زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

یاد یاران قدیمی... (بخش سوم)

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۰۹ ق.ظ

با یاد خدا...

   

    سال ها پیش که فراوانی آب و باران بود، زمین های کشاورزی، غرق محصول بودند و باغ ها، سرشار از میوه. رسیدگی به مزارع و باغ ها، آبگیری، شخم زدن، نهال کاشتن، برداشت محصولات، درو کردن گندم و جو، علف و یونجه بریدن، کاه بار کردن و... نیروی چند نفر را می طلبید، اینگونه بود که "شاه محمد"، "احمد"، "عبدالله" و پسرش؛ "قدوس"، پا به پای کشاورزان و دهاقین کار کردند و زحمت کشیدند و عرق ریختند.

    شاه محمد/شا ممد، لاغر بود با ریش و سبیل سیاه و چشمان کوچک. کلاه روی سرش را هیچوقت ندیدم که بردارد، از همین هایی که لبه شان بافته شده بود. پیراهن بلند و گشادش را مانند بسیاری از هموطنانش روی شلوار یا تنبانش می انداخت و دمپایی پلاستکی می پوشید.

    صدای خاصی داشت، یک جور عجیبی نازک بود، انگار چیزی، نصف گلویش را گرفته بود و مانع خروج کامل صدا می شد. اوقاتی که بلند بلند صحبت می کرد یا فریاد می کشید، صدایش نازک تر و جیغ تر می شد! در اوج عصبانیت، فاتحه ای به روح صدایش خوانده می شد! دیگر در نمی آمد، یا تنها بخشی از حرف هایش به شکلی نامفهوم و جیغ ادا می شدند و آن مابقی، کلن تصویر بود! در چنین شرایطی، جلوگیری از خندیدن برای برخی شاهدان، سخت و غیر ممکن می نمود...

    وسیله ی رفت و آمدش؛ دوچرخه ی زهوار در رفته ای بود که خورجینی رنگ و رو رفته با یک داس و بیل همراهی اش می کردند. آمدنش را با زنگ های مکرر دوچرخه اش، اعلام می کرد، سگ نگهبان خانه ی اربابی، چالاک و سریع به سمت در ورودی می رفت و صاحب دوچرخه را تا انتهای باغ همراهی می کرد. از کله ی صبح تا نزدیکی های غروب مشغول بود. شاه تر و فرز! هر کاری از دستش بر می آمد، انجام می داد؛ بیل می زد، یونجه می برید، آغل گوسفندان را تمیز می کرد، انگور می چید، کاهگل آماده را بر پشت بام ها می کشید و... صبحانه و ناهارش را در سایه ی درختان کاج می خورد، اندکی استراحت می کرد و از نو دست بکار می شد. نمی دانم چه چیزی در ذات افغان هاست که از هیچ چیزی شکایت نمی کنند. بی گمان ترک اجباری وطن و سکونت در کشوری دیگر -هر چند همسایه و همزبان- و خرج و مخارج زندگی، از خیلی ها آدم دیگری می سازد. شرایط جدید، آدم های تازه می خواهد.

    هرگز خانواده اش را ندیدم و او هم حرفی نمی زد. گمان می کنم هیچکس در مورد زندگی اش چیزی نمی دانست. شا ممد را از یک زمانی به بعد دیگر ندیدم... گم شد... مثل فیلمی که آخرش، معلوم نشد. 

    خیلی کوچک بودم که عبدالله در این حوالی کار می کرد؛ پیرمرد قبراق و پر جنب و جوشی که محاسن بلند سفیدی داشت. صورتش، آفتاب سوخته و تکیده بود؛ نشانه ی واضح کار طولانی مدت زیر آفتاب داغ کویر. ترکیب ریش سفید بلند و چهره ی به شدت تیره ی عبدالله، برای من کوچک بی نهایت ترسناک بود، هر وقت می دیدمش، پشت مادرم قایم می شدم تا زمانی که صحبتش تمام می شد و می رفت! دستار رنگ و رو رفته ای دور سر بی مویش می بست و طرف آویزانش را هم روی شانه ی مخالف می انداخت. گاهی اوقات جلیقه ی تیره رنگی روی پیراهنش می پوشید. شلوارهایش اغلب کوتاه بودند، جوری که ساق پاها نمایان می شدند. موقع راه رفتن، دستانش را در پشت سر به هم قفل می کرد. تا وقتی که هوا گرم بود و خبری از سرما و برف و باران نبود، دمپایی می پوشید و گاهی چکمه های ساق بلند مشکی پلاستیکی. سوز و سرما که از راه می رسید، کفش های فوتبالی بندی؛ مهمان پاهایش می شدند. با جوراب که کلن غریبه بود، سرما و گرما هم برایش توفیری نداشت.

    مثل شا ممد؛ لهجه ی غلیظ و صدای نازکی داشت، طوری که خیلی متوجه صحبت هایش نمی شدیم، این جور به نظر می آمد که صدای زیری فقط بالا و پایین می شد. نمی دانم از اول با خانواده اش به اینجا آمده بود یا آنها بعدن آمدند. هر چه بود، پسرانش را مدت ها بعد شناختیم.

    عبدالله، کارگری می کرد. یار و همراهش؛ یک بیل بزرگ بود. از این زمین کشاورزی به آن یکی می رفت، اینجا نهال می زد و آنجا، علف های هرز را می برید. در باغ سید حسن، آبداری می کرد -آب را در جوی ها هدایت می کرد- و در باغ محمد باقر/ممد باقر انار می چید. خلاصه که دنیایی، لنگ این پیرمرد بود. از همان هایی بود که می گفتند دم مسیحایی دارد، دست و دلش، آبادی و طراوت را به همه جا می پاشید.

    حدود بیست سال پیش، زمانی که به خانه ی جدیدمان نقل مکان کردیم، قدوس؛ پسر عبدالله آمد و در حیاط پشتی، چندین ردیف درخت هلو کاشت. چه دست سبزی داشت! به قدری درختان به بار می نشستند که به قول معروف؛ "شاخه شکن" بودند. از راه رسیدن فصل هلو، خودمان و همسایه ها و فامیل را از چشم انتظاری در می آورد و دل های صابون زده، از عزا در می آمدند و لب و دهان ها، میزبان میوه های نوبرانه ی فصل گرما می شدند. بعدها هم که درخت ها خشک شدند، خودش آمد و بریدشان و زمین را صاف کرد، انگار از اول همین بوده...

    قدوس هم مثل سایر هموطنانش، زحمتکش و پر تلاش بود. از راه کارگری در مزارع و باغات، روزگار می گذراند. تابستان ها سر ظهر، زنگ خانه مان را می زد، می دانستیم که کسی جز او نیست، پلاستیک سبزی خوردنی را به دسته در آویزان می کرد و پیش از رسیدن ما می رفت. هر وقت از او یاد می کنیم، این محبت و مهربانی اش همواره در نظرمان است. بی توقع و چشمداشت، این لطف را در حق ما می کرد، در واقع از سهمیه ای که هر روز می توانست به خانه ببرد، بخشی را سخاوتمندانه برای ما می آورد.   

    عبدالله و پسرش در ایران ماندگار نشدند، نمی توانستند ماندگار شوند، هم نمی خواستند. رفتند، واقعن رفتند، برای همیشه رفتند. در جنگ رفتند...

    زمانی که خبر شهادت قدوس را شنیدم، روبروی جای خالیه درختان هلو ایستاده بودم، به اندازه ی تمام درختان دنیا، جای خالی آن مرد با دستان سبز را حس کردم. 

وسعت این جای خالی هرگز پر نمی شود...

  • مادر جان

نظرات  (۷)

در اوج عصبانیت، فاتحه ای به روح صدایش خوانده می شد! دیگر در نمی آمد، یا تنها بخشی از حرف هایش به شکلی نامفهوم و جیغ ادا می شدند و آن مابقی، کلن تصویر 


این تیکش عالی بود :)) 
دم شما گرم
پاسخ:
خخخخ... دستت درد نکنه بابت وقتی که میذاری...
وای خدایا چقدر جز‌ئیات رو خوب یادت مونده و نوشتی...بسیار عالی
پاسخ:
ممنونم شیما جون.
مریم جان واقعا نوشته هاتو دوس دارم ولی این یکی زیاد برام هیجان انگیز نبود. موضوعات دیگه ای رو هم انتخاب کن
پاسخ:
حتما الهه جان. سعی می کنم به موضوعات دیگه بپردازم.
قربان محبتت.
آخه تو چقدر خاطره های جالب داری !!اخیلی کوتاه و خوب بود دستت درد نکنه
پاسخ:
ممنون زهرا جان.

تشکر... مثل همیشه.
سلام 
دقیقا منم حرف شیمارو میزنم چقد ریز به ریز همه چیرو یادته آفرین 
یه آفرین دیگه به نوشتنت 
خدا قدوس و عبدالله رو رحمت کنه
پاسخ:
قربانت.
خدا رحمتشون کنه، جاشون خیلی خالیه.
age in dastanha film mishod hatman didemun nesbat b mardome afghanestan behtar mishod
merci
پاسخ:
لطف داری مصطفی... البته نوشته های من، خیلی پیش پا افتاده و ساده هستند.

  • محمود بنائی
  • خیلی وقته منتظر نوشته های نوی شما هستیم. این قسمت عالی بود.
    پاسخ:
    ممنونم از محبت شما...

    فرصتم زیاد نیست و همیشه هزار کار ناکرده دارم، انشاالله سعی می کنم مرتب تر بنویسم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی