زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

از... کرمان... تا... کیتو (بخش پایانی)

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ق.ظ

با یاد خدا...


    ...کیان را بغل کردم و به خودم گفتم: "ما که هشت ساعت اینجا بودیم، سه ساعت دیگه هم روش... بالاخره که به سر میرسه." به همسرم زنگ زدم و موضوع تاخیر پرواز را گفتم. با وجود خستگی، تصمیم گرفتم یک چرخی در همان بخش فرودگاه بزنم، شاید زمان زودتر بگذرد... بالاخره موعد پرواز نزدیک شد و به اتفاق سایر همسفرانمان با یک اتوبوس به سمت هواپیما به راه افتادیم. اگر درست به یاد بیاورم، چیزی حول و حوش بیست دقیقه با همین اتوبوس محترم در حال حرکت بودیم! این دومین مرتبه ای بود که بزرگی این فرودگاه من را متعجب می کرد؛ دفعه ی اول زمانی بود که برای رسیدن به گیت پرواز، سوار قطار داخل فرودگاه شدیم.


    وارد هواپیما شدیم و صندلی ام را پیدا کردم. سمت راستم، یک زن و شوهر جوان اسپانیایی با پسر کوچکشان و سمت چپم، یک خانم جوان آلمانی با دختر کوچولویی سه-چهار ماهه و یک پسر حدودا دو ساله نشسته بودند. مهماندارها جلوی هر کداممان، یک گهواره ی کوچک نصب کردند و توضیحات لازم را در خصوص بستن کمربند بچه ها دادند. بعد از مدت کوتاهی، هواپیما بلند شد و... داستان گریه کردن بی امان پسر کوچولویم تکرار شد. یکساعت و نیم ابتدای پرواز را بی وقفه اشک ریخت. کلی بالا و پایینش کردم، مهماندارها برایش شعر خواندند، زن جوان اسپانیایی تکانش می داد، برایش آواز می خواند... هیچکدام کوچکترین تاثیری نداشتند. اشکم در آمده بود. خدا را به بزرگی، عظمت و تمام مقدساتش قسم دادم که کمکم کند. دفعه ی قبل -پرواز کرمان به تهران- که اینگونه شد، امیدوار بودم که بعد از یکساعت به مقصد می رسیم، ولی این مرتبه، سفری یازده ساعته در پیش بود.


    می دانستم که به هر حال زمان می برد تا فرشته ی کوچکم آرام بگیرد و حتما در این میان، عده ای از مسافران، حال و حوصله ی گریه ی بچه ی کوچک را ندارند که البته حق داشتند، به همین خاطر به قسمت سرویس های بهداشتی - یک طبقه پایین تر از مسافران قرار داشت- رفتیم؛ جایی که سر و صدا به بیرون درز نمی کرد و از طرف دیگر می توانستم پاهایش را بشویم، لباسش را عوض کنم، تکانش بدهم و برایش شعر بخوانم. خدا را هزاران مرتبه شکر که این راه حل، کارگر افتاد و دلبندم آرام شد. چشمانش از فرط گریه، قرمز شده بودند و حسابی خسته شده بود. خیلی مظلومانه خوابید. خوابش که عمیق شد، آرام بالا آمدیم. زن جوان اسپانیایی سریع به طرفم آمد و گفت: "من پسرت را می گیرم، برو و چیزی بخور." فرزندم را گرفت و من نشستم. حین غذا خوردن، به این فکر کردم که این زن، چقدر مهربان است و چه اندازه حواسش به من بوده است. با وجود اینکه خودش هم پسر کوچک بسیار شیرینی داشت، خیلی کمکم کرد. از خداوند، برای او و خانواده اش بهترین ها را خواهانم...


    به جز یکساعت و نیم ابتدایی پرواز، کیان؛ بیشتر ساعاتی را که در هوا بودیم، خوابید. من هم کمی خوابیدم. در ساعات بیداری، نگاهم به صفحه ی نمایشگر پیش رویم بود که به طور مرتب محل قرار گیری هواپیما و ساعات باقیمانده تا مقصد را نشان می داد. صندلی های ردیف های پشتی ما، خالی بودند و خیلی از مسافران برای دراز کشیدن و خوابیدن، به این قسمت می آمدند. جسیکا هم چند باری آمد و رفت و هر دفعه، احوال پسرکم را می پرسید و با شوق و ذوق، ناز و نوازشش می کرد. 


    سرانجام بعد از یک پرواز طولانی و خسته کننده، به بوگوتا رسیدیم. می خواستم کوله و وسایلم را بردارم که زن جوان اسپانیایی، پیشدستی کرد و گفت: "تو، پسرت را بردار، من، وسایلت را می آورم." خدا می داند که چقدر مدیون لطف و محبتش هستم... هنوز درهای هواپیما باز نشده بودند. مردی قد بلند و سبزه رو با موهای جو گندمی، جلوی ما ایستاده بود. به طرف من برگشت و به عربی، چیزهایی گفت، متوجه نشدم! گفتم: "من، ایرانی ام و عربی متوجه نمیشم. مقصدم، اکوادوره. " سریع عذر خواهی کرد و گفت: "مواظب پسرت باش و انشاالله که سفر خوبی داشته باشید." 


    پیاده شدیم و می دانستم که با توجه به تاخیر سه ساعته ی پرواز قبلی، وقت زیادی نداریم و باید سریع به گیت پرواز کیتو برسیم. کیان، حسابی خودش را کثیف کرده بود ولی گفتم: "مامان جون، چیز زیادی به اکوادور نمونده، یخورده طاقت بیار، معذرت میخوام که نمی تونم تمیزت کنم." می دویدم تا برسم. خدا را شکر به موقع رسیدم و پاسپورت و بلیط هایمان را به مامور مستقر در گیت نشان دادم و خواستم که کارت های پرواز ما را بدهد. بعد از بررسی مدارک، خیلی راحت، در کمال آرامش و البته بسیار مودبانه گفت: "خانم، شما نمی تونید با این پرواز برید، کارت پرواز رو می بایست از تهران بگیرید!" در یک لحظه، انگار تمام امیدم تبدیل به نا امیدی شد. به کیان نگاه کردم که خستگی از سر و رویش می بارید. گفتم: "خدایا نذار اینجا بمونیم، کمکمون کن." سرم را بالا گرفتم و گفتم: "آقا، ما بلیط داریم، پولشو دادیم، توی فرودگاه تهران گفتم که کارت پرواز تا کیتو رو بدید، ندادن، گفتن چون تا بوگوتا با لوفت هانزا میری، کارت پرواز میدیم و از بوگوتا تا کیتو چون شرکت هواپیمایی عوض میشه، باید از اونجا بگیری... آقا من با این بچه ی کوچیک چطور اینجا بمونم؟!" دلم می خواست التماسش کنم که سنگ اندازی نکند و کار ما را راه بیاندازد، ولی طرف، کلا یک کلام بود... "نمیشه، باید با یک پرواز دیگه برید"... توان و نایی برای حرف زدن نداشتم، رفتیم به انتهای سالن و از شدت درماندگی، روی زمین نشستم، فرشته ی کوچکم را هم پهلوی خودم گذاشتم. بعد از مدتی، دوباره بلند شدم و رفتم سراغ مامور گیت. گفتم: "خواهش می کنم هر کاری از دستتون برمیاد، انجام بدید. ما باید بریم و..." گفت: "اگه میشه، چن دقیقه ای صبر کنین، من برم از نمایندگی لوفت هانزا پرس و جو کنم و بیام." خلاصه که رفت و بعد از یک ربع با دو خانم دیگر برگشت و صدایم کردند و در اوج ناباوری، کارت های پروازمان را دادند. خدا را هزاران مرتبه شکر کردم و نفس راحتی کشیدم و کیان را بوسیدم. 


    حدود ساعت دوازده شب به وقت کلمبیا، هواپیما از زمین برخاست. کیان عزیزم خوابیده بود و من اما از خوشحالی، قرار نداشتم. هوا، ابری بود و برای نخستین بار در عمرم، از بالا شاهد رعد و برق بودم. 


    سرانجام پس از یکساعت و نیم، سفر طولانی من و عزیزتر از جانم، با نشستن هواپیما در فرودگاه "ماریسکال سوکره" کیتو به پایان رسید... همسرم را که دیدم، تمام خستگی ها فراموش شدند...


  • مادر جان

نظرات  (۳)

نوشته هات خیلی زیاد به دل میشینه. از خوندنش اصلا احساس خستگی نمیکنم. باید بجای پژوهش هنر، ادبیات میخوندی.
پاسخ:
ممنونم از لطفت...
خیلی محبت داری.
  • محمود بنائی
  • خیلی نامردی بود اگه کارت پروازتون را نمی دادند! خدا را شکر که سلامت رسیدید.
  • خانوم مهندس
  • دقیقا اونور دنیا چیکار میکنی؟ چقد دوری؟ من فکر میکردم خودم خیلی دور شدم..
    پاسخ:
    اینور دنیا داریم زندگی می کنیم، البته اگه عمری باقی باشه چند ماه دیگه برمی گردیم ایران.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی