زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

حاج زهرا؛ ننه ی خاص من...

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ق.ظ

با یاد خدا...


    "ننه" -"ننو" در کرمان-؛ مادر مادرم بود. سال ۱۳۰۳ بدنیا آمده بود. دقیقا نمی دانم در چند سالگی ازدواج می کند، ولی این را می دانم که پیش از بابا مهدی، با مرد دیگری ازدواج کرده بود و بعد از گذشت چند روز! طلاق می گیرند. -شاید در حال حاضر، موضوع طلاق و جدایی زن و مرد، خیلی عادی جلوه کند و به قولی "قبحش ریخته باشد"، ولی گمان می کنم در آن سال ها، کنار آمدن با این مسئله، بسیار سخت بوده است.- به هر روی، ثمره ی ازدواج ننه و بابا مهدی، دو دختر و دو پسر می شود که بزرگترینشان؛ خاله فاطمه در سال ۱۳۲۵ متولد می شود و دایی محمد، مادرم و دایی احمد هم پشت سر خاله به دنیا می آیند.


    دو ویژگی ظاهری ننه؛ "موهای نارنجی" و "دهان بی دندان" همیشه در نظرم هستند. اصلا تمام تصاویری که از او در ذهن دارم، با این دو مشخصه گره خورده اند. موهای کوتاه کم پشتش را همواره حنا می گذاشت، نمی دانم چه چیزهایی به حنا اضافه می کرد که رنگ نارنجی جیغی! نتیجه اش می شد. از آنجایی هم که چهار قدش، سفید یکدست بود، این موهای نارنجی، بیشتر و بیشتر خودنمایی می کردند. بعدها که مادرم، مادرش را به حمام می برد و موهایش را حنا می گذاشت، درجه ی جیغیه رنگ موهایش افزایش پیدا کرد! کار به جایی رسید که دایی ها و خاله ام صدایشان در آمد که؛ "این چه رنگیه! زشته... مادرمون سن و سالی ازش گذشته..." تا جایی که یادم می آید، هیچ وقت هم درست نشد. خنده ام می گیرد...


    ننه، آدم خاصی بود. از بچه و سر و صدا خوشش نمی آمد، اصلا اهل ناز و نوازش کردن و قربان صدقه رفتن بچه ها نبود. البته پسرهای دایی محمدم استثنا بودند، خیلی دوستشان می داشت! همانطور که خود دایی محمدم برایش خیلی عزیز بود. از بین نوه های ننه یعنی من و خواهر و برادرانم، دخترهای خاله فاطمه و پسرهای دایی محمد -خدا بیامرز دایی احمدم هرگز ازدواج نکرد- تنها کسانی که "مادر بزرگ" خطابش می کردند، همین سه پسر دایی ام بودند. زمانی هم که به دیدنش می آمدند، حتما به صورت ویژه یعنی با "چای و شیرینی" از آنها پذیرایی می کرد. شاید دلیلش این بود که در مقایسه با ما، پسر دایی هایم خیلی کمتر به خانه ی ننه می آمدند و در نتیجه "عزیزتر" بودند! 


    حاج زهرا مهمان نواز هم نبود! از شلوغی و رفت و آمد، گریزان بود. گویا یک بار یکی از اقوام به جهت صله ی ارحام! زنگ خانه ی ننه را می زند، آیفون را بر می دارد و "کیه" ای می گوید. طرف جواب می دهد: "سلام حاج زهرا، من حسین عبدالله هستم، خوبی؟ اومدم یه سری بهت بزنم، در رو وا کن بی زحمت." ننه هم با صداقت تمام جواب می دهد: "ای ووووی... حسین خوبی؟ نگاه کن، من تو خونه نیستم!!!!!! تو خونه ی سلطونم!!!!!!" -سلطان؛ خواهرش بود.- 


    ننه به شدت وسواس تمیزی داشت. برای شستن ظرف ها؛ همیشه کنار شیر آب، روی زمین می نشست. ابتدا چندین بار، شیر را آب می زد، سپس "خاکستر" کنار دستش را با "فاب" مخلوط می کرد و با یک تکه گونی یا پوسته های درخت انگور، شروع به کف مالی ظروف می کرد... می سابید و می سابید... وقتی هم می خواست آبشان بکشد، مرتب "بسم الله" می گفت. در حین این پروسه، البته هیچ بنی بشری نمی بایست نزدیکش می رفت! اگر کسی بر حسب اتفاق، در آن محوطه قدم می گذاشت، ننه مجبور می شد دوباره ظروف را آب بکشد و بسم الله کند!!! خیلی مواقع هم بود که ظرف و لباس ها را بر می داشت و می رفت به باغ پشت خانه -یادش بخیر... آن موقع ها آب، فراوان بود و باغ ها، سرسبز بودند.- ، کنار تلمبه ی آب می نشست و شروع به شستن می کرد. اینقدر می سابیدشان که از تمیزی، برق می زدند. 


    یکی از کارهای ننه که خیلی برایم جالب بود؛ شستن موزاییک های کف اتاق نشیمن شان بود -ننه و دایی احمدم با هم زندگی می کردند- که بیشتر اوقات، مادرم برایش انجام می داد. خانه ی ننه، قدیمی بود و این اتاق نشیمن در واقع صفه ی بلند جلوی اتاق هایی بود که دور تا دورش قرار گرفته بودند. بعدها آمدند و سقف و دیوار و در و پنجره برایش گذاشتند و به این ترتیب به یک اتاق بزرگ تبدیل شد. تابستان که می رسید، معمولا هفته ای دو سه مرتبه مادرم به خواست ننه، قالی ها و وسایل مختصر اتاق را جمع می کرد و شلنگ می کشید و کف اتاق را مثل آینه می کرد. بعد هم ننه، سماور و بساط چای را بر پا و گاهی هم غذای سبکی درست می کرد و با هم می خوردیم.


    یک مدت طولانی، آب لوله کشی جایی که زندگی می کردیم، شور بود و قابل آشامیدن نبود. خیلی از مردم، برای تهیه ی آب آشامیدنی به روستاها و دهات دور و نزدیک می رفتند که ما هم از این امر، مستثنا نبودیم. خدا بیامرز دایی احمدم یک جیپ شیری رنگ داشت که ننه و مادرم را جلو سوار می کرد و من و ده، دوازده دبه را عقب! معمولا هفته ای یکبار با هم به "گینکان" -روستای ییلاقی خوش هوایی در یازده کیلومتری محل سکونتمان- می رفتیم. در این روستا، دو شیر آب شیرین به جهت استفاده ی عموم وجود داشت. ننه کنار شیر می نشست و بر طبق عادت همیشگی، ابتدا تمام شیر را از سر تا پا می شست. بعد نوبت شستن تک تک دبه ها می رسید که با وسواس تمام، زیر و روی آنها را هم آب می گرفت. زمانی هم که دبه ها را آب می کرد، بر طبق یک قانون نانوشته؛ "آب حتما می بایست از دهانه ی دبه، سر ریز می شد! تا مهر تاییدی باشد بر تمیزی و پاکی آب درون دبه!!!" و در طول انجام تمام این کارها، مبادا کسی سر می رسید و به شیر آب و دبه ها نزدیک می شد؛ ابتدا با اخم ننه روبرو می شد و سپس بدون رو دربایستی و تعارفی ازشان می خواست عقب بروند و کاری به کار شیر آب نداشته باشند! اصلا هم برایش مهم نبود که طرف، آشناست یا غریبه.


    هیچ وقت عادت به خوردن "نان بازاری" نداشت. "مطبخ" خانه اش مجهز به یک تنور گلی بود. ماه به ماه، نانوایی می آمد و برایش نان خانگی درست می کرد. البته تمام بساط پخت نان را خودش می بایست آماده کند. صبح زود بیدار و دست به کار می شد؛ گلیمی روی زمین پهن می کرد، و لگن یا پاتیل، آرد، خمیر ترش، الک، سینی، بالشتک مخصوص پهن کردن چانه، کارد و دستکش و ... را هم می گذاشت. خمیر را آماده می کرد و مدت طولانی ای "مشت می داد." سپس روی خمیر را می پوشاند تا ترش شود و بالا بیاید. نانوا که می آمد، حتما می بایست پیراهن مخصوص -که یکی از پیراهن های خود ننه بود- را بپوشد و بعد برود کنار شیر و دست هایش را با صابون تا آرنج! بشوید و دست به چیزی نگیرد و بیاید یکبار، خمیرها را ورز/مشت دهد. سپس می بایست برود و روی مطبخ را هم جارو بکشد و هیزم تنور را آتش دهد. در ادامه می آمد و از خمیر آماده شده، چانه می گرفت و در یک سینی کنار هم قرارشان می داد، رویشان را با تکه پارچه ای می پوشاند و بعد سینی را بر دوش می گذاشت و به مطبخ می رفت. ننه هم مدام بر کارش نظارت می کرد و حتی یک لحظه از او غافل نمی شد. اگر خانم نانوا به طور ناخواسته، دستش را به موهایش که از زیر روسری بیرون آمده بودند، می زد، ننه می گفت: "برو دستاتو با صابون تا بالا بشور... خدا خیرت بده اگه می تونی دست به چیزی مگیر!!!" 


