زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

مواجهه ی تاریخی...

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

به نام خدا...


    ۱- مهسا، بی حال و بی رمق، سرش را روی دسته ی صندلی گذاشته بود. تمام مدت کلاس قبلی، دستش زیر چانه، مقنعه اش را تا روی چشمانش پایین کشیده و خوابیده بود، خواب که نه، گیج بود. صبح که دم در مدرسه دیدمش، بدون مقدمه گفته بود:

    "دیشب از درد دندون، کور شدم، اصلا نخوابیدم. دعا کن امروز این امتحان لعنتی زودتر تموم شه، برم یه فکری به حالش بکنم."

    با این وضع و حال، بعید می دانستم بتواند در امتحان شرکت کند. دقایق آخر کلاس، سرم را در گوشش گذاشتم و گفتم:

"برم به میرزا بگم؟ سریع همه چی رو درست می کنه!!! خداییش هر کی نگات کنه، می فهمه بد حالی."

جوابش را نشنیدم، به نظرم رسید که مخالفتی نکرد! زنگ که خورد، وقفه را جایز ندانستم.

    ۲- دسته ی صندلی چوبی کرم رنگ قدیمی مزین به انواع و اقسام نوشته جات را بالا بردم تا راحت تر بلند شوم، هنوز کمرم صاف نشده بود که تیزی میخ زیر دسته، آآآآآه از بیخ و بن وجودم در آورد. قطره اشکی به شکل کاملا ناخواسته، آواز هم صدایی با آه مذکور سر داد و زودتر از آنکه سرازیر شود، آب بینی ام راه افتاد. یعنی یکی نبود به این بینی محترم عرض کند که:

    "بینی جان، ایشون -یعنی من!!!- اصلا و ابدا قصد گریه کردن آگاهانه و خودخواسته نداشتن، اتفاقی از چشمش، یه نیمچه اشکی پایین اومد، شما راحت باش، مشکلی نیست، خودتو به زحمت ننداز!"

    موقع گریه کردن، امانم بریده می شد؛ دستمال کاغذی ها در عوض ناز و نوازش کردن چشمانم، قربانی بینی ام می شدند. این وضعیت نابهنجار بینی، بخشی از آینده ام را دو دستی که چه عرض کنم، ده دستی بر فنا داد! چه بسا می توانستم بازیگر مطرحی شوم که کارگردانان برایم سر و دست بشکنند، ولی نه... بالاخره پیش می آمد که جایی قرار باشد گریه کنم، هیچی دیگر، فاتحه ام خوانده می شد و بیچاره می شدم... حتی به شرایط بدتر هم فکر کرده بودم؛ اگر بخواهند صحنه ی گریه کردن را پنجاه بار بگیرند، آن وقت است که تمام کره ی زمین را آب می گیرد و دودمان بشر بر باد می رود!!! خلاصه که پیشاپیش نه محکمی را به خیل کارگردانان ردیف شده پشت در خانه مان گفتم و خیال خودم، آنها و بشریت را تخت تخت کردم!

    مشکل دیگر گریه کردنم این است که به کرات پیش آمده در میانه ی بی تابی و هق هق کردن ها، خمیازه می کشم!!! که این دیگر از نوبر، چند پله آن طرف تر است. همین چند وقت پیش بود که برای بدرقه ی یکی از آشنایان به فرودگاه رفته بودم، خداحافظی و احساسات بی امان و اشک چشمان و مشکل بینی یک طرف، دو سه خمیازه ی جانانه یک طرف دیگر! البته چنان دستمال کاغذی ها را جلوی صورتم گرفتم که احدی متوجه دهاااااان دره هایم نشد. درد بی درمانی است که باید تا همیشه با آن بسوزم و بسازم...

    ۳- مهسا و من، سوم ریاضی را که تمام کردیم، عزم تغییر رشته را جزم و در یک اقدام انتحاری با تمامی عناوین احتمالی دکتر، مهندس، استاد و پروفسور خداحافظی کردیم و به هنر و تمام متعلقاتش دل بستیم. هر دو در مدرسه ای اسم و رسم دار و ممتاز درس می خواندیم. تقریبا برای خیلی از دوستان و آشنایان و بستگان، پذیرش این تغییر و تحول قابل هضم نبود، اصلا در کتشان نمی رفت که چگونه ممکن است رشته ی بچه درسخوان ها را ول کنیم و "هنر بچه تنبل ها" را بچسبیم! آخرش هم خیلی محترمانه نتیجه گرفتند که:

"اینا توان خوندن ریاضی و درسای سخت رو ندارن، ذهنشون نمیکشه!!"

    حرف هایشان باارزش و مهم بود، البته برای خودشان. نظر و فکر ما هم باارزش و مهم بود، البته برای خودمان! این، راهی بود که می بایست دو سه سال پیش می رفتیم، معطلی و این پا و آن پا کردن، حسرت به دلمان می گذاشت.

    در امتحان تغییر رشته شرکت کردیم و پس از کسب نتیجه ی مطلوب، راهمان را از یک مدرسه ی درجه ی یک به سمت "مدرسه ی بدون درجه"ای کج کردیم، واقعا که مدرسه ی افتضاحی بود! احساس کسانی را داشتیم که از عرش به فرش افتاده بودند، چیزی شبیه حال و روز ورشکستگان... البته خیلی سریع بر شرایط فایق آمدیم و خودمان را جمع و جور کردیم.

    ۴- میرزا خلاصه شده ی "میرزا صادقی"؛ اسم فامیل خانم مدیر هنرستان بود. اولین روزی که مفتخر به دیدن این موجود نازنین شدیم، روز ثبت نام بود. خانم میرزا صادقی؛ لاغر، ظریف و کوتاه بود. حدود پنجاه و خورده ای سن داشت. به محض اینکه متوجه شد ما از "مدرسه ی فلانی" آمده ایم، جلو آمد و کلی تحویلمان گرفت و البته بعد از آن هم همینطور بود. مدتی که گذشت معلوم شد که بچه های مدرسه کلی از میرزا حساب می برند و جرات ندارند دست از پا خطا کنند، چند نفری هم می گفتند:

    "خیلی ازش می ترسیم، کم پیش میاد لبخند بزنه، چه برسه که بخنده، همیشه جدیه و جواب سلام هر کسی رو هم نمیده!"

بعضی وقت ها خنده مان می گرفت، مهسا می گفت: 

"کم مونده جلومون تعظیم کنه!"

    با وجود ما، آن روی سکه ی میرزا عیان شده بود؛ حالا بیشتر لبخند می زد و با بچه ها خوش و بش می کرد. گاهی زنگ های تفریح جلومان را می گرفت و در مورد کیفیت کلاس ها سوال می پرسید!! و اینکه آیا راضی هستیم یا نه؟!!! ما هم صادقانه می گفتیم که همه چیز عالیست و حرف ندارد و بهتر از این نمی شود!! 

    ۵- دم در دفتر که رسیدم، خانم مدیر هم رسید. من را از دور دیده بود، جلو آمد و با لبخند پرسید:

"چیزی شده؟ با کسی کار داری؟"

-: "جسارتا با شما کار دارم!"

-: "جاااااانم عزیزم، بفرما"

-: "ببخشید خانم، مهسا حالش خوب نیست، دندون درد شدید داره، خواستم بپرسم میشه لطف کنید اجازه بدید یه زنگ بزنه به داداشش، بیاد دنبالش؟ واقعا نمی تونه بمونه..."

-: "جدددددی میگی؟؟؟ عه عه عه!! چرا زودتر نیومدی بگی؟؟؟ زود برو بیارش اینجا"

سریع برگشتم و دست مهسا را گرفتم، خندیدم و گفتم: "

    "حتما الان میخواد سرت رو بذاره رو شونه اش، یه فصل گریه کنه!! بعدشم دستتو بگیره، با ماشین خودش ببردت خونه!"

مهسا گفت: 

"دستش رو می بوسم اگه این کار رو بکنه."

    ما را که دید، سریع از دفتر بیرون آمد و به طرف آبدارخانه اشاره کرد، با هم وارد شدیم، در را بست و چفت پشتش را انداخت!!! سماور می جوشید و بوی خیار و گوجه در سرمان پیچیده بود. گمان کردم حتما می خواهد چیزی برای خوردن به مهسا بدهد، او هم اینطور تصور کرده بود، با دستپاچگی گفت:

"خانم، راضی به زحمت نیستم، فقط خواستم زنگ بزنم، مزاحمتون نمیشم!"

کیفش را از زیر چادرش بیرون آورد و در همان حال که دست به داخلش برد، گفت:

"عه عه عه! دختر خوب، چه حرفیه؟! صبر کن!"

    آرام و با احتیاط، پلاستیک تا خورده ای را بیرون آورد، انگار داخلش ساندویچ یا لقمه ای بود. معلوم بود که کیسه ی  فریزر نیست و یک پلاستیک دسته دار بزرگ است! یک لحظه با خودم فکر کردم یک لقمه نان و پنیر یا یک ساندویچ کوچک، پلاستیک به این بزرگی نمی خواهد!!! شده بودیم عین دزدان دریایی که در غاری در یک جزیره ی دور افتاده در حال باز کردن گنجی بزرگ هستند! سه جفت چشم خیره به یک پلاستیک... مطمئن بودم که مهسا اصلا فراموش کرده که درد دندانی هم دارد! دستان استخوانی میرزا با آن رگ های بیرون زده، انگار در حال نوازش کردن کیسه ی پلاستیکی بودند، زمان را به کش بسته بودند، پلک نمی زدیم و گویا نفس هم نمی کشیدیم... بالاخره انتظارها به سر رسید، کیسه را آرام روی میز گذاشت و با دست راست، جسم سیاه رنگی را بیرون کشید... چشمانم از حدقه در آمدند و به دیوار بنفش رنگ روبرویی چسبیدند... یک گوشی موبایل... اندازه ی گوشتکوب... باورمان نمی شد که گوشی را به این شکل باند پیچی کرده بود!!!

    درست است که آن روزها در خانواده ی ما، فقط یک نفر، موبایل داشت و در خانواده ی مهسا، پنج یا شش نفر -خانواده ی بسیار متمولی داشت- ولی این دیگر یک صحنه ی تاریخی بود! به قول کرمونیا: "باااابوووووو... دود از کله مون ورخستاد..." 

-: "مهسا جوووون، شماره بگو تا خودم بگیرم، بگم بیان عقبت!!!"

مهسا به طور کامل در شوک بود، متوجه صحبت میرزا نشد! زدم به دستش و گفتم شماره رو بگو...


حالا که پانزده سال از آن روز می گذرد، کماکان این خاطره برایمان هیجان و تازگی دارد، کلی هم می خندیم...


اولین مواجهه ی بسیار نزدیک من با موبایل؛ "پدیده ی نادر آن روزها" از این خفن تر نمیشد...

  • مادر جان

نظرات  (۷)

مثل همیشه عالی بود مریم جون
پاسخ:
قربان هدی جان عزیزم، محبت داری.
بسیارزیباوقشنگ بودبخصوص بازی با کلمات رو در حد مافوق مورد استفاده قرار داده اید که هرخواننده ای راازین حال به اون حال متحول میکند 
پاسخ:
تشکر از لطف شما، ممنونم.

خیلی جالب بود فکر کردم میرزا میخواد قرصی دارویی به اون بنده خدا بده 😃😃
پاسخ:
خخخخ... واقعا هر چیزی میشد از توی پلاستیک در بیاد جز یه گوشیه موبایل...
سلام...به به .....چ عالی که انقد با جزییات خاطراتو ذخیره میکنین.....بنده از بیاد آوردن ناهار ظهرمم عاجزم....دم شما گرم :)
پاسخ:
تشکر می کنم جناب محمد جواد... ای بابا، اختیار داری، شما که کار درستی...
وای مریم عالی بود چقدر خوب نوشتی. الان توی بانک نشستم و خوندم کلی خندیدم. بازم از این متن ها بنویس
پاسخ:
قربانت الهه جان، لطف داری.
انشاالله حتما...
عالی بود مریم جون ...مخصوصا قسمت موبایل تو پلاستیک:))))
پاسخ:
ممنونم شیما جان، لطف کردی.
سلام مریم خانم،تبریک بخاطر قلم رسا و زیباتون...
پاسخ:
تشکر می کنم، محبت دارید دوست عزیز.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی