زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲
دی

با یاد خدا...


بالا رفتن سن حتمی است...

اما اینکه روح تو پیر شود، بستگی به خودت دارد.

زندگی را ورق بزن...

استکان استکان چای را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش،

مبادا مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری جان دل...

پایان آدمیزاد، نه از دست دادن معشوق است،

نه رفتن یار،

نه تنهایی،

هیچکدام پایان آدمی نیست!

آدمی آن هنگام تمام می شود که دلش پیر شود...

  • مادر جان
۱۲
دی

با یاد خدا...


    سال نود و دو که اولین سال اقامتم در خارج از ایران بود، پر از اتفاقات، خاطرات و روزهای خوش و گهگاه ناخوش بود. ترم دوم اسپانیایی بودم. چهار آمریکایی، یک کانادایی، یک چینی، یک ژاپنی و یک آلمانی؛ جمع همکلاسی های من را تشکیل می دادند. در یکی از جلسات، "گابریلا"؛ استاد کلاسمان- پرسید:

    "تا بحال به چند کشور سفر کرده اید؟" پاسخ های همکلاسی ها، من را تا حدی شوکه کرد؛ یکیشان بیست و هفت کشور را دیده بود، دیگری هجده، نفر بعدی هشت و... ظاهرا تنها کسانی که یک کشور را دیده بودند، _آن هم نه به قصد گردشگردی و جهانگردی_ من و همکلاسی چینی ام بودیم!!! وقتی به گابی گفتم که اینجا، اولین کشوری است که آمده ام، هم خندیدم و هم خجالت کشیدم! سر همین موضوع و دلایلش، صحبت کردیم؛ از سطح درآمد، ارزش پول، هزینه بر بودن مسافرت های خارجی و کلی موارد دیگر. -البته حالا دیگر برای توجیه این موضوع، به چنین دلایلی رو نمی آورم- خب تا پیش از آن، از نظر من؛ رفتن به خارج از ایران و دیدن کشورهای دیگر فقط برای کسانی که درآمد درست و درمانی داشتند و یا به تعبیری؛ "پولشان از پارو بالا می رفت" میسر بود، یعنی خارج رفتن و دنیا گردی را در حد و اندازه ی خودم نمی دیدم!  

    همکلاسی های آمریکایی، کانادایی و آلمانی ام در قالب طرح "مبادله ی دانشجو" (intercambio) به اکوادور آمده بودند. -طرحی که همچنان پابرجاست- به عبارتی در ازای رفتن تعدادی دانشجوی اکوادوری به کشورهای دیگر، دانشجویان آن کشورها برای مدتی مشخص به اکوادور می آمدند. در طی این مدت، ملزم به زندگی با یک خانواده ی اکوادوری بودند، در نتیجه علاوه بر یادگیری زبان، با سنت ها و رسوم و آداب و اخلاقیات جامعه ی اکوادوری آشنا می شدند. مقرری ماهانه ای از طرف دانشگاه مبدا برای این دانشجویان در نظر گرفته شده بود که نه به خود دانشجو، بلکه به خانواده ی اکوادوری داده می شد و آنها هم بنا به میل خود، این پول را به عضو جدیدشان می دادند. تقریبا هر آخر هفته هم از یکی از نقاط دیدنی این کشور دیدن می کردند. برخی ها برای مدت معینی با بومی های اکوادوری زندگی می کردند، فرهنگ غنی سرخپوستان را در ناب ترین شکل ممکن اش درک می کردند و با لذت از این تجربه ی فوق العاده صحبت می کردند. خلاصه اینکه در طول پنج یا شش ماهی که در اینجا می ماندند، تقریبا تمام کشور را می دیدند.

    در مدتی که در اینجا زندگی کرده ام، نظرم نسبت به سفر و دنیا گردی تا حدود زیادی تغییر کرده است. دختران و پسران جوان و حتی خانواده هایی را دیده ام که تنها با یک "کوله پشتی"(mochila) سفر می کنند، در طول سفرهایشان، "کار می کنند" تا خرج و مخارجشان را تامین کنند، برخی با فروش دست سازه های خود کسب درآمد می کنند، عده ای هم با ساز زدن و اجرای نمایش و حرکات آکروباتیک خصوصا سر چهار راه ها!. در مسافرخانه های "ارزان قیمت" اقامت می کنند، غذای ارزان می خورند، عوضش تا می توانند از دیدنی های یک کشور لذت می برند. اصلا هم تیپ و ظاهر آنچنانی ندارند، فکر و ذکرشان دنیا گردی است. سختی ها و مشکلات را به جان می خرند و از ادامه ی سفر باز نمی مانند. شیفته ی امتحان کردن خوراکی ها و نوشیدنی های جدید هستند، مثلا از اینکه در اکوادور "خوکچه ی هندی کباب شده" یا "کویی" بخورند! ابایی ندارند...

    خلاصه اینکه حالا دیگر جهانگردی و دنیا دیدن را مختص یک قشر یا طبقه ی خاص نمی دانم،

    من هم می توانم، اگر بخواهم...

    

  • مادر جان
۰۸
دی

با یاد خدا...


دست روی پیشانی ام می کشم، جای دو زخم کهنه را لمس می کنم. 

یکی را خیلی دوست دارم. خاطره ی دوری را برایم زنده می کند،

زمانی که خیلی کوچک بودم، شاید سه یا چهار ساله... 

سر و صدا بود و، برو و بیا، آفتاب هم حسابی خودنمایی می کرد.

پدرم هم بود؛ با یک کت خاکستری، شاید هم قهوه ای،

دستانش را در جیب های کت گذاشته بود، یقه ی کت را هم بالا زده بود،

با وجود آفتاب، حکما سردش بود.

    چشمانش اما گرم بودند، نگاهش به من بود که پر شر و شور، این طرف و آن طرف می دویدم، فریاد می زدم و می خندیدم، با من می خندید...

    خانه و حیاط ما مشرف به باغ بود... گوسفندی آوردند و به درخت بستند، از بالا می دیدمش، گمان می کردم اگر از روی حفاظ آجری خم شوم و دستم را دراز کنم، می توانم نوازشش کنم... خم شدم و... از بالا افتادم.

من انگار، یک "دیگری" هم داشتم...

    پدر، دستم را گرفت و با هم دویدیم، پله ها را دو تا یکی کردیم، از زیر درختان انار و انگور گذشتیم... دانه های درشت عرق، بر صورت رنگ پریده اش نشسته بود. 

از زمین، بلندم کرد و در آغوشم گرفت. 

اشک می ریخت و خدا خدا می کرد: "خدایا بچه ام رو از تو میخوام، خدایا حفظش کن..."

پیشانی ام زخمی شده بود، خون، صورتم را پوشانده بود... گریه نمی کردم. وجود پدر، آرامم می کرد.

 

سال ها از آن روز می گذرد، جای زخم بر پیشانی ام مانده و...

پدر، نمانده...

  • مادر جان