زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۳۰
مهر

با یاد خدا...


    ۱- محرم امسال، دومین محرمی است که خارج از ایران هستم. اینجا از خیل عظیم هیئات و دستجات سینه زنی و زنجیر زنی خبری نیست، نه علم و کتلی (kotal) هست و نه تعزیه و شبیهه ای، کسی هم طبل و سنج نمی زند. تنها، زمانی که به نزدیکی های مسجد کوچک می رسیم، چند پرچم سیاهی که آویزان شده اند، گویای این هستند که مجلسی برای عزاداری سید الشهدا علیه السلام برپاست. 


    مجالس، همانند ایران، دهه ی اول محرم بعد از نماز مغرب و عشا برگزار می شوند. البته علاوه بر ایرانی ها؛ اکوادوری ها، افغان ها، پاکستانی ها و افراد کمی از ملیت های دیگر نیز حضور دارند. بدیهی است که به خاطر تعدد ملیت ها، مراسم فقط به زبان فارسی نیست، به همین علت بخشی به اسپانیایی و قسمتی هم به زبان اردو برگزار می شود. اولین باری که روضه ی امام حسین علیه السلام را به اسپانیایی شنیدم، بسیار متعجب بودم، البته ناگفته نماند که روحانی ایرانی، علاوه بر تسلط به زبان اسپانیایی، در مداحی و روضه خوانی به این زبان، الحق و الانصاف بی نقص بود. به قدری پرشور و حرارت، ذکر مصیب می گفت که اصلا متوجه نشدم چه موقع به گریه افتادم...


     حضور "پاکستانی های اهل تسنن" اما، وجه دیگر برگزاری این مراسم می باشد. اینان، جوانانی هستند که غالبا لباس های سنتی -مشابه بلوچ ها- می پوشند و تمام ده شب اول، حاضر می شوند. بعد از ظهرها می آیند و با هم، بساط شام را آماده می کنند. در کنار غذایی که درست می کنند -معمولا هم تند است- حتما شیرینی، حلوا یا یک دسر پاکستانی هم قرار می دهند. مراسم که شروع می شود، بعد از یک مداحی به زبان فارسی و اسپانیایی و سینه زنی، نوبت به پاکستانی ها می رسد... دور هم حلقه می زنند و چند نفرشان شروع به همخوانی می کنند، بقیه هم سینه می زنند... چه سینه زدنی... دست ها را بالا می برند و با قدرت بر سینه می کوبند. به یکباره همه شان همخوان می شوند، صدا بلندتر می شود، سینه زدن هم پر شور تر... در انتهای مراسم هم، یک نفرشان به اردو، در حق پیامبر و اهل بیت علیهم السلام دعا می خواند و سپس به فارسی می گوید: "به آواز بلندتر صلوات."


    ۲- این چند شب محرم، یک خانم افغانی و خانمی مراکشی با دو دخترش هم می آیند. انگار قبلا هم می آمدند، ولی به خاطر نداشتم. هم صحبت که شدیم، برایم گفتند که عروس و خواهر شوهر هستند. همسر افغانی زن مراکشی، دو سال قبل به رحمت خدا رفته بود. یادم آمد که بله... من هم در مراسم ختمش شرکت داشتم. حالا برادر آن مرحوم، خواهرش و همسر و فرزندان برادر را زیر پر و بال گرفته و خرج و مخارجشان را تامین می کند.


    یکی از همین شب ها، سر سفره نشسته بودیم که دو خانم اکوادوری هم به ما پیوستند. بعد از سلام و احوالپرسی، موج سوالاتشان را به سویمان روانه کردند: از کجا آمده اید؟ اینجا چه می کنید؟ به چه زبانی صحبت می کنید؟ کجا زندگی می کنید؟ و... خانم افغانی هم با حوصله و نزاکت فراوان پاسخشان را می داد؛ هشت سال از آمدنشان به اکوادور می گذشت، قبلش هم پانزده سال در عربستان سعودی زندگی کرده بودند. همینطور که توضیح می داد، چشمانش پر از اشک شدند و صورتش، سرخ شد. به گمانم تمام مصائب و سختی های زندگی به یکباره جلوی دیدگانش، قد علم کردند. او از وطنش، رانده شده بود... مثل خیلی های دیگر. دلش در افغانستان بود و افغانستان دیگر، جایی برایش نداشت. جنگ و درگیری، آوارگی و حسرت به دلش گذاشته بود و خانواده اش را گرفته بود. چشمانم را بستم تا اشکم سرازیر نشود. ذهنم پر شد؛ "این که حسین علیه السلام فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی"؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟، مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سوال، سوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ی ماست."


    کاش آتش جنگ های خانمان برانداز خاموش شود. 

  • مادر جان
۲۸
مهر

با یاد خدا...


    در پوشیدن خطای دیگران، شب باش.


    در فروتنی، زمین باش.


    در مهر و دوستی، خورشید باش.


    در هنگام خشم و غضب، کوه باش.


    در سخاوت و یاری به دیگران، رود باش.


    در کنار آمدن با دیگران، دریا باش.

    

  • مادر جان
۱۹
مهر

با یاد خدا...


    "ننه" -"ننو" در کرمان-؛ مادر مادرم بود. سال ۱۳۰۳ بدنیا آمده بود. دقیقا نمی دانم در چند سالگی ازدواج می کند، ولی این را می دانم که پیش از بابا مهدی، با مرد دیگری ازدواج کرده بود و بعد از گذشت چند روز! طلاق می گیرند. -شاید در حال حاضر، موضوع طلاق و جدایی زن و مرد، خیلی عادی جلوه کند و به قولی "قبحش ریخته باشد"، ولی گمان می کنم در آن سال ها، کنار آمدن با این مسئله، بسیار سخت بوده است.- به هر روی، ثمره ی ازدواج ننه و بابا مهدی، دو دختر و دو پسر می شود که بزرگترینشان؛ خاله فاطمه در سال ۱۳۲۵ متولد می شود و دایی محمد، مادرم و دایی احمد هم پشت سر خاله به دنیا می آیند.


    دو ویژگی ظاهری ننه؛ "موهای نارنجی" و "دهان بی دندان" همیشه در نظرم هستند. اصلا تمام تصاویری که از او در ذهن دارم، با این دو مشخصه گره خورده اند. موهای کوتاه کم پشتش را همواره حنا می گذاشت، نمی دانم چه چیزهایی به حنا اضافه می کرد که رنگ نارنجی جیغی! نتیجه اش می شد. از آنجایی هم که چهار قدش، سفید یکدست بود، این موهای نارنجی، بیشتر و بیشتر خودنمایی می کردند. بعدها که مادرم، مادرش را به حمام می برد و موهایش را حنا می گذاشت، درجه ی جیغیه رنگ موهایش افزایش پیدا کرد! کار به جایی رسید که دایی ها و خاله ام صدایشان در آمد که؛ "این چه رنگیه! زشته... مادرمون سن و سالی ازش گذشته..." تا جایی که یادم می آید، هیچ وقت هم درست نشد. خنده ام می گیرد...


    ننه، آدم خاصی بود. از بچه و سر و صدا خوشش نمی آمد، اصلا اهل ناز و نوازش کردن و قربان صدقه رفتن بچه ها نبود. البته پسرهای دایی محمدم استثنا بودند، خیلی دوستشان می داشت! همانطور که خود دایی محمدم برایش خیلی عزیز بود. از بین نوه های ننه یعنی من و خواهر و برادرانم، دخترهای خاله فاطمه و پسرهای دایی محمد -خدا بیامرز دایی احمدم هرگز ازدواج نکرد- تنها کسانی که "مادر بزرگ" خطابش می کردند، همین سه پسر دایی ام بودند. زمانی هم که به دیدنش می آمدند، حتما به صورت ویژه یعنی با "چای و شیرینی" از آنها پذیرایی می کرد. شاید دلیلش این بود که در مقایسه با ما، پسر دایی هایم خیلی کمتر به خانه ی ننه می آمدند و در نتیجه "عزیزتر" بودند! 


    حاج زهرا مهمان نواز هم نبود! از شلوغی و رفت و آمد، گریزان بود. گویا یک بار یکی از اقوام به جهت صله ی ارحام! زنگ خانه ی ننه را می زند، آیفون را بر می دارد و "کیه" ای می گوید. طرف جواب می دهد: "سلام حاج زهرا، من حسین عبدالله هستم، خوبی؟ اومدم یه سری بهت بزنم، در رو وا کن بی زحمت." ننه هم با صداقت تمام جواب می دهد: "ای ووووی... حسین خوبی؟ نگاه کن، من تو خونه نیستم!!!!!! تو خونه ی سلطونم!!!!!!" -سلطان؛ خواهرش بود.- 


    ننه به شدت وسواس تمیزی داشت. برای شستن ظرف ها؛ همیشه کنار شیر آب، روی زمین می نشست. ابتدا چندین بار، شیر را آب می زد، سپس "خاکستر" کنار دستش را با "فاب" مخلوط می کرد و با یک تکه گونی یا پوسته های درخت انگور، شروع به کف مالی ظروف می کرد... می سابید و می سابید... وقتی هم می خواست آبشان بکشد، مرتب "بسم الله" می گفت. در حین این پروسه، البته هیچ بنی بشری نمی بایست نزدیکش می رفت! اگر کسی بر حسب اتفاق، در آن محوطه قدم می گذاشت، ننه مجبور می شد دوباره ظروف را آب بکشد و بسم الله کند!!! خیلی مواقع هم بود که ظرف و لباس ها را بر می داشت و می رفت به باغ پشت خانه -یادش بخیر... آن موقع ها آب، فراوان بود و باغ ها، سرسبز بودند.- ، کنار تلمبه ی آب می نشست و شروع به شستن می کرد. اینقدر می سابیدشان که از تمیزی، برق می زدند. 


    یکی از کارهای ننه که خیلی برایم جالب بود؛ شستن موزاییک های کف اتاق نشیمن شان بود -ننه و دایی احمدم با هم زندگی می کردند- که بیشتر اوقات، مادرم برایش انجام می داد. خانه ی ننه، قدیمی بود و این اتاق نشیمن در واقع صفه ی بلند جلوی اتاق هایی بود که دور تا دورش قرار گرفته بودند. بعدها آمدند و سقف و دیوار و در و پنجره برایش گذاشتند و به این ترتیب به یک اتاق بزرگ تبدیل شد. تابستان که می رسید، معمولا هفته ای دو سه مرتبه مادرم به خواست ننه، قالی ها و وسایل مختصر اتاق را جمع می کرد و شلنگ می کشید و کف اتاق را مثل آینه می کرد. بعد هم ننه، سماور و بساط چای را بر پا و گاهی هم غذای سبکی درست می کرد و با هم می خوردیم.


    یک مدت طولانی، آب لوله کشی جایی که زندگی می کردیم، شور بود و قابل آشامیدن نبود. خیلی از مردم، برای تهیه ی آب آشامیدنی به روستاها و دهات دور و نزدیک می رفتند که ما هم از این امر، مستثنا نبودیم. خدا بیامرز دایی احمدم یک جیپ شیری رنگ داشت که ننه و مادرم را جلو سوار می کرد و من و ده، دوازده دبه را عقب! معمولا هفته ای یکبار با هم به "گینکان" -روستای ییلاقی خوش هوایی در یازده کیلومتری محل سکونتمان- می رفتیم. در این روستا، دو شیر آب شیرین به جهت استفاده ی عموم وجود داشت. ننه کنار شیر می نشست و بر طبق عادت همیشگی، ابتدا تمام شیر را از سر تا پا می شست. بعد نوبت شستن تک تک دبه ها می رسید که با وسواس تمام، زیر و روی آنها را هم آب می گرفت. زمانی هم که دبه ها را آب می کرد، بر طبق یک قانون نانوشته؛ "آب حتما می بایست از دهانه ی دبه، سر ریز می شد! تا مهر تاییدی باشد بر تمیزی و پاکی آب درون دبه!!!" و در طول انجام تمام این کارها، مبادا کسی سر می رسید و به شیر آب و دبه ها نزدیک می شد؛ ابتدا با اخم ننه روبرو می شد و سپس بدون رو دربایستی و تعارفی ازشان می خواست عقب بروند و کاری به کار شیر آب نداشته باشند! اصلا هم برایش مهم نبود که طرف، آشناست یا غریبه.


    هیچ وقت عادت به خوردن "نان بازاری" نداشت. "مطبخ" خانه اش مجهز به یک تنور گلی بود. ماه به ماه، نانوایی می آمد و برایش نان خانگی درست می کرد. البته تمام بساط پخت نان را خودش می بایست آماده کند. صبح زود بیدار و دست به کار می شد؛ گلیمی روی زمین پهن می کرد، و لگن یا پاتیل، آرد، خمیر ترش، الک، سینی، بالشتک مخصوص پهن کردن چانه، کارد و دستکش و ... را هم می گذاشت. خمیر را آماده می کرد و مدت طولانی ای "مشت می داد." سپس روی خمیر را می پوشاند تا ترش شود و بالا بیاید. نانوا که می آمد، حتما می بایست پیراهن مخصوص -که یکی از پیراهن های خود ننه بود- را بپوشد و بعد برود کنار شیر و دست هایش را با صابون تا آرنج! بشوید و دست به چیزی نگیرد و بیاید یکبار، خمیرها را ورز/مشت دهد. سپس می بایست برود و روی مطبخ را هم جارو بکشد و هیزم تنور را آتش دهد. در ادامه می آمد و از خمیر آماده شده، چانه می گرفت و در یک سینی کنار هم قرارشان می داد، رویشان را با تکه پارچه ای می پوشاند و بعد سینی را بر دوش می گذاشت و به مطبخ می رفت. ننه هم مدام بر کارش نظارت می کرد و حتی یک لحظه از او غافل نمی شد. اگر خانم نانوا به طور ناخواسته، دستش را به موهایش که از زیر روسری بیرون آمده بودند، می زد، ننه می گفت: "برو دستاتو با صابون تا بالا بشور... خدا خیرت بده اگه می تونی دست به چیزی مگیر!!!" 


    گذشته از همه ی این موارد، به گمانم ننه در یک ویژگی دیگر هم بی نظیر بود؛ آشپزی. هیچوقت غذاهای عجیب و غریب درست نمی کرد، ولی غذاهای ساده ی به حق خوشمزه ای درست می کرد. کته ی گوجه اش بی نظیر بود. عطر این غذا که با برنج ایرانی بسیار خوش عطر، روغن گاو، گوجه ی محلی و البته زیره درست می شد، تمام وجودم را گرفته است... کوکوی سیب زمینی و کباب تابه ای هایش هم محشر بود. اصلا مهارت ویژه ای داشت در خوشمزه درست کردن غذاهای ساده. یکی از ابداعات ننه در زمینه ی آشپزی؛ "نونو" بود؛ به این ترتیب که در آب باقیمانده ی آبگوشت -مثلا شام شب گذشته، آبگوشت بوده و مقداری از آبش اضافه آمده- ، نان خورد می کرد و قابلمه را روی حرارت می گذاشت تا به این ترتیب، آب به خورد نان ها برود و غذا آماده شود. معمولا هم در وعده ی صبحانه یا شام، این غذا را می خوردند. مادر و خاله ام هم به تبعیت از ننه، این غذای لذیذ را همچنان درست می کنند  که با چای شیرین، فوق العاده است. یادم می آید ننه برای تنها کسی که به طور ویژه غذا درست می کرد؛ دایی محمدم بود. هر وقت دایی ام می خواست به دیدنش برود، ننه همیشه می گفت: "ممد داره میایه پیشم، برم یه سی سنگ برنج وشش بلم ور بار." اصلا این دایی ام به غایت برایش عزیز بود.


    مادرم خیلی کمک حال مادرش بود. تقریبا هر روز عصر، دست من و یوسف را می گرفت و راهی خانه ی ننه می شدیم. ننه خیلی مواقع دم در خانه اش نشسته بود، ما هم همان جا پیشش می نشستیم. کلا هم خیلی علاقمند به "پفک، نوشابه ی زرد/اسو و بستنی چوبی/کیم" بود. از جیب پیراهن گلدارش، پولی در می آورد و به من می داد و می گفت: "وخی برو از دم دکون احمدی پور، پفک و اسو بخر." من هم سریع می رفتم و با دست پر بر می گشتم و همان دم خانه ی ننه، همه را می خوردیم.


    حاج زهرا از مرگ و عزاداری و رفتن به قبرستان خوشش نمی آمد، از مریض شدن و در بستر افتادن هم. شاید هم مثل من و خیلی های دیگر از همه ی اینها می ترسید. بهمن ماه سال ۱۳۷۶، بعد از یک دوره ی نه چندان طولانی دست و پنجه نرم کردن با بیماری، چشمانش را می بندد و به آسمان می رود... 


    خانه ی قدیمی بر جا مانده و گوشه و کنارش، بوی ننه ی دوست داشتنی ام را می دهد... 

  • مادر جان
۱۷
مهر

با یاد خدا...


۱- تلویزیون را روشن کردم. پخش زنده ی سخنرانی "کریستینا فرناندز"؛ رئیس جمهوری آرژانتین شروع شد. قرار بود بیمارستان بزرگی را افتتاح کند. خیل عظیم هواداران برایش دست می زدند و در حمایتش، شعار می دادند. پرچم های آبی و سفید، پارچه نوشته ها و پلاکاردها، بیشتر از جمعیت، خودنمایی می کردند. دوربین روی پلاکاردی کوچک ایستاد؛ "کریستینا، من از تو فقط یک بوسه می خواهم!"


۲- چند روزی بود که از یکی از لوله های آشپزخانه، آب چکه می کرد. "ماریا"؛ خانمی که کارهای نظافت ساختمان را انجام می داد، دیدم و موضوع را گفتم. دست بر قضا، کسی را می شناخت که وارد به کار بود. ساعتی بعد، هر دو با هم آمدند. داخل که شدند، ماریا که می دانست باید کفش هایش را در ورودی خانه در آورد، همین کار را کرد. بعد از احوالپرسی، به آقای تعمیر کار گفتم: "لطفا کفش هایتان را در آورید." - اگر نمی گفتم، بر حسب عادت با کفش، وارد خانه می شد.- فکر کنم اصلا متوجه نشد. تکرار کردم و یک حالت گیجی در چهره اش دیدم😮 نمی دانست برای چه، باید این کار را بکند! در همان حالت پریشانی و برزخی از من پرسید: "یکی را در بیاورم یا هر دو را!!!"😨


۳- زمانی که به کلاس اسپانیایی می رفتم، یکی از کارهایی که معمولا در هر ترم انجام می دادیم، صحبت کردن با دانشجویان اکوادوری بود. در طی یکی از این هم صحبتی ها، طرف مقابل در مورد مذهبم پرسید. وقتی گفتم که مسلمانم، تعجب کرد. -فکر می کنم در عمرش با هیچ مسلمانی برخورد نکرده بود.- دوباره سوال کرد: "اینی که روی سرته چیه و چه کاربردی داره؟" برایش در مورد حجاب زنان مسلمان و دلایلش -البته به صورت خلاصه- توضیح دادم. مدتی نگاهم کرد و پرسید: "مردای مسلمون هم روسری می پوشن؟!؟!"

  • مادر جان
۱۱
مهر

با یاد خدا...


    پارسال حوالی همین روزها بود که مراسم عقد سید یوسف -برادر بزرگترم- برگزار شد؛ بیست و یکم مهر نود و سه مصادف با روز باسعادت عید غدیر خم. مراسمی کوچک و جمع و جور در محضری که من و همسرم نیز در آنجا عقد کرده بودیم. دفتر خانه ی مذکور که اصلا شیک و پر زرق و برق نیست، اتاق عقد کوچکی دارد که به نظرم سبک آراستنش خیلی قدیمی و به قولی؛ "از رده خارج" است، ولی جدای از این مورد، فضای گرمی دارد.


    خطبه ی عقد را پسر جوان اتو کشیده و شیک پوشی! خواند که صدای غرایی داشت و بسیار هم خوش مشرب بود. موهایش را طوری آراسته بود، گویی که مراسم دامادی خودش بود!!! -عاقد به این شکل و هیبت، نوبرش بود😄- خطیب عقد ما، پدر همین مرد جوان؛ روحانی قد بلندی به نام "حاج شیخ محمد..." -صاحب دفتر خانه- بود که البته در گشاده رویی چیزی از پسرش کم نداشت. یادم می آید که همان موقع به طنز، چیزهایی می گفت و همه را به خنده می انداخت. 


    در حالی که پسر جوان، خطبه ی عقد را قرائت می کرد، دو خواهر کوچکتر عروس، پارچه ای را بالای سر عروس و داماد گرفته بودند و من هم رویش، قند می سابیدم! ناگاه پرنده ی ذهنم، پر کشید به سالیان دور... خانه باغ قدیمی... زیر درخت انجیر... بازی های کودکانه...


    سوار بر ماشین هایمان می شدیم و می تازاندیم. ماشین که می گویم، در واقع اسکلت های کهنه ی فلزی دو صندلی بزرگ بودند که هرگز هم متوجه نشدیم چه کسانی و کی از آنها استفاده می کردند. ماشین یوسف، ته رنگ فیروزه ای داشت و مال من، قهوه ای. بعضی وقت ها، مسافر هم سوار می کردیم -همبازی های کودکی مان؛ فرزندان عمه ام-. صدای خنده هامان، تا هفت کوچه آن طرف تر می رسید... 


    چقدر از همین درخت انجیر بالا می رفتیم و برای خودمان خانه می ساختیم، یک مشت ظرف و ظروف کهنه را از دور و بر باغ جمع می کردیم و به شاخه های درخت آویزان می کردیم. جوی آبی به باغ راه داشت، معمولا همراه آب، مقدار زیادی "آت و آشغال" هم وارد می شد که خوراک ما بودند. بینشان می گشتیم و قوطی های کنسرو، ظرف و ظروف پلاستیکی و خلاصه هر چیزی که بدرد بخور بود را سوا می کردیم و با استفاده از آنها، غذا درست می کردیم، کیک می پختیم، مهمان دعوت می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم... 


    من، همیشه مادر بودم و پسر بزرگ عمه؛ محمد علی، پدر. یوسف و بقیه هم بچه هامان می شدند. بعضی اوقات، خانه ی درختی را ول می کردیم و فضای کوچکی بین دو ستون گلی، کنار درخت سیب را ترجیح می دادیم. آنجا را جارو می زدیم و عین دسته ی گل، تمیز می کردیم. قسمتی از این فضا، آشپز خانه می شد و بخش دیگرش، اتاق نشیمن. شادی مان صد چندان می شد، آن زمان که از جوی بغل دستمان، آب روان می شد. کف خاکی خانه مان را آب می پاشیدیم و گرد و خاک فرو می نشست... چه بوی خوبی... زنده می شدیم و پر انرژی تر. 


    عشقم این بود که با خاک، کیک درست کنم. با استفاده از یک توری کهنه، خاک ها را صاف و در ظرفی دیگر با آب، مخلوطشان می کردم. مایه ی بدست آمده را در یک بشقاب پهن می کردم و برای تزئین هم از گل انارهای خشک، ختمی و برگ های کوچک کمک می گرفتم، سپس کیک را بر آفتاب می گذاشتم تا خشک شود.


    علاوه بر کیک، آش پختن را هم دوست داشتم. این کار مستلزم این بود که آتش کوچکی درست کنم؛ بین دو آجر که در حکم اجاقم بود، تکه چوب ها را روی هم می گذاشتم و آتشی روشن می کردم. یک کاسه ی کهنه یا در مواقعی، قوطی کنسروی، قابلمه ام می شدند، درونش آب می ریختم و روی اجاق قرارش می دادم، بعد هم برگ و چوب و گل های کوچک رنگارنگ را به آب اضافه می کردم. آش، قل قل می کرد و من، آتش را حفظ می کردم. دست آخر که آب، می خشکید، ظرف هم سیاه می شد.


    حوض بزرگی در گوشه ی باغ، جلوی خانه ی بابا حاجی قرار داشت. هیچ وقت آب نداشت، ولی در عوض پر بود از میوه های درخت کاجی که من همیشه فکر می کردم؛ "دیگه بلندتر از این، درختی نیست." همین حوض، یکی از تفریح گاه های ما بود، دور تا دورش می نشستیم و پاهایمان را آویزان می کردیم. بعضی اوقات هم، یوسف و بقیه، شیرجه می زدند میانش و دنبال کاج های خوب می گشتند. من اما می ترسیدم، از حشره ها و مار و اینجور چیزها، فقط از بالا نگاهشان می کردم.

   

    در مجاورت کاج بلند، بوته ی بزرگ گل نسترنی قرار داشت. گل های سفید خوش بویش، هوش از سرمان می بردند. غرق گل که می شد، ننه، عمه ها و مادرم همه را می چیدند و دست به کار عرق گرفتن می شدند. در گرمای تابستان، شربت خنک نسترن، حال همه را خوش می کرد... بوی گل، تمام مشامم را پر کرده... 


    دلم، تکرار آن روزها را می خواهد... 


    "عروس خانم، بنده، وکیلم؟"... "بله"...

  • مادر جان
۰۷
مهر

با یاد خدا...


    روز شنبه، چهارم مهر نود و چهار، حدود ساعت نه شب تلفنم زنگ خورد. دوست ایرانی ام بود... "سلام مریم، چطوری؟ کیان خوبه؟ میگم... یه خبر بد دارم... "گلوریا" رو یادت میاد؟ امروز عصر، سکته کرد و مرد!" 


    هیچ تصویر روشنی از چهره اش در ذهنم نمانده بود. اولین و آخرین باری که دیدمش، ماه رمضان امسال، سر سفره ی افطار در مسجد کیتو بود. دختر جوانی که اگر دوستم نمی گفت اکوادوری است، با ایرانی ها اشتباهش می گرفتم. -آخر خانم های مسلمان اینجا پوشش خاصی دارند و ما ایرانی ها، جور دیگری هستیم. هر کجای دنیا هم که باشیم، از طرز لباس پوشیدنمان، معلوم می شود ایرانی هستیم و البته مسلمان.- همین چند هفته ی پیش هم در یک رستوران ایرانی، بر حسب اتفاق با یک خانم مسلمان ونزوئلایی هم صحبت شدیم.  در حین صحبت هایش از مسافرت دو ماهه اش به ایران گفت و اینکه با گلوریا همسفر بوده است. اینطور که شنیدم گویا از حدود پنج سال پیش، با مرکز اسلامی ایران در کیتو آشنا شده بود، می رفته و می آمده، حتی در کلاس های احکام هم شرکت می کرده است. اما به گمانم از یک یا دو سال پیش تصمیم می گیرد مسلمان شود...


    دوستم ادامه داد: "فردا، مراسم خاکسپاریشه، شما میاید؟" من در عمرم در هیچ مراسم تدفینی شرکت نکرده بودم! با مکث گفتم: "انشاالله میایم." واقعیت این است که من مثل خیلی های دیگر از مرگ و تمام متعلقاتش، هراس دارم. مانده بودم بین رفتن و نرفتن... بالاخره عزمم جزم شد و روز یکشنبه، راس ساعت سه بعد از ظهر وارد "قبرستان سن دیگو" شدیم.


    ماشین را در پارکینگ گذاشتیم. پیاده شدیم و نگاهی به دور و برم انداختم، اول فکر کردم در محوطه ی یک پارکینگ طبقاتی هستیم، چند لحظه بعد متوجه اشتباهم شدم. ما در میان یک قبرستان سه طبقه ایستاده بودیم!!! در هر طبقه، تالارهایی بود که روی دیوارهایشان، قاب های کوچک مربع شکلی که در حکم قبر بودند، کنار هم قرار گرفته بودند. روی بسیاری از این سنگ قبرها، نمادهای مذهبی مسیحیت، یکی دو گلدان کوچک، اسم و فامیل متوفی و تاریخ وفاتش دیده می شد. نردبان هایی هم در گوشه و کنار به چشم می خوردند که برای دسترسی به سنگ قبرهایی که در ارتفاع بالاتر و نزدیک به سقف بودند، مورد استفاده قرار می گرفتند. از این قسمت که بیرون آمدیم، وارد محوطه ی باز بسیار بزرگی شدیم. 


    نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد، اشیای رنگارنگی مثل: فرفره و اسباب بازی های دیگر بودند. معلوم شد که اینها را در محل قبور بچه ها و خردسالان قرار می دهند. باد، فرفره ها را به سرعت می چرخاند... صدای خنده ی کودکی آمد... دلم ریخت... 


    در حالی که به سمت درب اصلی می رفتیم، اتاق های کوچک و بزرگی یا همان "آرامگاه های خانوادگی" در یک سمت مسیر، قرار گرفته بودند، بعضی هاشان ساده تر و برخی دیگر، آراسته تر. بر سر در ورودی تعدادی شان هم، قاب عکس هایی از کسانی که درونشان دفن شده بودند، به چشم می خورد... سگ های ولگرد، آزادانه می گشتند... شاید بدنبال صاحبانشان... 


    مدت کوتاهی دم در ایستادیم، خانمی از پشت سر گفت: "شما برای خاکسپاری گلوریا اومدید؟ اوناهاش... آوردنش." برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، ماشین سیاه رنگی ایستاده بود و جماعتی هم در عقبش، ساکت و آرام... بدون گریه... بدون ناله... بدون شیون... من اما بی اختیار گریه ام گرفت، دوستم هم همینطور.


    چند نفری از مردان، تابوت را روی دوش گذاشتند و به سمت خانه ی ابدی گلوریا روان شدند. قبر را از قبل، "کارگران گورستان" کنده بودند؛ شش مرد با بلوز، و شلوارهای جین آبی، و "کلاه های ایمنی" زرد رنگ که هر کدام یک بی سیم به کمر بسته بودند و بیل های دسته کوتاهی بدست داشتند... آماده ی آماده برای ریختن خاک... گویا از بدو تولد برای این کار آماده بودند...


    تابوت را که در قبر گذاشتند، باز هم هیچکس گریه نمی کرد! مادر گلوریا در سراسر مراسم، تنها نگاهی اندوهگین و غمناک داشت، پدرش هم. خواهر و برادرش که خیلی آرام بودند! روحانی مسجد و مسلمانان حاضر در مراسم، برایش فاتحه خواندند و صلوات فرستادند، بقیه با تعجب نگاه می کردند.


    روی سنگ قبری نشستم و پسر کوچولویم را خواباندم. کارگرها شروع کردند به خاک ریختن. با وجود جمعیت زیاد، تقریبا هیچ صدایی جز صدای خش خش بیل ها نمی آمد. مورچه ها هم گوشه ی دیوار، مشغول کار بودند. جماعت با سکوت مورچه ها همدل شده بود... نگاهم به پایین بود که مردی اکوادوری در حالی که یک پلاستیک خوراکی و یک نوشابه ی فانتا دستش بود، جلویم ایستاد و پرسید: "شما به چه دینی هستید؟" گفتم که مسلمانیم. "اونی هم که فوت کرده، مسلمون بوده؟" پاسخ مثبت دادم. "چه نسبتی با هم داشتید" گفتم که دوستم بود. -حتما بعضی ها با فوتشان، تبدیل به دوست می شوند.-


    مراسم به پایان رسید و برادر گلوریا با صدای بلند از همه تشکر کرد. پدرش از روحانی مسجد قدردانی و ابراز خوشحالی کرد که گلوریا، مسلمان شده بود. عمه و مادر بزرگش که بسیار متاثر و ناراحت بودند، از تک تک خانم های مسلمان تشکر کردند. موقع خداحافظی، تنها جمله ای که توانستم به مادرش بگویم این بود که ما را در غم خود شریک بدانید... همین و بس...


    درست است که تا پیش از این مورد، در هیچ مراسم تدفینی شرکت نکرده بودم، ولی هیچ گاه فکر نمی کردم که مواجهه با مرگ، در این سر دنیا، می تواند اینقدر متفاوت باشد. هیچکس آنچنان بی تابی نمی کرد که از حال برود، کسی خاک بر سر خودش نمی ریخت یا از جیغ و فریادهای دلخراش خبری نبود. همه چیز در کمال آرامش برگزار شد. تقریبا همه ی فامیل و دوستان گلوریا متفق القول بودند که: "او، خوشحال است و جایش در بهشت. شما هم خوشحال باشید." به نظرم به چیزی که می گفتند، کاملا اطمینان و ایمان داشتند... اینکه حتما در جای بهتری سکونت می کند، اسباب آرامش و خاطر جمعی شان را فراهم کرده بود.


    به خانه برگشتیم و من، فکرم مشغول... آن شب، ماه، گرفت...

  • مادر جان
۰۲
مهر

با یاد خدا...


    ...کیان را بغل کردم و به خودم گفتم: "ما که هشت ساعت اینجا بودیم، سه ساعت دیگه هم روش... بالاخره که به سر میرسه." به همسرم زنگ زدم و موضوع تاخیر پرواز را گفتم. با وجود خستگی، تصمیم گرفتم یک چرخی در همان بخش فرودگاه بزنم، شاید زمان زودتر بگذرد... بالاخره موعد پرواز نزدیک شد و به اتفاق سایر همسفرانمان با یک اتوبوس به سمت هواپیما به راه افتادیم. اگر درست به یاد بیاورم، چیزی حول و حوش بیست دقیقه با همین اتوبوس محترم در حال حرکت بودیم! این دومین مرتبه ای بود که بزرگی این فرودگاه من را متعجب می کرد؛ دفعه ی اول زمانی بود که برای رسیدن به گیت پرواز، سوار قطار داخل فرودگاه شدیم.


    وارد هواپیما شدیم و صندلی ام را پیدا کردم. سمت راستم، یک زن و شوهر جوان اسپانیایی با پسر کوچکشان و سمت چپم، یک خانم جوان آلمانی با دختر کوچولویی سه-چهار ماهه و یک پسر حدودا دو ساله نشسته بودند. مهماندارها جلوی هر کداممان، یک گهواره ی کوچک نصب کردند و توضیحات لازم را در خصوص بستن کمربند بچه ها دادند. بعد از مدت کوتاهی، هواپیما بلند شد و... داستان گریه کردن بی امان پسر کوچولویم تکرار شد. یکساعت و نیم ابتدای پرواز را بی وقفه اشک ریخت. کلی بالا و پایینش کردم، مهماندارها برایش شعر خواندند، زن جوان اسپانیایی تکانش می داد، برایش آواز می خواند... هیچکدام کوچکترین تاثیری نداشتند. اشکم در آمده بود. خدا را به بزرگی، عظمت و تمام مقدساتش قسم دادم که کمکم کند. دفعه ی قبل -پرواز کرمان به تهران- که اینگونه شد، امیدوار بودم که بعد از یکساعت به مقصد می رسیم، ولی این مرتبه، سفری یازده ساعته در پیش بود.


    می دانستم که به هر حال زمان می برد تا فرشته ی کوچکم آرام بگیرد و حتما در این میان، عده ای از مسافران، حال و حوصله ی گریه ی بچه ی کوچک را ندارند که البته حق داشتند، به همین خاطر به قسمت سرویس های بهداشتی - یک طبقه پایین تر از مسافران قرار داشت- رفتیم؛ جایی که سر و صدا به بیرون درز نمی کرد و از طرف دیگر می توانستم پاهایش را بشویم، لباسش را عوض کنم، تکانش بدهم و برایش شعر بخوانم. خدا را هزاران مرتبه شکر که این راه حل، کارگر افتاد و دلبندم آرام شد. چشمانش از فرط گریه، قرمز شده بودند و حسابی خسته شده بود. خیلی مظلومانه خوابید. خوابش که عمیق شد، آرام بالا آمدیم. زن جوان اسپانیایی سریع به طرفم آمد و گفت: "من پسرت را می گیرم، برو و چیزی بخور." فرزندم را گرفت و من نشستم. حین غذا خوردن، به این فکر کردم که این زن، چقدر مهربان است و چه اندازه حواسش به من بوده است. با وجود اینکه خودش هم پسر کوچک بسیار شیرینی داشت، خیلی کمکم کرد. از خداوند، برای او و خانواده اش بهترین ها را خواهانم...


    به جز یکساعت و نیم ابتدایی پرواز، کیان؛ بیشتر ساعاتی را که در هوا بودیم، خوابید. من هم کمی خوابیدم. در ساعات بیداری، نگاهم به صفحه ی نمایشگر پیش رویم بود که به طور مرتب محل قرار گیری هواپیما و ساعات باقیمانده تا مقصد را نشان می داد. صندلی های ردیف های پشتی ما، خالی بودند و خیلی از مسافران برای دراز کشیدن و خوابیدن، به این قسمت می آمدند. جسیکا هم چند باری آمد و رفت و هر دفعه، احوال پسرکم را می پرسید و با شوق و ذوق، ناز و نوازشش می کرد. 


    سرانجام بعد از یک پرواز طولانی و خسته کننده، به بوگوتا رسیدیم. می خواستم کوله و وسایلم را بردارم که زن جوان اسپانیایی، پیشدستی کرد و گفت: "تو، پسرت را بردار، من، وسایلت را می آورم." خدا می داند که چقدر مدیون لطف و محبتش هستم... هنوز درهای هواپیما باز نشده بودند. مردی قد بلند و سبزه رو با موهای جو گندمی، جلوی ما ایستاده بود. به طرف من برگشت و به عربی، چیزهایی گفت، متوجه نشدم! گفتم: "من، ایرانی ام و عربی متوجه نمیشم. مقصدم، اکوادوره. " سریع عذر خواهی کرد و گفت: "مواظب پسرت باش و انشاالله که سفر خوبی داشته باشید." 


    پیاده شدیم و می دانستم که با توجه به تاخیر سه ساعته ی پرواز قبلی، وقت زیادی نداریم و باید سریع به گیت پرواز کیتو برسیم. کیان، حسابی خودش را کثیف کرده بود ولی گفتم: "مامان جون، چیز زیادی به اکوادور نمونده، یخورده طاقت بیار، معذرت میخوام که نمی تونم تمیزت کنم." می دویدم تا برسم. خدا را شکر به موقع رسیدم و پاسپورت و بلیط هایمان را به مامور مستقر در گیت نشان دادم و خواستم که کارت های پرواز ما را بدهد. بعد از بررسی مدارک، خیلی راحت، در کمال آرامش و البته بسیار مودبانه گفت: "خانم، شما نمی تونید با این پرواز برید، کارت پرواز رو می بایست از تهران بگیرید!" در یک لحظه، انگار تمام امیدم تبدیل به نا امیدی شد. به کیان نگاه کردم که خستگی از سر و رویش می بارید. گفتم: "خدایا نذار اینجا بمونیم، کمکمون کن." سرم را بالا گرفتم و گفتم: "آقا، ما بلیط داریم، پولشو دادیم، توی فرودگاه تهران گفتم که کارت پرواز تا کیتو رو بدید، ندادن، گفتن چون تا بوگوتا با لوفت هانزا میری، کارت پرواز میدیم و از بوگوتا تا کیتو چون شرکت هواپیمایی عوض میشه، باید از اونجا بگیری... آقا من با این بچه ی کوچیک چطور اینجا بمونم؟!" دلم می خواست التماسش کنم که سنگ اندازی نکند و کار ما را راه بیاندازد، ولی طرف، کلا یک کلام بود... "نمیشه، باید با یک پرواز دیگه برید"... توان و نایی برای حرف زدن نداشتم، رفتیم به انتهای سالن و از شدت درماندگی، روی زمین نشستم، فرشته ی کوچکم را هم پهلوی خودم گذاشتم. بعد از مدتی، دوباره بلند شدم و رفتم سراغ مامور گیت. گفتم: "خواهش می کنم هر کاری از دستتون برمیاد، انجام بدید. ما باید بریم و..." گفت: "اگه میشه، چن دقیقه ای صبر کنین، من برم از نمایندگی لوفت هانزا پرس و جو کنم و بیام." خلاصه که رفت و بعد از یک ربع با دو خانم دیگر برگشت و صدایم کردند و در اوج ناباوری، کارت های پروازمان را دادند. خدا را هزاران مرتبه شکر کردم و نفس راحتی کشیدم و کیان را بوسیدم. 


    حدود ساعت دوازده شب به وقت کلمبیا، هواپیما از زمین برخاست. کیان عزیزم خوابیده بود و من اما از خوشحالی، قرار نداشتم. هوا، ابری بود و برای نخستین بار در عمرم، از بالا شاهد رعد و برق بودم. 


    سرانجام پس از یکساعت و نیم، سفر طولانی من و عزیزتر از جانم، با نشستن هواپیما در فرودگاه "ماریسکال سوکره" کیتو به پایان رسید... همسرم را که دیدم، تمام خستگی ها فراموش شدند...


  • مادر جان
۲۵
شهریور

با یاد خدا...


    فرشته ی کوچکم ده ماهه شد و روز بروز شیرین تر و عزیز تر می شود. انگار همین دیروز بود که از کرمان، راه کیتو را در پیش گرفتیم... پنج شنبه؛ سوم اردیبهشت نود و چهار با بدرقه ی مادر، خواهر و برادران، همسر و فرزندانشان عازم تهران شدیم. چقدر برای همه مان، سخت و سنگین بود این جدایی... مادرم و بی بی که گریه می کردند، دلم کنده می شد، تمام دلخوشی شان به فرشته ی کوچکم بود و حالا ما به جایی می رفتیم، فرسنگ ها دورتر. گریه ی یوسف -برادر بزرگترم- را که دیدم، انگار اختیار از کف داده باشم، های های اشک ریختم. در همان حال و احوال پریشان، عکسی دسته جمعی گرفتیم که البته هنوز ندیدمش. چمدان ها را تحویل داده بودیم و برای چندمین بار، از هم خداحافظی کردیم. واااای که چه حال بدی داشتم... سرانجام سوار هواپیما، راهی تهران شدیم. حول و حوش غروب بود که هواپیما از زمین بلند شد، کیان خواب بود و من، چشمم به بیرون... کرمان عزیزم، خانواده ی مهربانم... کاش می شد پیش هم بمانیم. چقدر دوستشان دارم...


    با اوج گرفتن هواپیما، کیان زد زیر گریه، اشک می ریخت مثل ابر بهار. هر چه می چرخاندمش، تکانش می دادم، شعر می خواندم، هیچکدام اثری نداشتند. طوری شده بود که تمام مسافران نگاهمان می کردند و هر یک راهی نشانم می دادند، ولی دریغ... همینطور بی وفقه گریه می کرد. دستپاچه و سرگردان، بردمش به انتهای هواپیما، یکی از خانم های مهماندار گفت: "گوشش درد نمی کنه؟" با تعجب گفتم: "گوشش؟! برای چی؟ فکر نمی کنم... آخه مشکلی نداشته." برایم توضیح داد که وقتی هواپیما از زمین بلند می شود، پرده ی گوش بچه ها مثل بزرگترها می گیرد که باعث به وجود آمدن درد می شود و به همین علت، گریه می کنند. بعد هم توصیه کرد که شیرش بدهم تا درد، برطرف شود. همین کار را کردم و اثری نداشت که هیچ، تا خود تهران گریه کرد. حس درماندگی عجیبی داشتم. دلم برای پسر کوچولویم آتش می گرفت، وقتی می دیدم اینگونه اشک می ریزد، فکر این را هم می کردم که حالا، تازه اول راه است و هنوز سه پرواز دیگر داریم. 


    هواپیما که نشست، نفسی کشیدم و به خودم گفتم: "آهاهاااای... دیگه گریه نمیکنه"، اما... زهی تصور باطل، زهی خیال محال... چنان اشک می ریخت که خودم هم به گریه افتادم. در نهایت، زمانی که در ترمینال فرودگاه، دوستم؛ طلیعه و همسرش را دیدم، کمی آرام شدم و البته کیان هم بهتر شد. لطف و محبت این عزیزان، وجودم را گرم کرد. اعتراف می کنم که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و حتی در لحظاتی به این فکر کردم که قید این سفر دراز را بزنم و برگردیم کرمان، اما از طرفی به همسرم فکر می کردم که روزها و هفته ها و ماه ها را به انتظار ما سر کرده و ما هم همینطور... حالا دور از انصاف و انسانیت است که من، پا پس بکشم. باید رفت...


    بعد از صرف شام، حدود ساعت یک بامداد به طرف فرودگاه امام حرکت کردیم. رسیدیم و آخرین نفری بودم که چمدان هایم را تحویل دادم. کیان روی پای طلیعه خوابیده بود و من هم کنارشان نشستم. پر از اضطراب بودم. بغل دست من، خانم و آقایی مسن نشسته بودند. از لهجه شان، معلوم بود شمالی اند. همینطور که سر حرف باز شد، از آنها خواستم برایمان دعا کنند که راحت به مقصد برسیم. هر دو با هم در نهایت مهربانی و خوشرویی، بهترین دعاهایشان را همراهمان کردند. رفتارشان طوری بود که احساس کردم پدر و مادری هستند که در حق فرزند خودشان، دعا می کنند... امیدوارم هر جا که هستند، خداوند حافظ و نگهدارشان باشد.


    زمان پرواز بعدی به مقصد فرانکفورت، نزدیک شده بود. از طلیعه و همسرش -که مدیونشان هستم- خداحافظی کردم و بعد از بررسی گذرنامه و بازرسی بدنی، وارد سالن انتظار پرواز شدیم. چون اعلام شده بود که هواپیما با تاخیر از زمین بلند می شود، صندلی خالی ای پیدا کردم و نشستم. فرشته ی کوچکم، آرام خوابیده بود... خانم میانسالی کنارم نشسته بود، کیان را که دید، با لهجه ی غلیظی گفت: "آآآه... بیبی (baby)!!!" مقصدش، نیویورک بود و اینطور که تعریف کرد از هجده سالگی و بعد از ازدواجش، در آنجا زندگی می کرد. آمده بود ایران تا مادر پیرش را ببیند. جالب بود که هر چه بیشتر تعریف می کرد، غلظت لهجه اش کمتر می شد! شیوه ی رفتار و حالاتش برایم جالب بود. بعدا در طی پرواز، ظاهر و پوشش "خانم نیویورکی" مانند خیلی های دیگر، کاملا عوض شد و با اینکه چند باری من را دید، هیچ واکنشی نشان نداد...


    به لطف خداوند، این بخش سفر بدون مشکل خاصی سپری شد و به مقصد رسیدیم. از آخرین مرتبه ای که در فرودگاه فرانکفورت بودم، اندکی بیش از یکسال گذشته بود، آن موقع، اوایل بارداری ام بود... و این مرتبه با" عزیزتر از جانم" بودیم. محکم در آغوش گرفتمش...  می بایست هشت ساعت در فرودگاه بمانیم تا زمان پرواز به مقصد بوگوتا برسد. اولین کاری که کردم، یکی از اتاق های مخصوص تعویض و تمیز کردن نوزادان را پیدا کردم و کیان را حسابی شستم. بعد هم کوله ام را به پشت انداختم و کیان را بغل کردم و برای رسیدن به گیت پرواز بعدی، سوار یک قطار شدیم. آفتاب در حال بالا آمدن بود و قطار انگار راه خورشید را در پیش گرفته بود، هر چه جلوتر می رفت، گرمای لطیف خورشید را بیشتر حس می کردم... بعد از پیاده شدن، از فروشگاه بزرگی در همان قسمت، آب و مقداری تنقلات خریدم. یک صندلی بزرگ گیر آوردم، کیان را خواباندم و خودم پهلویش نشستم. زمان به همین منوال می گذشت... آدم ها می آمدند و می رفتند... فکرم از این سو به آن سو می رفت...نیمی از دلم در کرمان مانده بود و نیم دیگر به سمت کیتو پرواز می کرد...


    نزدیکی های ساعت پرواز، دختری کلمبیایی به اسم "جسیکا" هم صحبتم شد. پوششم را که دید، مطمئن شده بود مسلمانم و البته مطمئن تر که "عراقی" ام!!! گفتم که ایرانی ام و به گمانم باز هم متوجه نشد. از دوست پسر عراقی اش گفت و عکسش را نشانم داد، مدام هم قربان صدقه اش می رفت. -باید یکبار در مورد اعراب آمریکای لاتین بنویسم- چقدر هم کیان را دوست داشت، مرتب بغلش می کرد و سلفی می گرفت. رفتار گرم این دختر کلمبیایی، من را به یاد رفتار عجیب و غریب خانم نیویورکی انداخت.


    منتظر باز شدن گیت بودیم که اعلام شد پرواز با سه ساعت تاخیر انجام می شود، یعنی عملا انتظار هشت ساعته، تبدیل به یازده ساعت می شد. خیلی خسته بودم و کیان هم همینطور. هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا کالسکه نیاوردم...

  • مادر جان
۱۸
شهریور

با یاد خدا...


    یکی دو روزی بود که فرشته ی کوچکم تب کرده بود. فکر می کردم بخاطر دندان هایش است، ولی جای دندان تازه ای در دهانش ندیده بودم. هر چه هم قطره ی تب بر، می دادمش، کارگر نمی افتاد و بدنش همچنان داغ بود.


    روز دوم این ماجرا، به اتفاق همسرم، دلبندمان را به مطب آقای دکتری بردیم که قبلا هم چند باری به آنجا رفته بودیم. وارد که شدیم، همانند دفعات پیشین، "دکتر ایدالگو" -که مردی حدودا شصت ساله است- با لبخند به استقبالمان آمد و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از اینکه ما نشستیم، او هم پشت میزش رفت و پرسید: "چه چیزی شما را نگران کرده است؟" به دقت به توضیحاتمان گوش داد و یکسری سوال پرسید. سپس کیان را روی تخت کوچکی خواباندیم و شروع به معاینه اش کرد... گوش ها و گلویش ملتهب شده بود. بعد از توضیح کامل مورد پیش آمده، دو قلم دارو با شرح کامل استفاده شان را نوشت و در انتها باز هم پرسید: "مورد دیگری برای پرسش دارید؟". یقین دارم که می خواست اطمینان حاصل کند که همه چیز را پرسیده ایم و احیانا موردی را از قلم نینداخته ایم. کار که به اتمام رسید، خیلی صمیمانه ما را تا دم در همراهی و تاکید کرد هر مشکلی که پیش آمد، حتما تماس بگیریم تا راهنمایی مان کند. باید بگویم بعد از آن، دو مرتبه با دکتر تماس گرفتیم و ایشان هم تمام و کمال در خصوص مواردی که پرسش کرده بودیم، توضیح دادند.


    در طول دوران اقامتمان در اکوادور، این دومین دکتری است که به مطبش مراجعه کرده ایم. یادم است "دکتر کاتیا" هم که من را ویزیت کرد، رفتار بسیار محترمانه و گرمی داشت. زمانی که می خواستیم به مطبش برویم، به جهت گرفتن نوبت، در اینترنت جستجویی کردیم و تمام اطلاعات لازم از جمله "شماره ی تلفن همراهش" را پیدا کردیم. زنگ که زدیم، خود دکتر -نه منشی یا هر کس دیگر- جواب داد و در نهایت ادب و احترام، نوبتمان را مشخص کرد. روزی هم که به مطب رفتیم، با خوشرویی، احوالپرسی کرد، سپس با حوصله، تمام موارد لازم را توضیح داد و اگر اشتباه نکنم، حدود سه ربع ساعت برایمان وقت گذاشت. موقع خداحافظی هم، تا در مطب بدرقه مان کرد.


    بیرون که آمدیم، انگار بیماری را فراموش کرده باشم... پر از حس خوب بودم. اینکه پزشکان اینجا، این همه انعطاف و حوصله دارند و در قبال بیمار، خودشان را مسئول می دانند، از یکسو برایمان عجیب و از طرف دیگر، قابل ستایش است. دوستی می گفت بعضی مواقع که به دکترش زنگ می زند و در مورد دارویی سوال می پرسد، خانم دکتر یکسری اطلاعات لازم را برایش به صورت پیامکی می فرستد. حتی چندین بار پیش آمده که نتیجه ی آزمایش هایش را تلفنی برای دکتر خوانده و او هم همه چیز را برایش توضیح داده است.


    این خوش برخوردی و خوش مشربی اگر اغراق نکنم، در ذات اکوادوری هاست. هفته ی اول یا دوم که تازه به اکوادور آمده بودم، خانمی که صاحبخانه مان بود با یک دسته ی گل به دیدنم آمد! اصلا می توانست این کار را نکند، ما که مستاجرش بودیم و او صاحبخانه... می توانست سر هر ماه برای گرفتن اجاره بیاید، ولی رفتاری که در پیش گرفته بود، باعث شد تمام مدتی که در آن خانه بودیم، هرگز احساس ناراحتی نکنیم. اگر بندرت هم تاخیری در پرداخت کرایه پیش می آمد، اصلا شکایت نمی کرد و خیلی راحت می گفت: "نگران نباشید، بگذارید برای یک وقت دیگر."


 "گابریلا"؛ معلم ترم دوم اسپانیایی ام، گل سر سبد مهربانی هاست. علاوه بر اینکه همیشه حکم معلم و استادم را دارد، دوست عزیزی هم برایم محسوب می شود. اوایل که تازه آشنا شده بودیم، با همان اسپانیایی دست و پا شکسته و نامفهوم، اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. در طول یک ترمی که با "گابی" کلاس داشتم، یک روز نتوانستم به دانشگاه بروم و غیبت کردم. به دوست ایرانی ام سپردم که تکالیف فردا را از گابی بپرسد و به من بگوید. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که تلفن خانه، زنگ خورد. با خودم گفتم حتما دوستم است... الو که گفتم، صدای گابی را شناختم، تعجب کردم. گفت: "چون تو امروز نیامدی، من تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم، حالا هم پایین آپارتمان شما هستم..." یک لحظه گیج شدم، واقعا آمده من را ببیند؟!! بله... آمد و نشست و چای ایرانی خورد، حرف زدیم و در نهایت، برگه ی تکالیف را به من داد با توضیحات کامل... بعدا دوستم گفت: "امروز گابی من را در راهروی دانشگاه دید و گفت که چقدر جای مریم در کلاس خالی است! باید به دیدنش بروم..."


    به دفعات پیش آمده در رستوران بوده ایم و اکوادوری هایی که وارد می شدند، خطاب به ما؛ "روز بخیر"، "عصر بخیر" یا "شب بخیر" گفته اند، بدون اینکه ما را بشناسند یا برایشان مهم باشد که ما به چه مذهب و آیینی هستیم یا حتی حساب کوچکتر و بزرگتری را بکنند. اگر هم در حال صرف غذایی باشیم، حتما "نوش جان"ی نثارمان می کنند.


    کوچکترین کشور آمریکای جنوبی، مردمانی دارد با یک دنیا مهربانی و خوش دلی... مهربانی؛ شرق و غرب و شمال و جنوب نمی شناسد، رنگ و نژاد و مذهب را هم... زلال که باشی، آسمان در تو پیداست...


  • مادر جان
۱۴
شهریور

با یاد خدا...


    ده، یازده ساله بودم... تابستان رسیده بود و رفتن به "کلاس های غیر درسی"، تمام شوق و ذوقم بود. اما چیزی که هیجان به مراتب بیشتری برایم داشت، محل تشکیل این کلاس ها بود؛ مدرسه راهنمایی دخترانه ای که آن موقع اسمش "آسیه" بود، تا خانه ی ما هم حول و حوش نیم ساعت پیاده روی می خواست.


    حیاط بزرگ مدرسه پر از درخت های کاج بلند بود. میوه های کاج را جمع می کردیم، با سنگ، رویشان می کوبیدیم و هسته هاشان را همان جا می خوردیم. حالا هم انگار کسی بغل گوشم همین کار را می کند... تق تق تق... کلاس ها بزرگ و دلباز بودند، با سقف های -به قول ما کرمانی ها- "گنبه ای" (گنبدی). تخته های سبز رنگ کشیده ای داشتند که دلم می خواست مدام، رویشان بنویسم.


    "خانم احمدی"، قرآن یاد می داد. به گمانم همیشه سرما خورده، بود. مقنعه ی چانه داری می پوشید با یک مانتوی بلند خاکستری. قدش کوتاه بود و دستان ظریف و استخوانی اش، همواره سرخ بودند. آن موقع حدودا چهل و اندی سال داشت و ازدواج نکرده بود. شنیده بودم که در مدرسه ی دیگری، "پیش نماز" است. هر زمان که من را می دید، بی مقدمه می گفت: "تو دختر آقا سید جوادی؟ خدا بیامرزدش، بابات چه مردی بود..." برایم عجیب بود که خانم احمدی، پدرم و من را از کجا می شناخت، من که اولین بار در این مدرسه او را دیده بودم! بعدها متوجه شدم که پدرم از دوستان خانوادگی آنها بوده و معاشرت داشته اند. جالب است که در طی سالیان بعد، چندین مرتبه دیدمش و نشناختم! 


    "کلاس پینگ پنگ" برایم سرشار از لذت و هیجان بود. اصلا همه ی کلاس ها یکطرف، پینگ پنگ یکطرف دیگر. روزهایی بودند که از صبح تا ظهر، مشغول بازی بودم و انگار سیر نمی شدم. خانم معلم ورزش که هر چه فکر می کنم، فامیلش را به خاطر نمی آورم، حریف خوبی برایم بود. از خوش تیپ های آن دوره بود! مانتوی سرمه ای کمر باریکی می پوشید با یک شلوار جین و کفش های اسپرت سفید. چقدر دلم می خواست کفش هایش مال من بودند! همیشه هم آدامسی در دهانش بود و به شکل خیلی اعصاب خورد کنی، می جویدش. به گمانم چادری هم نبود، ولی به خاطر جو مدرسه و محیط، چادر می پوشید. 


    "خانم محمدی" که معلم کلاس پنجم دبستان دختران و پسران بود، آموزش خطاطی و خوشنویسی را بر عهده داشت. قد بلند بود و چشمان سبز رنگی داشت. سفید و خوش چهره بود، ولی اخلاقش... نمی دانم اصلا از کجا آورده بودش!!! دو دختر هم داشت عین خودش. هر سه، چنان پینگ پنگ بازی می کردند که هیچکس حریفشان نبود، حتی خانم ورزش و من! به چپ و راست می رفتند و می گفتند: "تو خونه میز پینگ پنگ داریم..." دلم می خواست یک روز برسد و هر سه شان را له (leh) کنم و بعد با غرور و افتخار بگویم: "تو خونه میز پینگ پنگ نداریم!" ولی این خواسته ی من فقط در حد تصور باقی ماند و هیچ گاه عملی نشد.


    کلاس ها هر روز نزدیکی های ظهر تمام می شدند، چقدر هم هوا گرم بود. ولی دوست داشتم این گرما و پیاده روی طولانی را تحمل کنم به امید رسیدن به دکان "احمد حسین" (احمد پسر حسین)؛ پیرمرد مهربان و خوشرویی با یک "کلاه دوره ای" روی سرش که همیشه روی یک صندلی زهوار در رفته که جلوی یخچال قدیمی دکانش قرار داشت، لم داده بود. کلا هم هر وقت -چه آن موقع و چه بعدها- می دیدمش، به یک حالت نشسته بود؛ یک پا به صورت آویزان و آن دیگری به شکل جمع شده روی صندلی. عصرها، صندلی محترم را بیرون می برد و به تیر برق کنار دکان تکیه اش می داد و باز به همان شکل، می نشست. معمولا هم چشمانش به حالت نیمه بسته بودند، خیلی مواقع تشخیص نمی دادم که الان خواب است یا بیدار!


    وارد دکان که می شدم، سلام می دادم و او هم جواب می داد و می خندید، جلدی پشت دخل می رفت و می گفت: "هوا که آتشه، دلت میخواد نوشابه ی خنک بخوری حتما؟" این را که می گفت، من هم می خندیدم و می گفتم: "بله... اسو (به نوشابه ی زرد می گفتیم osoo) میخوام با یه تی تاب." شیشه ی خنک نوشابه را بدست که می گرفتم، گویی تمام خنکی بهشت را حس می کردم، گرما و ظهر و خستگی را فراموش می کردم... لحظاتی لذت بخش...تمامش را با ولع می خوردم و از شدت گازی که داشت، اشک از چشمانم براه می شد. احمد حسین می پرسید: "مادرت چطوره؟ بچه ها همه خوبن؟" جواب که می دادم، باز هم می خندید. از خوردن فارغ می شدم، سکه ی بیست و پنج تومانی را روی یکی از کفه های ترازو می گذاشتم و او تعارف می کرد. نمی دانستم در جواب تعارفاتش چه بگویم، هی پشت سر هم می گفتم: "نه، نه، بردارید" و از دکان می پریدم بیرون. 


    با ورود به خانه، از سیر تا پیاز را برای مادرم تعریف می کردم، به احمد حسین که می رسیدم، می گفت: "دختر، اون عموی منه، تو هم بهش بگو عمو، زشته هی میگی احمد حسین." عید به عید، مادر و دایی و خاله ام حتما به دیدنش می رفتند. باقی ایام سال، همان دکان کوچک قدیمی؛ پاتوقشان بود.


    عمو احمد؛ تنها عضو باقیمانده از میان خواهر و برادرانش بود... مثل درختی که همه ی برگ هایش ریخته باشد و تنها یک برگ، سر یکی از شاخه هایش مانده باشد... همراه با همسرش، در خانه ی پشت دکان زندگی می کردند، بیش از شصت سال... به گمانم "سلطنت"؛ دختر بزرگشان باید هم سن و سال مادرم باشد، معلم ریاضی بود و چند سال پیش بازنشسته شد. "زهرا" هم معلم بود. از زمانی که یادم می آید، می گفتند مشکل قلبی داشت. "محمد علی" هم خیلی شبیه سلطنت است، عروسی اش را خوب بخاطر دارم. "محمد رضا" را که از همه کوچکتر بود، کمتر می شناختم. گویا چند وقت پیش، مشکل قلبی پیدا می کند و در بیمارستان بستری می شود، می گفتند به دستگاه وصل است. در نهایت تاب نمی آورد و روحش به آسمان پرواز می کند. تا زمان دفنش، یک کلمه به عمو احمد چیزی نمی گویند... جانشان به هم بسته بوده... خبر را که می شنود، کمرش خم می شود، بیمار می شود و در همان بیمارستان محمد رضا، بستری می شود. او هم به فاصله ی چهار ماه بعد از پسرش، آرام می گیرد...


    تنها مرد کلاه دوره ای پوش روزگار من... رفت...

  • مادر جان