زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷
آبان

با یاد خدا...


    چند وقتی می شود که دلم می خواهد راجع به دایی احمد خدا بیامرزم بنویسم. انگار در مخیله ام و بهتر است بگویم در مخیله مان نمی گنجد که نبودنش را باور کنیم. اصلا خودش هم به مرگ و مردن فکر نمی کرد، گویا به بقیه هم این موضوع را قبولانده بود که؛ "من، مردنی نیستم. شماها زودتر می میرن... ها!" ولی رفتنش آنچنان برای همه ی ما غافلگیر کننده بود و هست که بعید می دانم به این زودی ها با این داغ بزرگ، کنار بیاییم.


    دایی احمد از نظر من؛ مجموعه ای از صفات و ویژگی های خاص بود. اگر بخواهم همه را یک جا و در یک مطلب بازگو کنم، باید ساعت های طولانی بنویسم، ترجیح می دهم در چند قسمت در موردش بنگارم؛ باشد که همیشه در خاطرم بماند...


    تا جایی که به یاد می آورم، دایی با وجود سواد و تحصیلات، اصلا اهل کتاب خواندن نبود! -فوق دیپلم برق داشت که قبل از انقلاب گرفته بود- اما... اما دو مجله ی "گل آقا" و "دانستنی های علمی" را همیشه می خواند. هر هفته برای تهیه ی شماره های جدید این مجلات، به سراغ دکه ی روزنامه فروشی همیشگی اش می رفت و خریدش را انجام می داد. به خانه بر می گشت و از الف تا ی آنها را می خواند. آن موقع، من به دبستان می رفتم، چهارم یا پنجم بودم. عصرها که با مادرم به خانه ی ننه می رفتیم، چون همبازی نداشتم، خودم را مشغول خواندن این مجلات می کردم. شاید ابتدا به نیت گذراندن وقت، آنها را ورق می زدم و یکی دو مطلبشان را می خواندم، اما رفته رفته، به ویژه شیفته ی گل آقا شدم. جوری شده بود که برای رسیدن نسخه ی جدید، روز شماری می کردم. دایی احمد خیلی راغب نبود که مجله را قرض دهد، همیشه هم توجیهش این بود؛

"هنوز نخوندمش!"

اگر هم بندرت موفق به قرض گرفتنشان می شدم، به گمانم شب ها خوابش نمی برد!!! مدام می گفت:

"بیارش دیگه، نخوندمش خودم!"

    حالا که به آن زمان فکر می کنم، می بینم چه خوش اقبال بودم که در آن سن و سال کم، بواسطه ی دایی با مفهوم کاریکاتور و طنز آشنا شدم. اصلا از طریق همین آثار، برخی شخصیت های سیاسی و فرهنگی را شناختم. هنوز هم تک بیت نقش بسته بر جلد این مجله را در ذهن دارم؛

                               خنده رو هر که نیست، از ما نیست                 اخم در چنته ی گل آقا نیست.


    آرشیو مجلات دایی هم در نوع خود، جالب بود. نه از قفسه خبری بود و نه از کمدی. گوشه ی اتاق، همه ی مجلات و خرت و پرت هایش را روی هم ریخته بود! هرگز هم آنها را به صورت مرتب ندیدم، ولی گویا حساب همین در هم ریختگی را داشت و می دانست که فلان مجله یا کاغذ در چه حد و حدودی است. کنار همه ی اینها، یک چرخ خیاطی و یک رخت آویز هم داشت. جالب بود که گاهی اوقات می نشست به تعمیر کردن لباس هایش...


    حالا که از لباس گفتم، بد نیست کمی هم راجع به لباس و ظاهرش بنویسم. دایی هیچوقت کت و شلوار و البته پیراهن مشکی نپوشید! با یک پیراهن و شلوار ساده در همه جا حاضر می شد. سر آستین ها را همواره تا می زد، یک لا یا دو لا. دسته کلید و موبایلش را هم به کمرش می زد. یک ساعت مچی کامپیوتری قدیمی داشت که به دست چپش می بست، از این هایی که الان هم در بازار هستند، منتهی با شکل و شمایلی شیک و بعضا صفحه های بزرگ و هزار جور امکانات و تجهیزات. با وجود همه ی اینها، اصلا اصرار و یا میلی به تعویض این ساعت قدیمی با یک ساعت بروز تر نداشت. 


    کفش ملی؛ تنها مدل کفشی بود که می پوشید. اینها، کفش های همه جایی بودند؛ کوچه و خیابان، باغ و مزرعه، خانه ی فامیل، عروسی و مهمانی، اداره و... تابستان و زمستان هم برایش فرقی نداشت. آن قدر ازشان استفاده می کرد تا جانشان در می آمد! بعد هم راهی شعبه ی کفش ملی خیابان سرباز می شد -البته مدت هاست که این شعبه بسته شده است- و همان مدل کفش های همیشگی را می خرید. 


    بندرت پیش می آمد که او را بدون جوراب ببینم؛ چه وقت بیداری یا که خواب. اصلا انگار جزئی از پاهایش بودند! برایم عجیب بود که چگونه به این حالت عادت کرده بود... ولی دایی بود دیگر...


    یک عهد همیشگی هم با سبیلش بسته بود.حتی در شرایط خاص هم به زدنش رضایت نمی داد. از آنهایی بود که معتقد بود: "مرد باید سبیل داشته باشه، اگه نه، مرد نیست!!!" سبیل پت و پهنش، خیلی وقت ها مرتب نبود. خودش جلوی آینه می ایستاد و به اصطلاح صاف و صوفش می کرد، ولی نتیجه ی کار، خیلی شسته و رفته از آب در نمی آمد. یادم می آید چند ماهی پیش از سفر همیشگی اش، بخاطر مشکل بینی، زیر تیغ جراحی رفت. چاره ای نداشت جز رضایت دادن به زدن این موجود نازنین! مطمئنم که در نبود این یار همیشگی، شرایط سختی را متحمل شده بود. هر کس که به دیدنش می رفت، گویی که بی سبیل بودن برایش کسر شان بود؛ یک دستمال، جلوی دهان و البته پشت لبش می گرفت، مبادا کسی او را بدون سبیل ببیند...

  • مادر جان
۲۳
آبان

با یاد خدا...


یک سال می گذرد... از روزی که برای اولین بار، روی ماه فرزندم را دیدم.


یک سال می گذرد... از لحظه ای که برای نخستین بار، در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. 


یک سال می گذرد... از زمانی که دستان کوچکش را در دستانم گرفتم و از شوق، اشک ریختم.


یک سال می گذرد... و روز و شبمان با هم طی می شود. گریه ها و خنده هایش، بهترین آهنگ زندگی مان شده، و نفسش، آرام بخش وجودمان.  


یک سال می گذرد... و لحظه به لحظه باز شدن و روییدن گل زندگی مان را شاهدیم؛ غلتیدن و پهلو به پهلو شدنش، نشستنش، افتادنش، کنجکاوی های دوست داشتنی اش، غریبی کردن هایش، ذوق زدن هایش، غذا خوردنش، علاقه ی عجیبش به مسواک، تلاش بی وقفه اش برای ایستادن، دندان های کوچکش، گاز گرفتن هایش، و نگاه های عزیزش که لذتمان را صد چندان می کند.

 

یک سال می گذرد... و حالا دلبندمان، یک پاییز، یک زمستان، یک بهار و یک تابستان را دیده است. 


یک سال می گذرد... و زندگی مان با وجود این "فرشته ی کوچک"، رنگ و بوی زندگی گرفته است. 


یک سال می گذرد... و ما هم یک ساله شدیم؛ مادر و پدری یک ساله... 


یک سال می گذرد... و من برای تداوم شادی و امید زندگی مان دعا می کنم.


خدایا بخاطر همه ی الطافت سپاسگزاریم... 

  • مادر جان
۰۹
آبان

با یاد خدا...


    ۱- وارد فرودگاه کاراکاس شدم. چمدان ها را تحویل گرفتم و بعد از کلی پرس و جو از این و آن، متوجه شدم که باید از قسمت گمرک عبور کنم. بارم، سنگین بود و چرخ دستی را به سختی هول می دادم. تعدادی باربر در گوشه ای از فرودگاه ایستاده بودند. هنوز حرفی نزده بودم که یکی از آنها، به سرعت جلو آمد و چرخ را گرفت. در طول مسیر هم، مدام حرف می زد که از قضا، اصلا هم نمی فهمیدم چه می گفت! وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، تشکر کردم و خواستم که میزان کرایه ی حمل بار را بگوید؛ 

"پنج بولیوار، لطفا!" اول متوجه نشدم، دوباره تکرار کرد. اصلا فکر نمی کردم واحد پول ونزوئلا، دلار نباشد!!! به خودم گفتم: "عجب حکایتی شده، مگه میشه بولیوار، واحد پول باشه؟!" من حتی یک بولیوار هم نداشتم! تمام موجودی کیف پولم؛ یک پنج دلاری و چند یورو بود. رو کردم به آقای باربر و گفتم:

"عذر میخوام، من از اکوادور میام و بولیوار هم ندارم، میشه دلار بهتون بدم؟!!" با چشمان گشاد شده و لبخندی بزرگ پاسخ داد: "بله خانم، با کمال میل!" من هم پنج دلاری را تقدیمش کردم و مسیرم را ادامه دادم. حالت صورت مرد باربر، پیش چشمانم بود. چرا اینقدر ذوق زده شد؟! می دانستم که ونزوئلا، شرایط اقتصادی خوبی نداشت و درگیر اعتصاب و تظاهرات گروه های مردمی نسبت به وضعیت موجود بود. همان طور که در گوشه ای از سالن ایستاده بودم، به طور اتفاقی متوجه صحبت های دو نفر شدم؛ 

"خب امروز چطور بود؟ چقدر بالا و پایین رفته؟" 

"فعلا که یک به هشتاده! هشتاد بولیوار بده، فقط یک دلار بگیر!!! اینم اوضاع اینجاس، بعید میدونم کنترل بشه..." 

    به این ترتیب و به شکلی کاملا تصادفی، دلیل خوشحالی مرد باربر را متوجه شدم... او از من، پنج بولیوار خواست و من با سخاوت تمام! چهارصد بولیوار ناقابل پیشکش کردم. 


    پانوشت: این خاطره مربوط به مارس ۲۰۱۴ بود. در حال حاضر (نوامبر ۲۰۱۵)، هر یک دلار آمریکا معادل هشتصد بولیوار است.


    ۲- یکی از همین شب ها، به همسرم گفتم: "راستی شنیدی سیمون بولیوار به فضا هم رفته؟!!" تعجب کرد و چییییی میگیییییه کشداری گفت. ادامه دادم:

    "باور کن راس میگم، هفت سال پیش رفته!"با حیرت پاسخ داد:

    "حتما یه فضانوردی، چیزی رو به اسم بولیوار به فضا برده یا شایدم یه جایی رو اونجا به نامش، نامگذاری کردن." البته یک چیزی در همین مایه ها بود. بیست و نهم اکتبر مصادف بود با هفتمین سالگرد پرتاب "ماهواره ی سیمون بولیوار" به فضا. تصاویر آن روز را از تلویزیون دیدم، پرتاب ماهواره در حضور "هوگو چاوز"؛ رئیس جمهور فقید ونزوئلا و "ا-وو مورالس"؛ رئیس جمهور بولیوی انجام شد. با خودم فکر کردم که؛ "فقط مانده بود بولیوار را به فضا بفرستند..." مجری بخش خبری هم مرتب از چاوز خدا بیامرز، با عنوان "رهبر انقلاب بولیواری" یاد می کرد.


    پانوشت: بیشتر مواقعی که خبرهای ونزوئلا را گوش می دهم، تقریبا محال است که اسمی از بولیوار به میان نیاید. انگار همه چیز به بولیوار بسته شده؛ واحد پول، انقلاب بولیواری، جمهوری بولیواری ونزوئلا، ماهواره ی سیمون بولیوار، مجسمه های متعدد بولیوار، خیابان ها و میادین سیمون بولیوار و... 


    ۳- فکر می کنم بیخود و بیراه نیست این همه "قدر شناسی" از یک رهبر آزادی بخش؛ ، که اگر تلاش های بی وفقه اش نبود، شاید امروز ونزوئلا، کلمبیا، اکوادور، پرو و بولیوی وضعیت دیگری داشتند. 


    پانوشت: سیمون خوزه آنتونیو د لا سنتیسیما ترینیداد بولیوار پونته پالاسیوس ای بلنکو معروف به سیمون بولیوار؛ نظامی و سیاستمدار ونزوئلایی (۱۸۳۰-۱۷۸۳)، بنیانگذار جمهوری های کلمبیا و بولیوی و یکی از چند چهره ی برجسته ی آزادی طلب آمریکای لاتین در برابر سلطه ی اسپانیایی ها بود.

  • مادر جان
۰۷
آبان

با یاد خدا...


    ۱- در چند ماه اخیر، در مرز ونزوئلا و کلمبیا، درگیری های زیادی اتفاق افتاد و همین موضوع، باعث ایجاد تنش بین دو کشور شد. ونزوئلا به خصوص پس از درگذشت هوگو چاوز و با روی کار آمدن نیکولاس مادورو، دوران اقتصادی نابسامانی را سپری می کند؛ مردم با کمبود محصولات و کالاهای اساسی و پایه مواجهند، ارزش پول ملی؛ بولیوار به شدت پایین آمده و نرخ تورم هم رشد صعودی داشته، میزان درآمد مردم افت کرده و قدرت خرید هم کم شده است.


    چند وقت پیش یکی از دوستان ما از ونزوئلا به اکوادور آمده بود و تعریف می کرد که مثلا برای خرید شیر، یک نفر می رود به تعداد زیادی مغازه و سوپر مارکت در نقاط مختلف شهر -دوست ما، ساکن کاراکاس است- سر می زند و اگر در یکی از آنها، شیر پیدا کرد به بقیه هم زنگ می زند که بیایند و بخرند! یا دوستی دیگر می گفت برای خرید پوشک نوزاد، از مدت ها قبل از بدنیا آمدنش دست به کار شده بود و "به واسطه ی یک آشنا"، هر روز می رفته و چند بسته می خریده و حالا که فرزندش بدنیا آمده، خوشحال است که قرار نیست برای یک بسته پوشک، از این سر شهر به آن سر برود، آن هم در شرایطی که معلوم نیست گیرش بیاید یا نه! 


    در چنین شرایط گل و بلبلی، مادورو از مردم می خواهد به جهت حمایت از دولت، در روز...، ساعت یازده در محل... گرد هم بیایند و اتحاد خود را نشان بدهند. جمعیت یکپارچه قرمز پوش با پرچم های سه رنگ زرد، آبی و قرمز در طول یک خیابان عریض و طولانی ایستاده بودند، آواز می خواندند و دست می زدند! سکوی محل قرار گیری رئیس جمهور هم مملو از آدم بود، حتما نزدیکان و مقامات بودند. جالب این بود که کسی به صورت رسمی یعنی با کت و شلوار و به اصطلاح "مرتب و اتو کشیده" نبود، حتی مادورو!! خیلی ها با کاپشن های همرنگ پرچم ملی (زرد، آبی و قرمز) در مراسم حاضر شده بودند. بعد از سخنرانی رئیس جمهور، گروه موزیک کوچکی، شروع به نواختن آهنگی شاد کرد و اینجا بود که آقای رئیس جمهور... بله... با هیجان و مهارت! شروع به رقصیدن کرد... و بقیه هم او را همراهی می کردند. 


    تا پیش از آمدن به این منطقه، رئیس جمهور برایم "نهایت رسمیت" بود، حتی لبخند و خنده اش هم انگار در یک قاب رسمی قرار می گرفت. ولی اینجا داستان، جور دیگری است؛ روسای جمهور و مقامات رسمی، خیلی به مردم عادی نزدیک هستند، مثلا رافائل کوره-آ؛ رئیس جمهور اکوادور شنبه های هر هفته به طور مرتب در جمع مردم حاضر می شود و چند ساعت! صحبت می کند. از طرف دیگر در تجمعات و گردهمایی های مردمی، خیلی معمولی ظاهر می شوند، آواز می خوانند، بعضی هاشان هم که دستی در موسیقی دارند مانند چاوز فقید که گیتار می زد، به این نحو مردم را سر ذوق می آورند. 


    ۲- مدتی پیش، دوستم گفت: "میدونی وزیر کار اکوادور تو همین ساختمون شما زندگی می کنه؟!" با تعجب، پاسخ منفی دادم. ادامه داد: " چند روز پیش که از در ساختمون، بیرون می رفتم تا سوار ماشین بشم، همسرم آقایی رو بهم نشون داد که داشت از یه ماشین دیگه پیاده می شد و گفت که ایشون؛ وزیر کار هستن! البته من، درست ندیدمش." کنجکاو شدم و در اینترنت، جستجویی کردم و تصویرش را دیدم. به خودم گفتم: "تا حالا که ندیدمش، شاید در آینده، یه روزی ببینمش، بد نیست حداقل بدونم که بنده ی خدا، وزیره!" چند هفته بعد، به اتفاق پسر و دوستم وارد ساختمان شدیم، دم در از نگهبان خواستم که کارت آسانسور را بزند، باشه ای گفت و ادامه داد: "تا شما وارد آسانسور بشید، من میام"  و از در به سرعت بیرون رفت. داخل آسانسور، چند لحظه ای منتظر نگهبان بودیم که دیدیم خودش را سریع رساند و کارت را زد. در آسانسور بسته و پس از مدت کوتاهی، باز شد. خانم و آقایی نزدیک در بودند، عصر بخیری گفتیم و چون، کالسکه ی پسرم هم همراهمان بود، دوستم به آنها گفت: "اگر مایلید، بفرمایید... ولی جا به اندازه ی کافی نیست!" آنها هم لبخندی زدند و خیلی مودبانه از ما خواستند که راحت باشیم. در، بسته شد و من، تازه متوجه شدم که... بله... آقای وزیر بود! بدون محافظ، بدون تشریفات... تازه ما راهش هم ندادیم!

  • مادر جان
۰۳
آبان

با یاد خدا...


    سال آخر مقطع کارشناسی، واحد درسی سخت و پیچیده ای به نام "رنگرزی الیاف" داشتیم که پر از مباحث سنگین و کلی مسئله بود. هر روزی که استاد درس می داد، اگر تنبلی می کردیم و موارد گفته شده را نمی خواندیم، بیچارگی روی شاخمان بود و حسابمان با کرام الکاتبین... از آنجایی که تعدادمان زیاد بود و شفاهی پرسیدن از همه، وقت زیادی می گرفت؛ استاد در شروع هر جلسه، امتحان کوچکی با دو یا سه سوال برگزار می کرد و به این ترتیب؛ دانشجویان را محک می زد. موقع امتحان، همه کنار هم -به همان شکل معمول کلاس- می نشستند و کسی جابجا نمی شد. بدیهی است که در این شرایط، امکان اینکه نگاهی، از این سو به آن سو برود، زیاد بود!!!


    یکی از همان روزها، قبل از امتحان، یکی از دوستان کنارم نشست و گفت: "روی دستتو باز بذار که هیچی نخوندم!" باشه ای گفتم، برگه ای را نصف و شروع کردیم به نوشتن... من می نوشتم و دوستم می نوشت... جلسه ی بعد، برگه ها را تحویل گرفتیم و خوشحال از اینکه نمره ی کامل گرفته بودیم. ساعت کلاس به اتمام رسید و من و استاد و دو سه نفر دیگر همچنان در کلاس بودیم. در حین جمع کردن وسایلم، با شنیدن جمله ی: "خانم... شما و خانم... تقلب کرده بودید؟؟؟"؛ خشکم زد. ضربان قلبم، تند شد، عرق کردم و گر گرفتم... وای که چه حالی داشتم...  دلم می خواست زمین، دهان باز کند و من را ببعلد. نه می توانستم منکرش شوم و نه، قبول کنم؛

    "استاد، نه! یعنی نمی خواستیم، شرمنده... ببخشید... " بین زمین و هوا مانده بودم. 

    "پس معلوم شد امتحانات قبلی رو هم تقلب می کردی و نمره ی کامل می گرفتی و از همه مهمتر، حتما ترم قبل هم با همین شیوه، امتحان پایانی رو بیست گرفتی!!!" این را که گفت، دنیا دور سرم چرخید. چقدر برای امتحان ترم پیش، درس خوانده و چه لذتی از گرفتن نمره ی کامل، برده بودم... و حالا تمام زحماتم، زیر سایه ی تقلب، هیچ شده بود. باید کاری می کردم... تمام راه کلاس تا دفتر اساتید، به دنبال استاد رفتم و پشت سر هم عذر خواهی می کردم؛

    "استاد، خیلی عذر می خوام، باور کنید اولین و آخرین بار بود، خواهش می کنم بخاطر این اشتباه، به من به عنوان یک دانشجوی متقلب نگاه نکنید، خواهش می کنم..."

    "از شما انتظار نداشتم، نا امیدم کردی، خیلی زیاد!!" بله... به همین راحتی استاد باور کرده بود که در موردم اشتباه فکر می کرده است.


    موضوع این بود که کلا از تقلب گرفتن و رساندن، می ترسیدم. در دوران دبیرستان، یکی از دوستانم به قدری راحت این کار را انجام می داد که چه بسا اگر مدتی بیشتر در مکتب آن بزرگوار می ماندم، ترسم می ریخت و حتی گوی سبقت را از دستش می ربودم و احتمالا به مرحله ی ابداع شیوه های نوین در حوزه ی استراتژیک تقلب می رسیدم، ولی خب خدا را شکر بعد از مدتی، مدرسه ام را عوض کردم -نه بخاطر دوستم، که به علت مسافت زیاد مدرسه تا خانه- و به این ترتیب، همای سعادت از بالای سرم پرواز کرد و رفت. واقعا هم آدمی از هر چیزی که بترسد، بر سرش می آید. باید به استاد ثابت می کردم که؛ "من، نان زحمتم را می خورم."


    روز امتحان پایان ترم برایم روزی سرنوشت ساز بود. تمام مدت، استاد بالای سرم ایستاده بود و چندین بار زیر و رو و لابلای برگه ها را نگاه کرد، مبادا که تقلب کنم! سعی بر حفظ آرامشم داشتم تا بتوانم به بهترین شکل، پاسخ سوالات را بنویسم. از امتحان، راضی، و مطمئن بودم که نمره ی کامل را می گیرم. روزی که برای گرفتن نتیجه به دفتر بخش مراجعه کردم، از دیدن نمره ام جا خوردم، یک نمره ی تاریخی: ۱۹/۹۹ !!! چند دقیقه ای مات و مبهوت بودم. صدای استاد، من را به خود آورد: "تبریک میگم، البته بیست بهت نمیدم تا این نمره همیشه یادت بمونه!" 


    چند وقت بعد در نمایشگاهی، مسئول غرفه ی دانشکده بودم که از قضا، استاد و همسرش هم آمدند. وقتی من را به همسرش معرفی کرد، خانم با لبخندی گفت: "پس شما بودید که نوزده و نود و نه گرفتید؟!" 


    چهار یا پنج سال بعد از آن روز، در رستوران قطار کرمان به تهران به طور اتفاقی، استاد را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم به صحبت... از کار و زندگی و در نهایت... تقلب و نوزده و نود و نه! وقتی گفت: "می دانستم دانشجوی خوبی هستی، بهت امیدوار بودم!" خیلی خوشحال شدم... 

  • مادر جان