زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

سبک مرگ!

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ب.ظ

با یاد خدا...


    روز شنبه، چهارم مهر نود و چهار، حدود ساعت نه شب تلفنم زنگ خورد. دوست ایرانی ام بود... "سلام مریم، چطوری؟ کیان خوبه؟ میگم... یه خبر بد دارم... "گلوریا" رو یادت میاد؟ امروز عصر، سکته کرد و مرد!" 


    هیچ تصویر روشنی از چهره اش در ذهنم نمانده بود. اولین و آخرین باری که دیدمش، ماه رمضان امسال، سر سفره ی افطار در مسجد کیتو بود. دختر جوانی که اگر دوستم نمی گفت اکوادوری است، با ایرانی ها اشتباهش می گرفتم. -آخر خانم های مسلمان اینجا پوشش خاصی دارند و ما ایرانی ها، جور دیگری هستیم. هر کجای دنیا هم که باشیم، از طرز لباس پوشیدنمان، معلوم می شود ایرانی هستیم و البته مسلمان.- همین چند هفته ی پیش هم در یک رستوران ایرانی، بر حسب اتفاق با یک خانم مسلمان ونزوئلایی هم صحبت شدیم.  در حین صحبت هایش از مسافرت دو ماهه اش به ایران گفت و اینکه با گلوریا همسفر بوده است. اینطور که شنیدم گویا از حدود پنج سال پیش، با مرکز اسلامی ایران در کیتو آشنا شده بود، می رفته و می آمده، حتی در کلاس های احکام هم شرکت می کرده است. اما به گمانم از یک یا دو سال پیش تصمیم می گیرد مسلمان شود...


    دوستم ادامه داد: "فردا، مراسم خاکسپاریشه، شما میاید؟" من در عمرم در هیچ مراسم تدفینی شرکت نکرده بودم! با مکث گفتم: "انشاالله میایم." واقعیت این است که من مثل خیلی های دیگر از مرگ و تمام متعلقاتش، هراس دارم. مانده بودم بین رفتن و نرفتن... بالاخره عزمم جزم شد و روز یکشنبه، راس ساعت سه بعد از ظهر وارد "قبرستان سن دیگو" شدیم.


    ماشین را در پارکینگ گذاشتیم. پیاده شدیم و نگاهی به دور و برم انداختم، اول فکر کردم در محوطه ی یک پارکینگ طبقاتی هستیم، چند لحظه بعد متوجه اشتباهم شدم. ما در میان یک قبرستان سه طبقه ایستاده بودیم!!! در هر طبقه، تالارهایی بود که روی دیوارهایشان، قاب های کوچک مربع شکلی که در حکم قبر بودند، کنار هم قرار گرفته بودند. روی بسیاری از این سنگ قبرها، نمادهای مذهبی مسیحیت، یکی دو گلدان کوچک، اسم و فامیل متوفی و تاریخ وفاتش دیده می شد. نردبان هایی هم در گوشه و کنار به چشم می خوردند که برای دسترسی به سنگ قبرهایی که در ارتفاع بالاتر و نزدیک به سقف بودند، مورد استفاده قرار می گرفتند. از این قسمت که بیرون آمدیم، وارد محوطه ی باز بسیار بزرگی شدیم. 


    نخستین چیزی که توجهم را جلب کرد، اشیای رنگارنگی مثل: فرفره و اسباب بازی های دیگر بودند. معلوم شد که اینها را در محل قبور بچه ها و خردسالان قرار می دهند. باد، فرفره ها را به سرعت می چرخاند... صدای خنده ی کودکی آمد... دلم ریخت... 


    در حالی که به سمت درب اصلی می رفتیم، اتاق های کوچک و بزرگی یا همان "آرامگاه های خانوادگی" در یک سمت مسیر، قرار گرفته بودند، بعضی هاشان ساده تر و برخی دیگر، آراسته تر. بر سر در ورودی تعدادی شان هم، قاب عکس هایی از کسانی که درونشان دفن شده بودند، به چشم می خورد... سگ های ولگرد، آزادانه می گشتند... شاید بدنبال صاحبانشان... 


    مدت کوتاهی دم در ایستادیم، خانمی از پشت سر گفت: "شما برای خاکسپاری گلوریا اومدید؟ اوناهاش... آوردنش." برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، ماشین سیاه رنگی ایستاده بود و جماعتی هم در عقبش، ساکت و آرام... بدون گریه... بدون ناله... بدون شیون... من اما بی اختیار گریه ام گرفت، دوستم هم همینطور.


    چند نفری از مردان، تابوت را روی دوش گذاشتند و به سمت خانه ی ابدی گلوریا روان شدند. قبر را از قبل، "کارگران گورستان" کنده بودند؛ شش مرد با بلوز، و شلوارهای جین آبی، و "کلاه های ایمنی" زرد رنگ که هر کدام یک بی سیم به کمر بسته بودند و بیل های دسته کوتاهی بدست داشتند... آماده ی آماده برای ریختن خاک... گویا از بدو تولد برای این کار آماده بودند...


    تابوت را که در قبر گذاشتند، باز هم هیچکس گریه نمی کرد! مادر گلوریا در سراسر مراسم، تنها نگاهی اندوهگین و غمناک داشت، پدرش هم. خواهر و برادرش که خیلی آرام بودند! روحانی مسجد و مسلمانان حاضر در مراسم، برایش فاتحه خواندند و صلوات فرستادند، بقیه با تعجب نگاه می کردند.


    روی سنگ قبری نشستم و پسر کوچولویم را خواباندم. کارگرها شروع کردند به خاک ریختن. با وجود جمعیت زیاد، تقریبا هیچ صدایی جز صدای خش خش بیل ها نمی آمد. مورچه ها هم گوشه ی دیوار، مشغول کار بودند. جماعت با سکوت مورچه ها همدل شده بود... نگاهم به پایین بود که مردی اکوادوری در حالی که یک پلاستیک خوراکی و یک نوشابه ی فانتا دستش بود، جلویم ایستاد و پرسید: "شما به چه دینی هستید؟" گفتم که مسلمانیم. "اونی هم که فوت کرده، مسلمون بوده؟" پاسخ مثبت دادم. "چه نسبتی با هم داشتید" گفتم که دوستم بود. -حتما بعضی ها با فوتشان، تبدیل به دوست می شوند.-


    مراسم به پایان رسید و برادر گلوریا با صدای بلند از همه تشکر کرد. پدرش از روحانی مسجد قدردانی و ابراز خوشحالی کرد که گلوریا، مسلمان شده بود. عمه و مادر بزرگش که بسیار متاثر و ناراحت بودند، از تک تک خانم های مسلمان تشکر کردند. موقع خداحافظی، تنها جمله ای که توانستم به مادرش بگویم این بود که ما را در غم خود شریک بدانید... همین و بس...


    درست است که تا پیش از این مورد، در هیچ مراسم تدفینی شرکت نکرده بودم، ولی هیچ گاه فکر نمی کردم که مواجهه با مرگ، در این سر دنیا، می تواند اینقدر متفاوت باشد. هیچکس آنچنان بی تابی نمی کرد که از حال برود، کسی خاک بر سر خودش نمی ریخت یا از جیغ و فریادهای دلخراش خبری نبود. همه چیز در کمال آرامش برگزار شد. تقریبا همه ی فامیل و دوستان گلوریا متفق القول بودند که: "او، خوشحال است و جایش در بهشت. شما هم خوشحال باشید." به نظرم به چیزی که می گفتند، کاملا اطمینان و ایمان داشتند... اینکه حتما در جای بهتری سکونت می کند، اسباب آرامش و خاطر جمعی شان را فراهم کرده بود.


    به خانه برگشتیم و من، فکرم مشغول... آن شب، ماه، گرفت...

  • مادر جان

نظرات  (۳)

  • محمود بنائی
  • سلام
    فکر میکنم شما واقعا باید نویسنده می شدید! خیلی خوب تصویر شده بود همه چیز جوری که ساعت یک و نیم صبحه و من با همه خستگی متن را خوندم.
    شاید درستش هم همین باشه اما ما تازه وقتی مردیم شیون و زاری ها شروع میشه.

    پاسخ:
    سلام دوست گرامی
    ممنونم که وقت گذاشتید و مطلبم رو خوندید.
    این موضوع با وجود اینکه غمناکه، ولی چون به شیوه ای غیر معمول تجربه اش کردم، در موردش نوشتم.
    باز هم از لطف و محبت شما تشکر میکنم.

    عالی بود مریم عزیزم.
    پاسخ:
    الهه ی عزیز ممنونم از این همه انرژی مثبت که بهم میدی.
    خیلی جالب بود مریم جان❤
    پاسخ:
    ممنونم عزیزم... خیلی لطف کردی فاطمه جون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی