زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۱۰
شهریور

با یاد خدا...


    زمانی که باردار بودم و فرشته ی کوچکم درونم تکان می خورد، لذت و شادی ام بی حد می شد. امااااااااااان از زمان هایی که حرکتش کم می شد... اولین باری که این اتفاق افتاد را به روشنی به یاد می آورم؛ یک روز گرم تابستان بود، از بعد از ظهر متوجه شدم که کودکم مثل روزهای قبل تحرک ندارد، ترسیدم. مدتی که گذشت و اوضاع تغییری نکرد، به بی بی گفتم. او هم در کمال آرامش جواب داد: "برای خیلی از خانم های باردار، این موضوع پیش می آید. اصلا نگران نباش، مقداری شیرینی یا شربت بخور، به پهلوی چپ دراز بکش و تعداد حرکات جنین را در یک ساعت بشمار، اگر چهار یا پنج دفعه در ساعت حرکت کند، خوب است." به لطف خدا البته مسئله ی پیش آمد کرده، ختم بخیر شد. به نظرم تا آن موقع هنوز این موضوع را درک نکرده بودم که این فرشته ی کوچک هم گه گاه خسته می شود، می خوابد و یا دوست دارد ساکن باشد. فکر می کردم به طور مداوم باید تحرک داشته باشد! 


    مادرم برخی مواقع که نگرانی های این چنینی ام را می دید، علاوه بر اینکه همپای من نگران می شد، از این حالاتم ابراز تعجب می کرد. می گفت: "با اینکه پنج فرزند بدنیا آوردم، هیچ گاه چیزهایی که تو را نگران می کند، تجربه نکردم. اصلا فرصت فکر کردن به آنها را نداشتم." دیدم حق دارد. من و مادرم در شرایط کاملا متفاوت، بارداری را تجربه کردیم. ما بر اساس وضعیت زندگی مان، "تصمیم" گرفتیم فرزندی داشته باشیم، در حالی که امثال مادر و مادر بزرگم چون ازدواج کرده بودند، "باید" صاحب فرزندانی می شدند. در طول دوران بارداری هم، از کار و زحمت دست نمی کشیدند و به قول خودش؛ "تا دم آخر مشغول بودند." همیشه هم در این مورد، نامادری پدرم را مثال می زد که چه زن چالاکی بوده -و البته هست و خدا عمرش را دراز کند و تنش همواره سالم باشد- و زمانی که باردار بوده چه کارها که نمی کرده؛ از رسیدن به باغ و مزرعه گرفته تا جابجا کردن کیسه های سنگین گندم، بالا و پایین بردنشان از چندین پله، رسیدگی به سایر بچه ها و کلی کار دیگر و... با تمام این اوصاف، خدا را شکر هیچ اتفاق ناخوشایندی برایش نمی افتاد و دست آخر هم به راحتی زایمان می کرد. 


    خیلی از این زن ها، در کل دوره ی بارداری، حتی یکبار رنگ دوا و دکتر و آزمایش و سونوگرافی را نمی دیدند، در عین حال برای هر وضعیت و پیش آمدی، کلیدی داشتند، مثلا برای رفع حالت تهوع، پیشنهاد استفاده از "چای و زنجبیل" و "دم کرده ی هل باد" خیلی کار ساز است. برای تشخیص جنسیت جنین هم، وضعیت ظاهری مادر و میلش به خوردنی های مختلف، ملاک بود. مادر همسرم می گفت: "بچه، پسر که باشه، خیلی زودتر از دختر به حرکت و تکون خوردن می افته." و به همین دلیل خیلی زودتر از اینکه جنسیت فرزندم در سونوگرافی مشخص شود، گفته بود که: "پسر داری، شک نکن." -هر چند من شک کردم و خیلی برایم باور پذیر نبود...-


    مادر، هفده ساله بود که نخستین فرزندش -برادر بزرگم، حسین- را بدنیا آورد. زمان وضع حمل نه به بیمارستان رفته بود و نه زایشگاه، مامایی به خانه آمده و کمک حالش بوده، همیشه هم از این ماما که "خانم بقایی" نامی بوده، به نیکی یاد می کند. از طرفی چون خیلی می ترسیده که حسین، سرما بخورد و مریض شود، تا "شش ماه" او را به حمام نمی برد. بارها و بارها این خاطرات را برایم گفته و هر دفعه به اینجا که می رسد، می گوید: "بچه بودم، سن و سالی نداشتم، هیشکی کمکم نبود، نمی دونستم باید چکار کنم. فقط دلم نمی خواست مریض بشه." بعد از مدتی، به نظرم عمه ی بزرگم با دیدن حسین و وضعیت نابسامانش! او را به حمام می برد. این حساسیت مادرم در مورد بچه های کوچک و ترسش از مریض شدن آنها، همچنان باقی است. هر زمان که متوجه می شود قصد حمام کردن کیان را دارم، بی درنگ می گوید: "حمام، گرم باشه، زود بشورش، خوب بپوشونش، بچه ی بی گناه یوقت مریض نشه."


    در دوران بارداری، هر از گاهی با یکی از دوستانم گپ و گفتی داشتیم. روزی در پایان صحبتمان گفت: "از بارداری ات لذت ببر"... این "پند دوستانه" همواره با من ماند... همه چیز برای لذت بردن فراهم بود...

  • مادر جان
۰۵
شهریور

با یاد خدا...


    خیلی پیش می آید به گذشته و کسانی که در زندگی ام بوده و دیگر نیستند، فکر کنم؛ به طور خاص به "ملا"(Molla)، "مادر احمد" (احمد؛ شوهر خاله ام)، "کوکب"، "ننه"، "نیره"، "حاج سکینه"، "خاله بی بی"، "زن اصغر قربانی" و البته "مادر پدرم" که هرگز ندیدمش. مدت ها بود دلم می خواست در مورد تک تکشان، چیزهایی که در خاطرم هست را بنویسم، شاید اینگونه همیشه با من بمانند. 


    این زن ها در نظرم خیلی عزیزند. نه هیچکدام درس خوانده بودند و نه اهل زرق و برق و بریز و بپاش. به نظرم یک مزیت بزرگ همه ی اینها؛ سادگی شان بود. پیراهن های بلند گلدار، شلوارهای گشاد و روسری هایی که با یک سوزن قفلی در زیر گلو بسته می شدند؛ ویژگی های مشترک پوششی شان بود. معمولا هم دمپایی های پلاستیکی و یا نوعی کفش باز هم پلاستیکی پشت بسته به اسم "گالش" می پوشیدند. (من هم در دوره ی کودکی خصوصا از آن دمپایی های پلاستیکی زیاد می پوشیدم، اصلا هم دوستشان نداشتم، چرا که بعد از مدت کوتاهی، پاهایم به شدت عرق می کردند و به همین دلیل حین راه رفتن، کف شان یک حالت سری (sor) پیدا می کرد و در هر قدم از پایم در می آمدند.)


    "ملا" که بعد از فوت تازه اسمش را دانستم، به گمانم هم سن و سال ننه ام بود. شوهرش سال ها قبل به رحمت خدا رفته و "نصرالله" که یکی از چند پسرش بود، شهید شده بود. در یک خانه ی قدیمی و کاهگلی زندگی می کرد که ورودی اش؛ L مانند بود و به یک حیاط کوچک و باصفا با یک باغچه ی نقلی در میانه اش می رسید. شیر آبی در کنار باغچه قرار داشت که ملا؛ هم ظرف هایش را با آن می شست هم حیاط خانه اش را، و باغچه را هم سیراب می کرد. هر از گاهی که از جلوی خانه اش می گذرم، دلم به شدت هوایش را می کند. در را که باز می کرد، بی درنگ به مادرم می گفت: "دختر مهدی، کجایی تو؟ خوب کردی اومدی پیشم." وارد اتاق کوچکش که می شدیم، بر زمین نمی نشست و کاسه ی شکلات و آجیل را پیش می کشید و پشت سر هم تعارفمان می کرد...هنوز هم البته خانه اش هست، به همان شکل و شمایل سابق، منتهی خیلی چشمم آب نمی خورد که ورثه، مدت زیادتری دوام بیاورند و دست روی دست بگذارند...