    گذشته از همه ی این موارد، به گمانم ننه در یک ویژگی دیگر هم بی نظیر بود؛ آشپزی. هیچوقت غذاهای عجیب و غریب درست نمی کرد، ولی غذاهای ساده ی به حق خوشمزه ای درست می کرد. کته ی گوجه اش بی نظیر بود. عطر این غذا که با برنج ایرانی بسیار خوش عطر، روغن گاو، گوجه ی محلی و البته زیره درست می شد، تمام وجودم را گرفته است... کوکوی سیب زمینی و کباب تابه ای هایش هم محشر بود. اصلا مهارت ویژه ای داشت در خوشمزه درست کردن غذاهای ساده. یکی از ابداعات ننه در زمینه ی آشپزی؛ "نونو" بود؛ به این ترتیب که در آب باقیمانده ی آبگوشت -مثلا شام شب گذشته، آبگوشت بوده و مقداری از آبش اضافه آمده- ، نان خورد می کرد و قابلمه را روی حرارت می گذاشت تا به این ترتیب، آب به خورد نان ها برود و غذا آماده شود. معمولا هم در وعده ی صبحانه یا شام، این غذا را می خوردند. مادر و خاله ام هم به تبعیت از ننه، این غذای لذیذ را همچنان درست می کنند  که با چای شیرین، فوق العاده است. یادم می آید ننه برای تنها کسی که به طور ویژه غذا درست می کرد؛ دایی محمدم بود. هر وقت دایی ام می خواست به دیدنش برود، ننه همیشه می گفت: "ممد داره میایه پیشم، برم یه سی سنگ برنج وشش بلم ور بار." اصلا این دایی ام به غایت برایش عزیز بود.


    مادرم خیلی کمک حال مادرش بود. تقریبا هر روز عصر، دست من و یوسف را می گرفت و راهی خانه ی ننه می شدیم. ننه خیلی مواقع دم در خانه اش نشسته بود، ما هم همان جا پیشش می نشستیم. کلا هم خیلی علاقمند به "پفک، نوشابه ی زرد/اسو و بستنی چوبی/کیم" بود. از جیب پیراهن گلدارش، پولی در می آورد و به من می داد و می گفت: "وخی برو از دم دکون احمدی پور، پفک و اسو بخر." من هم سریع می رفتم و با دست پر بر می گشتم و همان دم خانه ی ننه، همه را می خوردیم.


    حاج زهرا از مرگ و عزاداری و رفتن به قبرستان خوشش نمی آمد، از مریض شدن و در بستر افتادن هم. شاید هم مثل من و خیلی های دیگر از همه ی اینها می ترسید. بهمن ماه سال ۱۳۷۶، بعد از یک دوره ی نه چندان طولانی دست و پنجه نرم کردن با بیماری، چشمانش را می بندد و به آسمان می رود... 


    خانه ی قدیمی بر جا مانده و گوشه و کنارش، بوی ننه ی دوست داشتنی ام را می دهد... 

  • مادر جان

نظرات  (۶)

سلام مریم جون.تمامی نوشته هاتو خوندم مثل همیشه عالیییییییییی.lمنتظر نوشته های بیشتری هستم.موفق باشی
پاسخ:
سلام فریده... قربونت، خیلی لطف کردی.
انشاالله...
  • بهاره ابراهیمی
  • یاد گذشته ها بخیر,..باغ بابابزرگ...چه دنیایی داشتیم.خدایی خیلی خوش گذشت
    پاسخ:
    واقعا... کاملا موافقم.
    یادش. بخیر
    پاسخ:
    یاد باد ننه... خدا بیامرزدش.
    یاد اون روزها بخیر...روزهای خوبی بود...همه بودند.
    پاسخ:
    خدا رو شکر که خاطراتش هنوز برامون جذاب و شیرین ان...
    سلام برخواهرکوچیکه خودم،قلم شیوایی داری وگریه ام رادرآوردی.
    پاسخ:
    ممنونم حسین.
    نقل این خاطرات گویا اشک خیلی ها را جاری کرده... 
    غرق نور باشن
    پاسخ:
    ممنونم دوست گرامی... انشاالله...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی