زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

از... کرمان... تا... کیتو (بخش نخست)

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ب.ظ

با یاد خدا...


    فرشته ی کوچکم ده ماهه شد و روز بروز شیرین تر و عزیز تر می شود. انگار همین دیروز بود که از کرمان، راه کیتو را در پیش گرفتیم... پنج شنبه؛ سوم اردیبهشت نود و چهار با بدرقه ی مادر، خواهر و برادران، همسر و فرزندانشان عازم تهران شدیم. چقدر برای همه مان، سخت و سنگین بود این جدایی... مادرم و بی بی که گریه می کردند، دلم کنده می شد، تمام دلخوشی شان به فرشته ی کوچکم بود و حالا ما به جایی می رفتیم، فرسنگ ها دورتر. گریه ی یوسف -برادر بزرگترم- را که دیدم، انگار اختیار از کف داده باشم، های های اشک ریختم. در همان حال و احوال پریشان، عکسی دسته جمعی گرفتیم که البته هنوز ندیدمش. چمدان ها را تحویل داده بودیم و برای چندمین بار، از هم خداحافظی کردیم. واااای که چه حال بدی داشتم... سرانجام سوار هواپیما، راهی تهران شدیم. حول و حوش غروب بود که هواپیما از زمین بلند شد، کیان خواب بود و من، چشمم به بیرون... کرمان عزیزم، خانواده ی مهربانم... کاش می شد پیش هم بمانیم. چقدر دوستشان دارم...


    با اوج گرفتن هواپیما، کیان زد زیر گریه، اشک می ریخت مثل ابر بهار. هر چه می چرخاندمش، تکانش می دادم، شعر می خواندم، هیچکدام اثری نداشتند. طوری شده بود که تمام مسافران نگاهمان می کردند و هر یک راهی نشانم می دادند، ولی دریغ... همینطور بی وفقه گریه می کرد. دستپاچه و سرگردان، بردمش به انتهای هواپیما، یکی از خانم های مهماندار گفت: "گوشش درد نمی کنه؟" با تعجب گفتم: "گوشش؟! برای چی؟ فکر نمی کنم... آخه مشکلی نداشته." برایم توضیح داد که وقتی هواپیما از زمین بلند می شود، پرده ی گوش بچه ها مثل بزرگترها می گیرد که باعث به وجود آمدن درد می شود و به همین علت، گریه می کنند. بعد هم توصیه کرد که شیرش بدهم تا درد، برطرف شود. همین کار را کردم و اثری نداشت که هیچ، تا خود تهران گریه کرد. حس درماندگی عجیبی داشتم. دلم برای پسر کوچولویم آتش می گرفت، وقتی می دیدم اینگونه اشک می ریزد، فکر این را هم می کردم که حالا، تازه اول راه است و هنوز سه پرواز دیگر داریم. 


    هواپیما که نشست، نفسی کشیدم و به خودم گفتم: "آهاهاااای... دیگه گریه نمیکنه"، اما... زهی تصور باطل، زهی خیال محال... چنان اشک می ریخت که خودم هم به گریه افتادم. در نهایت، زمانی که در ترمینال فرودگاه، دوستم؛ طلیعه و همسرش را دیدم، کمی آرام شدم و البته کیان هم بهتر شد. لطف و محبت این عزیزان، وجودم را گرم کرد. اعتراف می کنم که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و حتی در لحظاتی به این فکر کردم که قید این سفر دراز را بزنم و برگردیم کرمان، اما از طرفی به همسرم فکر می کردم که روزها و هفته ها و ماه ها را به انتظار ما سر کرده و ما هم همینطور... حالا دور از انصاف و انسانیت است که من، پا پس بکشم. باید رفت...


    بعد از صرف شام، حدود ساعت یک بامداد به طرف فرودگاه امام حرکت کردیم. رسیدیم و آخرین نفری بودم که چمدان هایم را تحویل دادم. کیان روی پای طلیعه خوابیده بود و من هم کنارشان نشستم. پر از اضطراب بودم. بغل دست من، خانم و آقایی مسن نشسته بودند. از لهجه شان، معلوم بود شمالی اند. همینطور که سر حرف باز شد، از آنها خواستم برایمان دعا کنند که راحت به مقصد برسیم. هر دو با هم در نهایت مهربانی و خوشرویی، بهترین دعاهایشان را همراهمان کردند. رفتارشان طوری بود که احساس کردم پدر و مادری هستند که در حق فرزند خودشان، دعا می کنند... امیدوارم هر جا که هستند، خداوند حافظ و نگهدارشان باشد.


    زمان پرواز بعدی به مقصد فرانکفورت، نزدیک شده بود. از طلیعه و همسرش -که مدیونشان هستم- خداحافظی کردم و بعد از بررسی گذرنامه و بازرسی بدنی، وارد سالن انتظار پرواز شدیم. چون اعلام شده بود که هواپیما با تاخیر از زمین بلند می شود، صندلی خالی ای پیدا کردم و نشستم. فرشته ی کوچکم، آرام خوابیده بود... خانم میانسالی کنارم نشسته بود، کیان را که دید، با لهجه ی غلیظی گفت: "آآآه... بیبی (baby)!!!" مقصدش، نیویورک بود و اینطور که تعریف کرد از هجده سالگی و بعد از ازدواجش، در آنجا زندگی می کرد. آمده بود ایران تا مادر پیرش را ببیند. جالب بود که هر چه بیشتر تعریف می کرد، غلظت لهجه اش کمتر می شد! شیوه ی رفتار و حالاتش برایم جالب بود. بعدا در طی پرواز، ظاهر و پوشش "خانم نیویورکی" مانند خیلی های دیگر، کاملا عوض شد و با اینکه چند باری من را دید، هیچ واکنشی نشان نداد...


    به لطف خداوند، این بخش سفر بدون مشکل خاصی سپری شد و به مقصد رسیدیم. از آخرین مرتبه ای که در فرودگاه فرانکفورت بودم، اندکی بیش از یکسال گذشته بود، آن موقع، اوایل بارداری ام بود... و این مرتبه با" عزیزتر از جانم" بودیم. محکم در آغوش گرفتمش...  می بایست هشت ساعت در فرودگاه بمانیم تا زمان پرواز به مقصد بوگوتا برسد. اولین کاری که کردم، یکی از اتاق های مخصوص تعویض و تمیز کردن نوزادان را پیدا کردم و کیان را حسابی شستم. بعد هم کوله ام را به پشت انداختم و کیان را بغل کردم و برای رسیدن به گیت پرواز بعدی، سوار یک قطار شدیم. آفتاب در حال بالا آمدن بود و قطار انگار راه خورشید را در پیش گرفته بود، هر چه جلوتر می رفت، گرمای لطیف خورشید را بیشتر حس می کردم... بعد از پیاده شدن، از فروشگاه بزرگی در همان قسمت، آب و مقداری تنقلات خریدم. یک صندلی بزرگ گیر آوردم، کیان را خواباندم و خودم پهلویش نشستم. زمان به همین منوال می گذشت... آدم ها می آمدند و می رفتند... فکرم از این سو به آن سو می رفت...نیمی از دلم در کرمان مانده بود و نیم دیگر به سمت کیتو پرواز می کرد...


    نزدیکی های ساعت پرواز، دختری کلمبیایی به اسم "جسیکا" هم صحبتم شد. پوششم را که دید، مطمئن شده بود مسلمانم و البته مطمئن تر که "عراقی" ام!!! گفتم که ایرانی ام و به گمانم باز هم متوجه نشد. از دوست پسر عراقی اش گفت و عکسش را نشانم داد، مدام هم قربان صدقه اش می رفت. -باید یکبار در مورد اعراب آمریکای لاتین بنویسم- چقدر هم کیان را دوست داشت، مرتب بغلش می کرد و سلفی می گرفت. رفتار گرم این دختر کلمبیایی، من را به یاد رفتار عجیب و غریب خانم نیویورکی انداخت.


    منتظر باز شدن گیت بودیم که اعلام شد پرواز با سه ساعت تاخیر انجام می شود، یعنی عملا انتظار هشت ساعته، تبدیل به یازده ساعت می شد. خیلی خسته بودم و کیان هم همینطور. هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا کالسکه نیاوردم...

  • مادر جان

نظرات  (۲)

نثرت عالیه. هروقت هوس خوندن رمان میکنم به وبلاگت سرمیزنم کلی کیف میکنم
پاسخ:
قربانت... خیلی بهم انرژی میدی... ممنونتم.
خیلی خوب کاری میکنی که این خاطرات رو مینویسی مریم جان من به یاد صدای نازنینت با لهجه کرمونی میخوانمشون���😀😀😀😀😃😊😊
پاسخ:
قربانت زهرا جان. خوب کردی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی