زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۵
اسفند

به نام خدا...


    "ارسلان خان" از دوستان همسرم بود. چهل و دو سه سالی داشت و البته مجرد بود. در دو مدرسه ی بالا شهر تهران، زبان انگلیسی و فرانسه تدریس می کرد، معلم چند موسسه ی خصوصی هم بود. هم زمان با تدریس، کارشناسی ارشد و دکترایش را گرفته بود. خانواده ی مرفه و بسیار محترمی هم داشت.

    مادر و پدر، پسرشان را "آقا ارسلان"! صدا می زدند و اصلا چیزی تحت عنوان "تو"! در ادبیات شان وجود نداشت، همه چیز در "شما" و "ایشان" خلاصه می شد. یادم می آید اولین دفعه ای که به منزل "خانواده ی شهریاری" رفتیم، مبهوت این درجه از احترام و ادب شدم. نه که خودمان "بی ادب" باشیم، نه! یکجورهایی این همه هم مودب نبودیم! با "مهناز" و "نسترن"؛ دو دختر جوان خدمتکار هم بسیار محترمانه برخورد می کردند، همین دخترها چنان مبادی آداب بودند که به شخصه احساس می کردم صاحب هتل سووی (sevoy) معروف لندن ام و حالا در بهترین سوئیت لم داده ام و خدمتکاران مدام می آیند و می روند و خم و راست می شوند، مبادا که کم و کسری ای داشته باشم!!! 

    وقتی تلفن همراه یا منزل زنگ می خورد، اصلا در حضور مهمان ها صحبت نمی کردند! به اتاق دیگری می رفتند و زمانی که صحبتشان تمام می شد، برمی گشتند. خانم معتقد بود:

    "ارج و قرب مهمون از تلفن، خیلی بالاتره! از نظر من که کار خیلی بدیه، مهمونت رو بشونی و خودت سرگرم تلفن بشی!!!" 

خدا را شکر خیالم از این بابت راحت بود، نداشتن تلفن همراه در این شرایط، نعمتی بزرگ محسوب می شد! 

    از اینها که بگذریم، دغدغه ی اصلی آقا و خانم در "ازدواج" همین شازده پسر خلاصه می شد. کاملا واضح بود که به دنبال "گوهری ناب" هستند؛ یعنی خانواده دار درست و درمان، اصیل، خان زاده! پولدار خفن! فرزندان کم - ترجیحشان بر "تک فرزندی" عروس خانم بود، ولی یک درجه تخفیف قائل شده و خانواده های دو و سه فرزندی را هم به لیستشان اضافه کرده بودند!- تحصیلات عالیه و "بر و رو" هم که دیگر "سر جهازی" محسوب می شدند.

    با این تفاسیر، این خانواده را همچون "جویندگان طلا" می دیدم که هر کدام یک الک بدست گرفته، میان رود یا نهری ایستاده و برای رسیدن به یک نخود طلا، حرص می خورند و عرق می ریزند... روزها از پی هم می گذرند و آخرش هم از فرط ناامیدی، الک را محکم به زمین می کوبند و هیچی به هیچی! به قول خانم؛ اندازه ی موهای سرش، دختر نشان کرده بود، ولی دریغ از یک مورد بدرد بخور...

    بعضی مواقع چیزهایی را به عنوان ایراد و عیب می گفت که خدا را شکر می کردم جزو دختران نجبا و خان زادگان پولدار کار درست نبودم! جوری هم در باب این "بی فرهنگی ها" صحبت می کرد که تمام اسم و رسم و اصل و نسب و دودمان آن خانواده به طرفه العینی دود می شد. یادم می آید که یک بار در مورد یکی از همین نجیب زادگان برایم می گفت، گویا "هوشنگ خان"؛ صاحب چندین گاو داری بود و "ملک سیما"؛ دختر عزیز کرده ی خان، به قول خانم شهریاری؛ درس گاو داری!!!-منظورش دامپزشکی بود- خوانده بود و ده من فیس و افاده هم دنبالش می کشاند! خانم صادقانه اقرار کرد:

    "از همون اول نه از این هوشنگ خوشم میومد، نه از "افسر"؛ زنش! دخترشونم که هیچ چنگی به دل نمی زنه، نه ادب و کمالاتی داره، نه اخلاق و برخورد درستی، یکسره موبایل بازی می کنه، همشونم از دم بوی گاو میدن!!!خدا رو شکر نه من دختره رو پسندیدم، نه ارسلان!"

     بعدا هم چند باری در مورد همین خانواده حرف به میان آمد، از حرف هایش معلوم بود که انگار کینه ای عمیق از آنها به دل گرفته، ولی در تمام مدت وانمود می کرد که اصلا برایش اهمیتی ندارند. مدتی که گذشت کاشف به عمل آمد که بله... ملک سیما خانم چنان دست ردی به سینه ی خانواده ی شهریاری زده که اصلا در مخیله ی خانم نمی گنجیده و تا ابد الدهر نه تنها خودش که کل تیره و طایفه ی با اصل و نسبش را ملعون و مورد غضب این نازنین کرده است. 

    خانم هیچ وقت در حضور ارسلان خان در مورد این موضوعات صحبت نمی کرد، تا وقتی که پسرش حضور داشت، از خانه و باغ و کارخانه ها و املاک و دارایی ها می گفت و به محض رفتن پسر، می رفت سر اصل مطلب. البته مهناز؛ دختر خدمتکار هر از گاهی در نبود خانم، از اختلافات او و پسرش می گفت و اینکه آقا زاده دوست ندارد دور و بر این خانواده ها برود، اما مادر گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و از آرزوهای دور و درازش برای ادامه ی نسل شهریاری و خون اصیل و اینجور چیزها می گفت. 

    در همین اوضاع و احوال، همسرم مامور به خدمت در شهر دیگری شد. دغدغه های زندگی و اقامت در شهر تازه، آن قدر بود که تا مدتی از دوستان خانوادگی بی خبر بمانم. به گمانم بعد از چهار یا پنج ماه به خانم زنگ زدم تا احوالش را بپرسم. مهناز تلفن را جواب داد و خیلی سریع گفت:

    "خانم، مهمون دارن و نمی تونن با شما صحبت کنن. راستی، آقا ارسلان ازدواج کرد! اووووه... ببخشید، خانم کارم داره، باید برم!"

 خدا را شکر... پس بالاخره قفل این در باز شد و راه، هموار...

    ماموریت همسرم پس از یک سال به سر رسید و ما به تهران برگشتیم. چند وقت بعد، "آقا مهرداد"؛ دوست مشترک همسرم و آقا ارسلان، همه ی ما را برای شام به منزلش دعوت کرد. قرار بر این شد که همراه "آقا ارسلان و بانو" راهی منزل آقا مصطفی شویم. این همراهی به سبب اولین دیدار با تازه عروس، خالی از لطف و هیجان نبود. با آن همه وسواس خانم شهریاری و مخالفت های پسرش، حتما ایشان امتیازاتی داشت که رضایت مادر و پسر را جلب کرده بود.

    دم در ماشین، احوالپرسی گرمی کردیم و به اتفاق سوار شدیم. اسمش را نپرسیده بودم، بعد از چند دقیقه ای سکوت، گفتم:

"شرمنده، اسمتون رو نمی دونم!"

با لبخند گفت:

"خواهش می کنم عزیز! کوچیک شما!!! مهتاب هستم!"

     چند لحظه ای گیج و گنگ بودم، کسی تا بحال خودش را برایم این طور معرفی نکرده بود، اسمش را از یاد بردم، داشتم با خودم کلنجار می رفتم که در جواب "کوچیک شما" چه بگویم! هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید، بعد به یاد خانم افتادم، احتمالا عروسش به او هم همین را گفته بود، مثل این بود که "کیت میدلتون"؛ دوشس کمبریج به "ملکه الیزابت" بگوید: "چاکر مامان بزرگ هستم" و یک تعظیم جانانه بکند... خلاصه که دیگر نخواستم به احوالات وانفسای خانم فکر کنم. یکهو به خودم آمدم و گفتم: 

"اختیار داری آبجی، خاک پاتیم!!!"

  • مادر جان