زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷
آذر

با یاد خدا...


    چند وقتی می شود که در اینستاگرام، صفحه ی "روزمرگی های یک آبدارچی" را دنبال می کنم. البته همینطور بی هوا هم پیدایش نکردم! یک روز که در اینترنت مشغول گشت و گذار و بالا و پایین کردن اخبار بودم، عنوان "معروف ترین آبدارچی ایران" توجهم را جلب کردم. بعد از خواندن مطلب هم، صفحه ی اینستاگرام  آقا "کاظم عقلمند" را پیدا کردم و تقریبا هر روز دنبالش می کنم. 

    این جوان سی ساله، به قول خودش: "روزمرگی هایش را با دیگران به اشتراک می گذارد"؛ شرکتی که در آن کار می کند، آبدارخانه ی تر و تمیز، کلاس شبانه ای که می رود، خانه و زندگی اش، تفریحاتش، انتظارش در صف مترو و خلاصه هر چیزی که در طول روز برایش پیش می آید. "لبخند" آقا کاظم هم در همه ی عکس ها، پای ثابت است. حتما که سختی هم کشیده و شاید هم کوله باری از مشکلات را به دوش می کشد، به گمانم با لبخندش به همه ی مشکلات نشان می دهد که عددی نیستند. اصلا همین که جوان باشی، متاهل باشی، ادامه ی تحصیل بدهی و مهم تر از همه؛ "کار را عار ندانی!" و آبدارچی باشی و "لذت" هم ببری و خیلی ها هم غبطه به حال و روز خوشت بخورند، "معرکه" است.

    برای بسیاری از ماها که در ابرها سیر می کنیم و به کم، قانع نیستیم، می خواهیم شاخ غول بشکنیم و فلان شغل پر طمطراق را داشته باشیم، بهمان ماشین آنچنانی سوار شویم، خانه در کجا و ویلا در ناکجا و گردش و مهمانی و... با عرض معذرت از این انسان شریف، "آبدارچی بودن، " که شغل نیست و نباید حتی اسمش برده شود!!! باز هم به عقیده ی خیلی از ماها، چنین مشاغلی؛ نه درآمدی دارند، نه اسم و رسم دهان پر کنی و نه "کلاس"! ولی آقا کاظم توانسته به خوبی و البته در کمال صداقت، خلاف این موضوع را ثابت کند، به عبارتی؛ "به شغلش، تشخص بخشیده" و کاری کرده که خیلی از ماها، نظرمان نسبت به یک آبدارچی برگردد. ما را با محیط کار و مشغله های کاری اش آشنا می کند و به نحوی "اهمیت حضور و وجودش" را یاد آوری می کند، چیزی که به گمانم خیلی اوقات نادیده گرفته شده و می شود.

    از برخی عکس های داخل آبدارخانه چنین بر می آید که خیلی هم باسلیقه و تر و تمیز است، گویی که خانه ی خودش باشد. از اینکه دستمال و مایع تمیز کننده بدست بگیرد و کنار میز یکی از کارمندان شرکت بایستد و عکس بیندازد و هزاران نفر ببینندش، واهمه ای ندارد و به نظرم، با افتخار این کار را می کند. 

    همسر و خانواده اش نیز در تعداد زیادی از عکس ها حضور دارند. شب یلدا برعکس خیلی ها که سفره های رنگین با مخلفات آنچنانی داشتند، با "فریبا" -همسرش- کاسه های انار را بدست گرفتند و خندیدند و عکس گرفتند و با سایرین به اشتراک گذاشتند. من که خیلی لذت بردم... برای رفتن به مراسم عروسی آشنایان هم، خوش تیپ می کند، آرایشگاه می رود و کراوات می زند... چقدر هم شیک و برازنده... اصلا به همین سادگی و راحتی به ما نشان می دهد که؛ دوست عزیز، تو می توانی آبدارچی باشی، ولی یک آبدارچی خوش تیپ، مگر منافاتی دارد؟! 

    آقا کاظم درس هم می خواند، خودش می گوید؛ پس از هفده سال دوری از تحصیل، حالا دوباره شروع کرده و کلاس اول دبیرستان را به صورت شبانه می خواند. از خودش به اتفاق همکلاس ها و معلم هایش، تصاویری در صفحه اش گذاشته است. اصلا با همین کارش به خیلی ها، انگیزه داده که تحصیلاتشان را پی بگیرند.  

    واقعیت امر این است که من از "معمولی بودن" خوشم می آید، یعنی هیچ عیب و ایرادی در این خصیصه نمی بینم. آقا کاظم و امثال ایشان، نمونه های بسیار موفق و خوبی از همین دسته ی آدم های معمولی هستند که زندگی را در "دلخوشی های کوچک و ساده" می بینند، چیزی که خیلی ها نمی بینند...

  • مادر جان
۱۸
آذر

با یاد خدا...


    دایی احمد اهل سفر رفتن نبود، خصوصا از زمان فوت ننه ی خدا بیامرز -سال ۱۳۷۶- از در کرمان بیرون نرفت*. قبلش -حدود بیست سال پیش- چند باری در معیت پسر بزرگ دایی محمد؛ امیر به مشهد رفته بود. آن زمان هنوز پای "ارتودنسی" به شهر ما باز نشده بود، ولی در مشهد، امکاناتش فراهم بود. دایی، امیر را برای انجام این کار همراهی می کرد و خب صد البته که از زیارت امام رضا علیه السلام هم بی نصیب نمی ماندند. از آن سفرها، چند عکس برایش به یادگار مانده بود که فکر می کنم خیلی ها مشابهشان را دارند؛ تصویر بارگاه امام رضا علیه السلام در پس زمینه و دایی و امیر در پیش زمینه. در عکسی دیگر و با همان پس زمینه، تصویر تکی دایی درون دایره ی کوچکی قرار گرفته بود. چقدر جوان، آراسته و برازنده بود. خودش که خیلی این عکس ها را دوست داشت. خوب بخاطر دارم که این قاب ها را بر روی تاقچه ی خانه شان گذاشته بود.

    گذر سال ها دوباره این عکس های قدیمی را برای دایی زنده کرد. دلش می خواست مثل احمد توی عکس ها بشود... جوان و شاداب... آراسته و برازنده... کوچک شده ی عکس ها را داخل یک کیف جیبی گذاشته بود. چندین بار به مادرم نشان می داد، به من، به حسین، به سکینه، به خاله، به دخترانش، و شاید به خیلی های دیگر. از همه می پرسید: 

"میشه یه روزی من دوباره این شکلی بشم؟!😢😢😢"

جواب من و احتمالا خیلی های دیگر یکسان بود: 

"ها بابا، چرا نشه؟! حتما دوباره خوب خوب میشی، عین این عکسا!"

    وقتی که این جواب را می شنید، خوشحال می شد، خیلی هم خوشحال می شد. یک آن، زمان به عقب می رفت و دایی، پسر بچه ی ده، یازده ساله ای می شد که در حیاط خانه، دور حوض و لابلای درختان می دوید، می خندید، قهقهه می زد... پر شور و حرارت، پر نشاط و امیدوار... 

    در تمام مدت بعد از تصادف و با وجود مشکلاتی که برایش پیش آمده بود، اما از شرایطش نمی نالید، گله و شکایتی نمی کرد یا غر نمی زد که؛

    "چرا من خدایا؟ چرا یکی دیگه نه؟ حالا چرا صورتم؟..." حتما در تنهایی هایش به همه ی اینها فکر می کرد، شاید هم گله و شکایت می کرد، ولی هرگز ندیدم که جلوی ما یا دیگران این حرف ها را بزند. بعضی اوقات فکر می کردم که؛ "چقدر همه چیز برایش عادی است!" و خدا را شکر که اینطور بود و تسلیم شرایط ناشی از تصادف نشد. مادرم همیشه می گفت:

"از داییتون یاد بگیرین، هیچوقت خودشو نمیندازه، روحیه اش خیلی خوبه."

    راست هم می گفت. بعضی اوقات که کمی ناخوش بود، احوالش را که می پرسیدیم، در جواب می گفت:

"من که مریض نیستم، سالم سالمم، اصلا طوریم نیس." یکدفعه هم بلند می شد و با صدای بلند، آواز می خواند و می رقصید و همه را می خنداند. 

    خدایش بیامرزد... ما که از بابت دایی، خیلی می خندیدیم. چپ و راست می رفت، یک چیزی می گفت که همه از خنده، ریسه می رفتند. به یک خاطره که می رسید، در هر حالتی که بود، اول می ایستاد و بعد، تعریفش می کرد...

    گویا مراسم ختم ننه بوده، دایی که به شدت ناراحت و محزون بوده، به رسم معمول دم در خانه ایستاده بوده و با کسانی که می آمدند و می رفتند، حال و احوال می کرده است. چند نفری از فامیل های دور -اتفاقا دایی باهاشان خیلی رو در بایستی داشته- مشغول صحبت با او بودند که پسر خاله ی دایی؛ حسین -خدا رحمتش کند... چندین سال از دایی بزرگتر بود و از قضا، خیلی هم راحت و بی تعارف برخورد می کرد- سر می رسد. دایی را با آن وضع و حالت ناراحت و گریان که می بیند، جلوی همه مورد خطاب قرارش می دهد و می گوید:

"احمدو، خاک تو سرت، عین یه سگی شدی!😀😀😀خجالت بکش، خودتو جمع کن، زشته!!!" 

    البته حسین از سر دلسوزی، قصد دلداری دادن به دایی را داشته، ولی با این لحن...😂 ما که از خنده، به گریه می افتادیم. دایی هم می گفت: "نمی دونستم تو اون شرایط بخندم، گریه کنم یا یه جوری به حسین حالی کنم که ارواح امواتت کوتاه بیا، من با این فک و فامیلامون، رو در وایسی دارم!" 

    از این دست خاطرات، کم نداشت. پیش آمده بود که خاطره ای را چندین بار نقل کند و هر دفعه انگار شیرین تر از دفعه ی قبلی... به نظرم "گذشته و متعلقاتش" را خیلی دوست داشت. از اینهایی نبود که بیخیال این بخش زندگی اش شود. "مردان کلاه دوره ای پوش، قیصر، ماشین ها و عکس های قدیمی" در صدر لیست علایقش جا داشتند.

    فیلم قیصر برایش تنها یک فیلم نبود، که واقعیت بود. از نظر دایی؛ "قیصر و فرمون/فرمان؛ مرد ترین مردا  بودن؛ آدمای لات و داش مشتی که باغیرت بودن."  

    به کرات، فیلم را دیده بود و بیشتر دیالوگ هایش را حفظ بود. اصلا علاقه ی خاصی به این تیپ فیلم ها و چنین شخصیت هایی داشت. فیلم های حالایی را هم که به کل "بدرد نخور" می دانست و اصلا نگاه نمی کرد!

    چند تایی از "دوستانش"، به سن و سال پدرش بودند! مثلا "کل ماشااالله" که خدا حفظش کند، از دوستان قدیمی بابا مهدی -پدر بزرگم، پدر دایی- بوده است. گمان می کنم حالا حدود نود سالی باید داشته باشد. چند سالی می شد که دایی مرتب به خانه اش رفت و آمد داشت. دیرتر از معمول که می رفت، کل ماشاالله از مادرم، سراغش را می گرفت؛

"این احمد کجایه؟ چرا نیومده پیشم؟"

تعجب می کردم که چگونه این دو نفر می توانند یک عالمه حرف مشترک داشته باشند و بنشینند پای درد دل هم!


    *پانوشت: البته اینجور هم نبود که کنج خانه اش بنشیند و سال به سال جایی نرود، اتفاقا زیاد هم اینور و آنور می رفت.  یک روستای ییلاقی خوش آب و هوا به نام "گینکان" که در نزدیکی های کرمان قرار دارد؛ مکان به شدت مورد علاقه ی دایی بود. هفته ای سه چهار مرتبه، سری به آنجا می زد. تقریبا تمام مردمش را می شناخت؛ از پیرمرد متولی مسجد تااااااا زن شیر فروش. لب جوی آب می نشست و مرتب، چایی می خورد و با این و آن حرف می زد. 

  • مادر جان
۱۱
آذر

با یاد خدا...


    "لم بده و راحت باش!" یکی از اصول ثابت زندگی دایی...  برای این کار هم فقط به یک بالشت و دو وجب جا احتیاج داشت. بعضی وقت ها مادرم می گفت: 

"این برادر من، کمر نداره! نمی تونه بشینه..." 

    البته که بیراه نمی گفت. تقریبا خیلی وقت ها به همین حالت بود؛ موقع غذا خوردن، تماشای تلویزیون، گوش دادن به رادیو، تعمیر لوازم برقی کوچک!!! صحبت کردن با دیگران و خلاصه هر کاری که می شد در حالت نشسته انجام داد، دایی احمد، گزینه ی لم دادن را انتخاب می کرد. همیشه برایم عجیب بود که؛

"چطور می تونه این همه وقت به این حالت باشه، بدون اینکه دست و پاش خواب برن؟!"

    بالشت بزرگی را خم می کرد و دستش را هم روی آن... و به همین دست، ساعت ها!!! تکیه می داد. سیگار می کشید و پشت سر هم چایی می خورد. کوروس سرهنگ زاده، گلپا، ایرج، بسطامی و افتخاری گوش می داد، آن هم با صدای بلند. یک جور بزم تک نفره...

    با وجود اینکه تنهایی را دوست داشت، از تنها ماندن می ترسید. به عبارتی می توانم بگویم حسی دو گانه نسبت به تنهایی داشت. از شلوغی و سر و صدا و ازدحام گریزان بود، به همین دلیل خیلی کم پیش می آمد که به مجلس عروسی یا میهمانی های بزرگ برود، اگر هم می رفت در گوشه ای دنج و خلوت و یا در اتاقی به دور از شلوغی ها می نشست، حتی الامکان هم سعی می کرد زودتر قال قضیه را بکند و آن مجلس را ترک کند. از طرف دیگر، نمی توانست و یا نمی خواست در خانه ی خودش، تنها بماند. یا به خانه ی ما می آمد یا خانه ی خاله فاطمه و البته دوستان دیگری هم داشت که مرتب بهشان سر می زد. "اتاق اولی" خانه ی ما و همین طور خانه ی خاله، برای چندین سال به "اتاق دایی" مبدل شده بود... حالا که رفته، در این اتاق ها هم بسته مانده...

    می دانست من هم موسیقی سنتی و به خصوص افتخاری را دوست دارم، آهنگ هایش را برایم می گذاشت و هر زمانی که از جلوی پنجره ی اتاقش می گذشتم،  بلند بلند تکرار می کرد:

"خوش گپ، علیرضا رو دوست داره، خوش گپ، علیرضا گوش میده..." 

    اصلا عادتش بود، هر کس را به عنوان و اسم خاصی صدا می کرد؛ من را "خوش گپ" خطاب می کرد، چون معتقد بود که من، خوب، گپ/حرف می زنم! بعضی وقت ها می گفت: 

"بیا بشین یخورده گپ بزن، تو خوش گپی!"

    یوسف -برادرم- را "سید کاظم" صدا می زد. سید کاظم در واقع، همسایه ی روبروی خانه اش بود، پیرمردی که صاحب تنها پارچه فروشی محله ی قدیمی ماست. تند تند حرف زدنش، شکایت همیشگی دایی را در پی داشت، خوب متوجه صحبت هایش نمی شد. دقیقا به همین دلیل به یوسف می گفت سید کاظم.

    "بی بی"؛ عنوان خواهرم؛ سکینه بود. علی-برادر دیگرم- را "بابا" و حسین-برادر بزرگم- را "مرد" خطاب می کرد. چند وقتی هم بود که مادرم را به جای "کبری"، "قاسم!!!" صدا می زد😂

    اما پسرهای دایی محمد را به شکل خاصی، مورد عنایت قرار داده بود؛ یک "ها" به آخر اسمشان چسبانده بود؛ "امیرها"، "رضاها" و "مهدی ها"!!! بعدها که هر سه شان ازدواج کردند، همسرانشان را هم با همین "ها"ی اضافه صدا می زد. همه شان هم متقابلا عمو احمد را؛ "عموها" می گفتند. 

    تنها کسانی را که با پسوند "جان/جون" صدا می زد؛ خانواده ی چهار نفره ی مریم؛ دختر بزرگ خاله ام بود. همیشه از "مونا جون"؛ دختر مریم می خواست که پیشش بنشیند و بگوید: "مریم جون، مهدی جون، مونا جون، شایان جون!!!" نمی دانم چه سری در این موضوع، نهفته بود که این همه برای دایی جذابیت داشت و کلی می خندید! حالا نخند و کی بخند... وقتی که کار مونا جون تمام می شد، دایی دستش را می گرفت و می گفت: "یه بار دیگه هم بگو!" البته ناگفته نماند که این یک بار، تبدیل به ده بار می شد!

    "ربابه"؛ زنی که با خانواده اش سالیان سال برای دایی کار می کردند را "منانه!!!"عنوان داده بود. بس که اینگونه خطابش می کرد، ما هم به همین عنوان صدایش می کردیم و البته هنوز هم... 

   

    از عناوین و القاب که بگذرم، بد نیست مختصری از عادات غذایی اش بگویم. وقت خوردن غذا، لم می داد و بشقاب را در دست تکیه داده به بالشت، می گرفت و با اشتهای تمام، می خورد. اصلا غذا خوردنش هم دیدنی و صد البته، اشتها برانگیز بود. برنج، گوجه و ماست؛ پای ثابت وعده های غذایی اش بودند، چه این وعده، آبگوشت بود، یا کشک داغ -کله جوش- و یا حتی سالاد الویه! از هر چیزی هم که می گذشت، از برنج نمی توانست بگذرد، حتی این دو سه سال اخیر که بخاطر بیماری قند، تحت نظر دکتر بود و به اصطلاح؛ رژیم/پرهیز غذایی داشت، به طور مرتب و البته کمتر از مقدار همیشگی، برنج می خورد. عادتش هم این بود که همه چیز را روی هم بریزد، معجونی درست کند و با اشتهای کامل بخورد. غذایش که تمام می شد، مقداری سماق روی ماست می ریخت و می خورد، سپس چند لقمه نان خالی و در انتها؛ دستی به سبیل هایش می کشید. به گمانم با این کار، لذت و حظی را که از غذا برده بود، تکمیل می کرد.  


پانوشت: مهدی ها با شنیدن خبر فوت عموها نوشت: "عموها، آینه ای بود در خانواده ی ما که شکست..."

  • مادر جان
۰۶
آذر

با یاد خدا...


    دایی مجرد بود، هیچوقت ازدواج نکرد. تا پیش از فوت ننه -با هم زندگی می کردند- چند جایی برایش به خواستگاری رفته بودند، ولی خودش راضی به "بله گفتن" نبود! یک بار زن دایی ام -همسر دایی محمد-، کسی را برایش نشان کرده بود، به دایی احمد می گوید و بعد از موافقت او با رفتن به خواستگاری، قرار و مدارها را می گذارد. روز موعود هم به دایی می گوید که: 

"راس فلان ساعت، آماده باش تا با هم بریم." 

دایی هم با گفتن اینکه:

"تا شما دسته گل و شیرینی بخرید و برید اونجا، چند دقیقه بشینید، من خودمو میرسونم!"؛ مطمئنشان می کند.

    دایی محمد و زن دایی هم به خیال اینکه "خب حتما میاد!"، می روند و البته گویا مدت زیادی در خانه ی آن بندگان خدا می مانند و از دایی احمد هم خبری نمی شود که نمی شود! آن وقت ها هم موبایل نبود که بتوانند تماسی بگیرند و حداقل تکلیف خودشان را بدانند، هر چند اگر هم بود، قطع به یقیین یا جواب نمی داد و یا با یک دلیل واهی، آنها را می پیچاند!!! 


    با فوت ننه، عملا دیگر مسئله ی ازدواج و خواستگاری مسکوت ماند. چند ماه که گذشت و همه، اندکی آرام تر شدند، باز هم قضیه ی "سر و سامان گرفتن" احمد مطرح شد، ولی این بار خودش قاطعانه گفت:

"هنوز سال مادرم نشده، درست نیست الان در این مورد حرف بزنیم... انشاالله بعدش!" 

مراسم سال ننه برگزار شد و مدت ها بعد، مجددا این "بحث شیرین" پیش کشیده شد. همه می گفتند: 

"احمد، سال مادرمون تموم شد، تو هم تنها شدی، سن و سالت هم داره بالا میره، هر دختری دیگه زنت نمیشه! بیا اصلا هر کی رو میخوای، بگو تا بریم برات خواستگاری و..." 

ولی دایی، دلیل پشت دلیل می آورد و کلا راضی نمی شد... خلاصه که همچنان مجرد بود تا سال هشتاد و یک و آن "تصادف وحشتناک"...


    یکی از شب های گرم تابستان بود. پنجره ها را کامل باز گذاشته و خوابیده بودیم. نیمه های شب، کسی در خانه مان را زد! مادرم از روی حیاط بدون اینکه در را باز کند، کیه ای گفت. صدایی آشنا جواب داد:

"حاجی بیا تا دم خونه ی احمد، ببین چطورش شده... تصادف کرده..."

    مطمئن بودیم که اتفاق بدی افتاده است. با علی و مادرم به سرعت خودمان را به سر خیابان رساندیم. دویست یا سیصد متر با خانه ی دایی فاصله داشتیم. اما به خوبی می توانستم ببینمش؛ پیراهن سفیدی به تن داشت و صورتش، انگار سیاه بود. دم در خانه به حالت چهار زانو نشسته بود. نزدیک و نزدیک تر شدیم، با دیدن صورت غرق به خونش! همان جا زانو زدم و به گریه افتادم، مادر و علی هم. یک منظره ی عجیب، وحشتناک و غیر قابل باور. خودش به سختی حرف می زد. از همان آشنا پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده...

    دو نفری سوار بر موتور دایی، در حال برگشت از جایی بودند. دایی که دست بر قضا کلاه ایمنی پوشیده بود، هدایت موتور را بر عهده داشته و البته گویا با سرعت هم می رانده، در یکی از پیچ های جاده، کنترل موتور را از دست می دهد و هر دو به کناری پرتاب می شوند. متاسفانه جایی که دایی به زمین می خورد -در حقیقت به صورت روی زمین می افتد-؛ چند بلوک سیمانی روی هم تلنبار شده بود. شدت ضربه به قدری بود که کلاه ایمنی از وسط می شکند و بدتر اینکه تمام صورت دایی به معنای واقعی کلمه؛ "خورد و خمیر" می شود... ناگفته نماند که در این حادثه فقط و فقط صورتش ضربه خورد و هیچ جای دیگر بدنش آسیب ندید. آشنای ما هم به لطف خداوند، حتی یک خراش کوچک هم بر نمی دارد.

   بعد از شنیدن ماجرا، علی، ماشین برادر بزرگم؛ حسین را گرفت و دایی را به اورژانس بیمارستان باهنر کرمان رساندیم. مادرم پیاده نشد و ما دو نفر، همراه دایی وارد اورژانس شدیم. هر کس که می دیدش، انگار میخکوب می شد، بعضی ها هم زیر لب نچ نچ می کردند. دکتر کشیک اما اصلا واکنشی نشان نداد! خیلی بی تفاوت در مورد علت تصادف پرسید و گفت: 

"بخواب رو تخت ببینم با خودت چکار کردی!"

    خیلی خوب بخاطر دارم که به هر جای صورت دایی که دست می زد، مثل پنبه نرم بود... انگار که در این بخش، هیچ استخوانی وجود نداشت... 

    خلاصه که چندین بار تحت اعمال جراحی ترمیمی و زیبایی قرار گرفت؛ فک، گونه ها، چشم ها و بینی... به امید اینکه دایی همان دایی قبل از تصادف شود، ولی نشد...

    چهره ی دایی عوض شد، زندگی اش هم. تا مدت ها خودش را در آینه نگاه نمی کرد. مشکلی که برای مجرای اشکش پیش آمده بود، باعث شد در تمام این سال ها از چشمانش، اشک بیاید و او هم مدام با یک دستمال، پاکشان کند. قند عصبی گرفت و بتدریج، لاغر شد. دور و بری ها و دوست و آشناها که می دیدنش، به جایش نمی آوردند، وقتی هم که می فهمیدند "احمد مهدی حسینه" حسابی جا می خوردند. 

    فارغ از همه ی این مشکلات و سختی ها، به لطف خداوند، اصلا و ابدا تبدیل به فردی گوشه گیر و گریزان از دیگران نشد که برعکس، رفت و آمدهایش بیشتر شد، دوستانش زیادتر شدند و خودش هم شوخ و شنگ تر... 

  • مادر جان