   

    خنده رو بود و گشاده رو. صدای خاصی داشت که قشنگ هم بود. دندان هایش مصنوعی و چند تایی شان هم "طلایی" بودند. قد و قامت تقریبا بلندی داشت. چادرش همیشه ول بود، منظورم این است که با دستانش، چادر را نمی گرفت و یا جمعش نمی کرد، بالای چادر را روی سرش تا می زد که بر زمین کشیده نشود. همیشه در حال قرآن خواندن و نماز و دعا بود. یک تکیه ی قدیمی و کوچک، در حکم مکتبش بود. آنجا به زنان و بچه ها، قرآن یاد می داد یا به قولی "ملایی" می کرد. من هم از جمله شاگردان مکتبش بودم. قرآن را با صوت خاصی می خواند و حین قرائت، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.


    علاوه بر آموزش قرآن، جلسات دعای زنانه هم برگزار می کرد، حال یا در خانه ی کسی و یا در تکایا و" مسجد کوچک" . یادم می آید مادرم یکبار، نذری کرده بود و از ملا خواست تا در مسجد کوچک برایش زیارت عاشورا و دعای علقمه بخواند. یک جعبه ی کیک هم خرید و از متولی مسجد خواست چای هم درست کند. به جز من -برای اولین بار در جلسه ی دعای ملا بودم- و مادرم، حدود هفت هشت زن و چند تایی هم مرد بودند. شنیده بودم که خیلی تند می خواند و می رود، ولی موضوع را جدی نگرفته بودم. وقتی که می خواند، نگاهش می کردم. به معنای واقعی کلمه؛ "بی وقفه خواندن" را درک کردم، حتی زمانی هم که می خواست نفس تازه کند، می خواند. گوشه های لبش، کف کرده بود. مجلس، خیلی زود به انتها رسید. من هم اصلا خسته نشده بودم. متولی که با کیک و چای آمد، ملا دو سه دانه برداشت و خورد و چند تایی هم گذاشت پر روسری اش تا به خانه ببرد، زن های دیگر هم همین کار را کردند. 


    ملا برای اموات هم، نماز و قرآن می خواند و روزه می گرفت. هر وقت که مادرم به دیدنش می رفت یا مکالمه ی تلفنی داشتند، همیشه به این نکته اشاره می کرد که امروز برای فلان مرحوم، قرآن می خوانم و برای بهمان مرحوم، نماز. به گمانم با سرعت زیادی که در تلاوت داشت، هر دو یا سه روز، یکبار قرآن را ختم می کرد. 


    اما کار دیگری که ملا می کرد و بیراه نیست اگر بگویم که جمع زیادی هواخواه و طالب داشت؛ "نظر گرفتن" بود. همیشه کسانی بودند که به دلایل مختلف از او می خواستند نظرشان را بگیرد؛ شخصی مریض بود یا مشکلی برایش پیش آمد کرده بود و گمان می کرد "چشم خورده"، یا دختر و پسری در امر ازدواجشان تاخیر افتاده بود، از وی می خواستند با نظر گرفتن ببیند چه کسی بخت آنها را بسته و...  برای همه ی این موارد، به چهار قد یا پارچه ای نیاز بود که روی سر شخص مورد نظر می انداخت و بعد می نشست، یک سر روسری را گره کوچکی می زد و به یک دست می گرفت و سر دیگرش را به دست دیگر -به شکل L-. حمد می خواند و چهار قل، امن یجیب و آیه الکرسی و صلوات را هم در ادامه، در حین خواندن هم مرتب به صورت طرف پف می کرد، آیاتی از سوره ی یس، واقعه و شاید الرحمن، و ان یکاد می خواند و اذکاری دیگر، همین طور که مشغول ذکر گفتن بود، دستی را که به حالت عمود بود، به سمت دست دیگر بالا و پایین می آورد. اما اینکه چطور متوجه می شد که طرف مورد نظر از مرد، چشم خورده و یا زن هم جالب است؛ اگر دستی را که بالا و پایین می آورد، به گره نمی رسید؛ از مرد چشم خورده بود و اگر از گره رد می شد، از زن. حال اگر حین نظر گرفتن، به "خمیازه کشیدن" می افتاد، بدین معنا بود که طرف، به شدت چشم خورده و باید اینقدر ذکر خواندن را ادامه می داد تا چشم بد را دور کند. وقتی هم که کارش تمام می شد، حتما می بایست گره چهار قد را روی سر شخص مورد نظر باز کند. 


    یادم می آید آخرین باری که ملا را دیدم، از خانه ی قدیمی نقل مکان کرده بود و به خانه ای کنار تکیه رفته بود. وقتی دیدمش، جا خوردم. از ملای خندان و سرحال، فقط برق چشمانش مانده بود. به شدت رنجور و ضعیف شده بود. بیماری، تمام قد بر او چیره شده بود. نمی توانست راه برود. خوب بخاطر دارم که همان موقع زن و شوهر جوانی با یک نوزاد وارد شدند و از ملا خواستند نظر بچه را بگیرد. او هم تمام و کمال، کارش را انجام داد. خیلی سعی کردم گریه نکنم، فقط نگاهش می کردم... وقت خداحافظی مثل همیشه، بهترین دعاهایش را همراهمان کرد: "الهی عاقبت بخیر بشین، درد نبینن" و به گمانم چند روز بعد، آرام گرفت.


    "حاج فاطمه" همیشه در قلب و ذهنم می ماند.

    

  • مادر جان
۰۳
شهریور

با یاد خدا...


    چند هفته ای از فصل بهار سال نود و سه گذشته بود. حالات غریبی داشتم؛ غذا در دلم بند نمی شد، نمی توانستم مسواک بزنم، نمازم را نشسته می خواندم، از بوی حمام متنفر شده بودم، عطر و ادکلن، دیوانه ام می کرد، عجیب تر از همه ی اینها؛ از هر چیزی که از اکوادور با خودم آورده بودم، بدم می آمد، به خصوص از چمدانم با تمام مخلفاتش و البته شکلات های اکوادوری! در یخچال را که باز می کردم و چشمم به این شکلات های بی زبان که می افتاد، تمام وجودم به هم می پیچید. مورد دیگری که حالم را خی______لی بد می کرد و کلا اندر اعجابش مانده ام، دیدن خودم در آینه بود!!! طوری شده بود که یا باید پشت به آینه می کردم و یا سرم را پایین می گرفتم و می رفتم. دیگر نیازی به گفتن و شرح و وصف آدمی که دو ماه خودش را در آینه نمی بیند، نیست...


    در بحبوحه ی این نابسامانی اوضاع و احوال، اما از گوجه سبز -در کرمان به آلوچه معروف است- نمی توانستم بگذرم و خدا را شکر، حال و روزم در این یک قسم، به راه بود، البته ناگفته نماند فقط تا پایان خوردن. باغ کوچکی که سهم الارث مادرم است، تک درخت گوجه ای دارد که یادگار دستان زحمتکش بابا مهدی -پدر مادرم- است. روزهایی که با مادرم و علی به باغ می رفتیم، با یک کیسه ی پلاستیکی در دست به نیت چیدن آلوچه برای بقیه، به انتهای باغ و به سمت کعبه ی آمالم می رفتم. -الان که در حال نوشتنم، گویی که زیر درخت آلوچه نشسته ام. دهانم پر از آب شده...- شاید دو سه برابر میوه ای را که می چیدم و در پلاستیک می انداختم، همان جا نشسته می خوردم، چه حالی میداد... ولی طولی نمی کشید که طوفانی به پا می شد و تمام لذتی را که برده بودم، به فنا می داد.


    پر واضح است که به خاطر این احوالات ناخوشایند و رنگ و روی زرد و پریده، ترجیح می دادم بیشتر در خانه بمانم و به خانه ی دوستان و اقوام هم نروم. اگر هم کسی به خانه مان می آمد، جز در موارد نادر، به اتاقم می رفتم و به همه می سپردم که بگویید: "رفته رفسنجان، خونه ی مادر شوهرش!" چند نفری هم که موفق به دیدنم شده بودند، بعدها گفته بودند: "همه میرن خارج، چاق میشن، آب میره زیر پوستشون، خوشگل میشن، اونوقت این دختره شده پوست و استخون، عین زردچوبه هم زرد شده! حتما اونجا هیچی نیست تا بخورن، جا قحطی بوده که رفتن اون سر دنیا..." خب شاید اگر واقعیت را همان موقع می فهمیدند، اینطور قضاوت نمی کردند، ولی جز مادر، علی و بی بی کسی در مورد بارداری ام نمی دانست. 


    یک حالت کمرویی البته در ما هست، خیلی راحت نیستیم که مثلا موضوع بارداری مان را جار بزنیم. بی بی که باردار بود، تا مدت زیادی هیچکس نمی دانست، وقتی هفت ماهه بود، من فهمیدم! حالا جالب است حکایت ما و زنان اکوادوری، از بیخ و بن عکس هم هستیم. خیلی پیش آمده خانم های بارداری را اینجا دیده ام که لباس های بسیار تنگی می پوشند، به نظرم هر چقدر هم به ماه های آخر نزدیک می شوند، درجه ی تنگی لباسشان بالاتر می رود، به همین دلیل راحت می توان حدس زد که مثلا این خانم، در ماه هشتم یا هفتم است. بعضی وقت ها به خودم می گویم اینها با این وضعیت و این لباس ها چگونه می توانند نفس بکشند!؟


    بیستم خرداد نود و سه در یک شب بارانی و مطبوع، فرشته ی کوچکم، برای نخستین بار در من تکان خورد. چقدر ملایم و آرام... طوفان ها به نسیم تبدیل شدند...

  • مادر جان
۰۱
شهریور

با یاد خدا...


    خیلی وقت بود دلم می خواست از یک نفر که در زندگی من و پسر و همسرم، سهم بزرگی داشته و دارد، به نحوی تشکر و قدردانی کنم. اگر چه خیلی بهم نزدیک هستیم، ولی نمی دانم چه چیزی باعث می شود نتوانم این موضوع را به خودش ابراز کنم... حالا شاید یک روزی از خجالتش در بیایم.


    اینکه در تمام شرایط سهل و سخت، می دانستم و می دانم که تکیه گاه های مطمئنی داشته و دارم، به نظرم یک نعمت فوق العاده ی پروردگار است؛ مادر، برادران و خواهرم را می گویم. همیشه اعتقادم این بوده که اگر چه پدرم خیلی زود ما را ترک کرد و به جانب خدای متعال پر کشید، "علی" در حق همه ی ما پدری کرده و تا جایی که توانسته دست همه ی ما را گرفته است. "مادرم" که الحق والانصاف، شیر زن است؛ تمام جوانی و زندگی اش را صرف ما کرده، از تمام آرزوهایش چشم پوشید تا ما را به امید و آرزوهایمان برساند، می ستایمش... 


    "خواهرم" اما فقط خواهر نبوده، نه برای من که برای همه مان؛ دوست و همدم و محرم و مشوق و دلسوز و در یک کلام "موهبت" بوده است. با اینکه به پدرم بسیار دلبستگی داشت، بعد از فوتش با وجود تمام سختی ها و مصائبی که داشتیم و خدا می داند با کمترین امکانات، شبانه روز درس خواند و درس خواند تا در نهایت بهترین نتیجه ای را که می توانست، در کنکور گرفت. هیچوقت شیرینی آن روز را از خاطر نمی برم...


    در تمام مدت دانشجویی و البته بعدها هم مدام در حال مطالعه بود، این دیگر جزء یکی از ویژگی هایش شده، طوری که اگر یک روز بدون کتاب ببینیمش، به نظرمان انگار چیزی کم دارد. زمانی که دخترش هم بدنیا آمد، سه روزه که شد، بالای سرش می نشست و کتاب را باز و شروع به مطالعه می کرد. حالا هم که یاسمن، ده ساله شده با هم درس می خوانند. عجیب اراده ای دارد... انگار از درس و کتاب خسته نمی شود. 


    گذشته از پشتکار و تلاش زیادی که در زمینه ی کاری اش دارد، همیشه و تا جایی که برایش مقدور بوده، کمک حال همه ی ما بوده است. جانش، مادرم است، انیس و مونسش است. بخاطر اینکه در کنارش باشد، چند پیشنهاد کاری و درسی عالی را رها کرد و در کرمان ماند. خدا نکند مادرم روزی بخاطر موضوعی، ناراحت باشد و اشک بریزد، محال است که اشک او هم در نیاید. زمانی که می خواست شروع به کار کند، مادر از "بی بی" -خدا بیامرز دایی احمد، خواهرم را بی بی صدا می زد و البته حالا همسرش او را  اینگونه خطاب می کند.- خواست که کارش خدایی باشد و چشمش به جیب مردم نباشد. با وجود کار سخت و پر زحمتی که دارد، به رزق و روزی حلال اکتفا کرده و معاش می کند. مادرم همیشه می گوید: "پدرتان به خاطر بی بی آمرزیده است." و البته شکی در این نیست.


    از اکوادور که آمدم، با جان و دل مراقبم بود، داروهایم را می گرفت، پیگیر انجام آزمایش هایم بود و خلاصه کاری نبود که برایم نکند. در تمام دوران بارداری عملا به جای اینکه من به مطب پزشک بروم، پزشک به دیدارم می آمد. روزی که قرار بود فرزندم بدنیا بیاید، با وجود اینکه از روز قبل در بیمارستان دیگری کشیک بود، خودش را به من رساند. من از درد اشک می ریختم و ناله می کردم، بی بی هم با دیدن حال نزار من گریه می کرد. البته امثال من را کم ندیده بود ولی از بین همه ی آنها، خواهرش؛ من بودم. پسرم که به دنیا آمد، از خوشی، پر شدیم. 


    دعایش می کنم همیشه و با تمام دل و جانم... 


    خواهرم، روزت مبارک...

  • مادر جان
۲۸
مرداد

با یاد خدا...


    حدودا یکماهه باردار بودم که از اکوادور راهی ایران شدم؛ سفری طولانی و خسته کننده. گرگ و میش صبح بود که هواپیما از کیتو بلند شد، از پنجره بیرون را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دلم برای اینجا تنگ می شود... 


    بعد از یکساعت و نیم به کلمبیا و فرودگاه بوگوتا رسیدیم. می بایست به سرعت گیت پرواز بعدی را پیدا کنم، تنها یکساعت برای ماندن در آنجا زمان داشتم. چند باری مسیرها را اشتباه رفتم تا بالاخره گیت را پیدا کردم و... پرواز به سمت کاراکاس. توفیق اجباری هشت ساعت ماندن در این فرودگاه، دیوانه ام کرده بود و خسته. نه جایی پیدا می شد برای نشستن و نه فروشگاه درست و درمانی برای خریدن خوراک و آبی. شماره ی گیت پرواز بعدی ام که روی کارت پرواز بود با آنچه در تابلوی اطلاعات پرواز نمایش داده می شد، متفاوت بود. اگر اشتباه نکنم پنج مرتبه فاصله ی بین این دو را رفتم و برگشتم. در طول مسیر رفت و برگشت، گهگاه دستم را روی شکمم می گذاشتم و... انگار گرم می شدم، خستگی را حس نمی کردم دیگر و لبخند می زدم، چه حس خوشایندی! 


    پرواز به مقصد فرانکفورت، طولانی ترین بخش سفرم بود. از آنجایی که در طول سفر به سختی می توانم بخوابم، بیشتر بیدار بودم و فکر می کردم. جالب بود که من، "دو نفر" بودم و کسی نمی دانست. اینکه در آن واحد، در یک تن، دو قلب بتپد... واقعا چه چیزی می توان گفت جز: تبارک الله احسن الخالقین. یادم می آید زمانی که برای اولین سونوگرافی در نهم اردیبهشت سال نود و سه به دکتر مراجعه کردم_حتما باید به تفصیل در موردش بنویسم_، با دیدن این جمله در برگه ی نتیجه به گریه افتادم: "ضربان قلب جنین، نرمال است." خلاصه که من برای نه ماه مبارک، دو نفر بودم.


    در فرانکفورت از هواپیما که پیاده شدم، هوا بقدری سرد بود که دندان هایم به هم می خوردند، گفتم: "خدایا خودت محافظ و مراقب همه باش، بخاطر این فرشته ی کوچکم، هوای من را هم بیشتر از همیشه داشته باش و نگذار سرما بخورم." خدا را هزاران مرتبه شکر که سرما، کارگر نیفتاد و مشکلی پیش نیامد. فرودگاه هم تقریبا گرم بود و چون می بایست هشت ساعت بمانم، صندلی راحتی بر آفتاب گیر آوردم و مدتی دراز کشیدم.

  • مادر جان
۲۵
مرداد

با یاد خدا...


    پسر گلم امروز نه ماهه می شود، نه ماه قبل دقیقا مثل امروز یعنی جمعه حدودا ساعت دو و نیم عصر بدنیا آمد. یقینا برای من یکی از عزیزترین و شیرین ترین لحظه ها، زمانی بود که برای اولین بار کیان قشنگم را دیدم؛ خوب به یاد دارم که این لحظه برایم به قدری غیر قابل باور بود که از شوق و شعف بی حد، به گریه افتادم. چه زود میگذرد ولی... 


    می دانم که مادرم امروز حتما شمعی برای تولد فرشته ی کوچک من روشن می کند، البته این کار را هر ماه انجام می دهد. از زمانی که یاسمن؛ دختر خواهرم بدنیا آمد، این کار را می کرد، البته فقط تا یکسالگی اش؛ ماه به ماه شمعی روشن می کرد و شیرینی یا شکلاتی کنارش می گذاشت. حالا یاسمن در آستانه ی ده سالگی است و همراه مامان بزرگی، برای پسر کوچولوی من شمع روشن می کند...


    کیان جان حالا یک دندان کوچک بانمک دارد و با همین دندانک چه کارها که نمی کند... بعضی مواقع آنچنان چانه ی من را گاز می گیرد که متعجب می شوم از این همه قدرت و توانی که دارد و البته می طلبد که یک بوس آبدار نثار دهانش بکنم. 


    کیان عزیزم به راحتی می نشیند، هر چند که بعضی مواقع سقوط آزاد هم دارد. هنوز چهار دست و پا نمی رود ولی میل وافری به ایستادن دارد، به همین جهت دو روز پیش برایش یک رو روئک خریدیم، ببینیم که سرانجام چه موقع می تواند راه برود. من خیلی عجله ای برای این مورد ندارم و امیدوارم در بهترین زمان ممکن، پسرکم به راه بیفتد. 


    فرشته ی کوچک من، تولد نه ماهگی ات زیبا و قشنگ و پر نور باشد انشاءالله...

  • مادر جان