زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

یاد یاران قدیمی... (بخش دوم)

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۴۱ ق.ظ

با یاد خدا...

   

    فاطمه/فاطی افغانی با شوهر و سه فرزندش تا جایی که به یاد می آورم، ابتدا در خانه ی مریم؛ دختر فاطمه ملا اکبر زندگی می کردند، بعدها مریم خانم خانه اش را کوبید و یک نو نوارش را ساخت با نمایی از سرامیک های سفید... فاطی هم دار و ندارش را به چند خانه آن طرف تر منتقل کرد، خانه ی حسین جمعه ی خدا بیامرز، دقیقن دیوار به دیوار خانه ی دایی احمد.

    بوی تمیزی و پاکیزگی از این خانه ی نقلی بیرون می زد، جوری بود که دلم می خواست بروم داخل و یک دل سیر بنشینم و هی نفس تازه کنم و پشت سر هم چای بنوشم! ولی خب، همیشه قسمتم این بود که به نگاهی از لای در بسنده کنم و آن نفس تازه کردن ها و چای نوشیدن ها حواله ی هرگز شود. حبیب و عاطفه و عارفه در ایران به دنیا آمده بودند. پسر، کپی بدون عیب و نقص مادر بود؛ هر دو صورت های مینیاتوری با پوست شفاف داشتند. 

    فاطی، خیاطی می کرد، البته مثل مسعود و ماری نبود، بیشتر چیزهای دم دستی می دوخت؛ ملحفه، رو بالشتی، چادر، مقنعه و لباس های ساده. خرج و مخارج زندگی که بیشتر شد، خیاطی را تقریبن کنار گذاشت و در یکی دو خانه ی اعیانی، از صبح تا شب کار می کرد. از چند جایی، سفارش پته هم می گرفت، از خود کرمانی ها بهتر و ظریف تر می دوخت.

    "حاج آقا"؛ شوهر فاطی -حداقل ده، پانزده سال از زنش بزرگ تر می زد-، مرد محترم و بی سر و صدایی بود که در یک کارواش کار می کرد. اگر از دیوار، صدایی در می آمد، از این مرد صدا در نمی آمد. هر چقدر فاطی با همسایه ها و آشناها، گرم و گیر داشت و اهل خوش و بش بود، شوهرش صد و هشتاد درجه متفاوت بود. صبح به صبح، سوار موتورش می شد که خورجینی بر ترکش گذاشته بود و عصرها که بر می گشت، دم در محتویات خورجین را خالی می کرد و اگر آشنایی می دید، لبخند می زد و سرش را به نشانه ی احترام پایین می آورد.

    فاطی و بچه ها از حاج آقا خیلی حساب می بردند، فکر می کنم تمام جذبه و قدرتش را در میدان خانه نشان می داد. منظورم البته این نیست که بد اخلاق بود و یا مثلا دست بزن داشت، نه! می خواهم بگویم از آن دست مردهایی بود که در عین مهربانی و محبت، اختیار دار تام و تمام همه چیز بود و بر امور خانه و خصوصن تربیت بچه ها، نظارت سختگیرانه ای داشت. این را زمانی فهمیدم که فاطی، ناراحت و گریان پیش مادرم نشسته بود و از دوستان حبیب گله و شکایت می کرد و اینکه حاج آقا اگر بفهمد پسرش با چه کسانی می گردد، آب و خون را یکی می کند. حبیب، کارش را ول کرده بود. بنا به تشویق رفقا، چند تایی کبوتر خریده بود و از صبح تا عصر، سرش را به "کفتر پرانی" گرم می کرد. دایی احمد خدا بیامرز که خیلی هوای این خانواده را داشت، اما از بابت این موضوع همیشه شکایت داشت که؛

    "هر وقت میخوام برم رو حیاط، این پسره رو بون-کرمانی ها به جای بام یا بوم می گویند- خونه ی حسین جمعه واستاده و کفترا رو هی میکنه، آسایش ندارم..."

    کم کم، بیرون رفتن و دوره گردی با همان دوستان، مشغله ی دومش شد و بدتر از همه زمانی فرا رسید که دستش، بند دود و دم شد و به این شکل، روزگار سیاهشان کلید خورد. حاج آقا فهمید و از آن به بعد، یک چشم فاطی اشک شد و آن یکی، خون. پسر را در خانه نگه داشتند و اجازه ی حشر و نشر با احدالناسی را نداشت. بدجور معتاد شده بود و ماندن در خانه، برایش حکم عذاب آسمانی داشت. ترک کردن آن مخدر لعنتی، کار حبیب نبود.

    زندگی شان به شکل عجیبی، مثل یک کلاف شده بود، سر نخ را پیدا نمی کردند. دلشان نمی خواست کسی کوچکترین بویی از این ماجرا ببرد، می ترسیدند جا و مکان و کارشان را از دست بدهند. فاطی انگار بیست سال پیرتر شد، گاهی اوقات با مادرم درد دل می کرد، روی حیاط، نزدیک در می نشست، حرف می زد و اشک می ریخت. تصمیم گرفته بودند از این محله بروند، به امید اینکه هوای رفقا از سر حبیب بیفتد. خانه ای در یکی از محلات مرکز شهر پیدا کردند و اندک وسایل معاش را ریختند پشت یک وانت و به امید آینده ای روشن رفتند.

    شمار ماه ها از پنج و شش که گذشت، به دلشوره افتادیم، خدا خدا می کردیم که اتفاق بدی نیفتاده باشد. نشانی خانه شان را هم نمی دانستیم، به تنها شماره تلفنی که داشتیم، مرتب زنگ می زدیم، ولی دریغ از یک جواب... تا اینکه خودش به سراغمان آمد، چقدر از دیدنش خوشحال شدیم... خودش هم خوشحال بود...


حبیب؛ پاک پاک بود! 

زندگی دوباره به این خانواده، روی خوش نشان داده بود...

  • مادر جان

نظرات  (۵)

مثل همیشه  خوب بود دمت گرم
 ولی هیجانش کم بود داستان قبلی ها رو خیلی بیشتر دوست داشتم 
پاسخ:
ممننون زهرای عزیز
خیلی لطف میکنی که مطالبم رو می خونی، نطراتت برام ارزشمندن. انشاالله مطالب بعدی رو بیشتر دوست داشته باشی.
اوه مریم جون چه خاطراتی داری.خیلی جالبن.
پاسخ:
بله بهاره جان، به هر حال این خاطرات، بخش جدایی ناپذیر زندگی من هستن.
عالی مثل همیشه. به امید اینکه در آینده نزدیک متن های جذابی که مینویسی رو به یه کتاب تبدیل کنی. انقدر خوب مینویسی که زمانیکه میخونم انگار خودم توی اون فضا هستمو و همه ی شخصیت ها رو میشناسم. لدفن زود به زود بنویس
زندایی تمثیلات عالین،لذت بردم،دم شما گرم...
پاسخ:
قربانت، تشکر.
زحمت میکشی که میخونی...
خیلی عالی 
از نوشتنت لذت میبرم
انشاالله همچنان ادامه بدهی .واست آرزوی موفقیت میکنم....
پاسخ:
فدای تو، تشکر از لطفت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی