زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

کوچه ی شماره ی هشت!

يكشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

با یاد خدا...


    یکی از مصائب همجواری با یک کوچه ی خاکی خلوت -که البته در انتها تبدیل به یک شهر عجیب و غریب با آدم های عجیب و غریب تر می شود- برای خانه ی مادری من این است که افرادی مسئولیت پذیر و با غیرت هر از چند گاهی به صورت نامحسوس و در کمال گمنامی! آستین ها را بالا می زنند و با مهارت تمام، چراغ های هفت هشت تیر برق را سر به نیست می کنند!!! انگار تمام مشکلشان خلاصه شده در نور شبانگاهی این کوچه ی نه چندان طویل! نمی دانم چرا مثلا نور کوچه ی روبرویی یا بعدی یا قبلی، اینقدر اذیتشان نمی کند و فقط و فقط تمام هم و غمشان را صرف این "کوچه ی بی گناه" می کنند. چه بسا کینه یا خصومتی دیرینه نسبت به اینجا دارند و عهد بسته اند که تا آخر الزمان از پا ننشینند و تا روزی که جانی در رگ هایشان است، نگذارند آب خوش از گلوی کوچه پایین برود. زمانی متوجه این آدم های نازنین می شویم که شب هنگام از راه می رسد و خبری از نور و روشنایی نیست، کوچه تبدیل به غار سیاهی شده و قدم گذاشتن در آن، کار حضرت فیل و البته آن "جنابان محترم" می باشد.

    اما موضوع به همین جا ختم نمی شود، خانه ی مادرم دو نبش است؛ از یک طرف با کوچه ی مذکور و از طرف دیگر با خیابان "مرز مشترک" دارد، از قضا تیرهای برقی چسبیده به این دو دیوار، همچون نگهبانانی از دو سو قد علم کرده اند؛ پس به این ترتیب، همه چیز آماده ی یک "دستبرد تمام عیار" است. یادم می آید چند سال پیش، حوالی عید نوروز، بساط خانه تکانی را علم کرده بودیم، پرده های توری سفید با طرح عروس و داماد در میان یک عالم گل را خوشحال و خندان شستیم و روی طناب ها پهن کردیم، فردا صبح که به سراغشان آمدیم تا جمعشان کنیم، فقط طناب های عریان مانده بودند و پرده ها را با عروس و دامادها برده بودند! تا مدت ها فکرم مشغول این اولین پرده های پنجره های بلند خانه ی جدیدمان بود... البته همان قدر که پشت گوشمان را دیدیم، آن ها را هم دیدیم!!! 

    بار دیگر به فاصله ی نه چندان دوری، زودپز خمره ای قدیمی مادرم مورد عنایت جناب سارقی قرار گرفت و به سرنوشت پرده ها دچار شد، چه آبگوشت ها، آش ماش ها و خوراک های عالی دیگری که از دلش در نیامده بود... عطای اینها را هم به لقایشان بخشیدیم و تنها دعای خیرمان را بدرقه ی آن عزیز بزرگوار کردیم، باشد که سعادتمند دو عالم گردد!!!

    از اینها که بگذریم، یکی دیگر از فواید همجواری با کوچه ی شماره هشت برای ما؛ "تماس مکرر با مسئولان و دست اندرکاران اتفاقات برق" است، حالا که کاملا ما را می شناسند، سلام که می کنیم، احوال سایرین را نیز می پرسند و سلام و دعا به همه می رسانند، بعد هم در اسرع وقت کسی را می فرستند تا لامپ ها را تعویض کند. "آقای برقی" گهگاه از همان بالای تیر برق، برایمان دستی تکان می دهد و خوش و بشی می کند و می داند که چند وقت بعد باز هم باید از همین تیرها بالا برود! چه خستگی ناپذیرانی هستیم ما...

    مدتی پیشتر، "عزیزان متولی امر خاموشی کوچه ی هشت"، علاوه بر اینکه هفت هشت چراغ آنجا را مورد تفقد قرار داده بودند، تعدادی از چراغ های خیابان را هم منهدم کرده بودند! ما هم که کوتاه نمی آییم، دست به کار شدیم و با دوستان گرامی متصدی روشنایی معابر، تماسی برقرار کردیم و بعد از احوالپرسی ها و سلام رساندن ها، موضوع را به صورت خلاصه گفتیم و آنها هم به روال همیشه قول دادند ماموری جهت بررسی و نصب چراغ های جدید بفرستند. حوالی ظهر بود و از آسمان، آتش می بارید. زنگ در خانه را زدند، در را باز کردم، آقای برقیه میانسالی با لباس فرم کنار موتوری جلوی در ایستاده بود. حال و احوالی کردیم و سپس گفت:

"[چراغ ها]همشون درست شدن، خیالتون تخت!"

    خیلی تعجب کردم! چون تا بحال -حداقل برای من- پیش نیامده بود که ماموری دم در بیاید و چنین موردی را اعلام کند. همیشه می آمدند و کارشان را انجام می دادند و شب که می شد، ما هم نتیجه ی کارشان را می دیدیم. خلاصه که من هم تشکر گرمی کردم و قائدتا انتظار داشتم که آقای مامور، موتورش را روشن کند و برود که... چنین نشد! فکر کردم حتما کار دیگری هم در آن حوالی دارد، خداحافظی کردم و در را بستم. یک یا دو هفته گذشت و دوباره داستان خاموشی چراغ ها و زنگ زدن ما و آمدن مامور تکرار شد. البته این بار به طور اتفاقی از پنجره ی خانه، جناب مامور را بالای تیر دیدم و به یادش آوردم -همان آقای میانسال- همان یک لامپ را تعویض کرد و پایین آمد، چند ثانیه بعد، زنگ خانه به صدا در آمد، مطمئن بودم خودش است. مثل دفعه ی قبل، کنار موتورش زیر سایه ی درخت ایستاده بود. بعد از سلام و حال و احوال، گفت:

"درست شد!"

-: "همین یدونه رو ظاهرا درست کردید، پس بقیه چی؟"

-:"خااااااانم، همین یدونه لامپ، چهل و پنج تومنه!!!"

با خنده گفتم: "دستتون درد نکنه، ولی شما که از جیب خودتون نمیذارید که فقط همینو تعویض کردید."

 -:"درسته، ولی نمیشه!!! اینم درست کردم، چون به حاج خانم -منظورش مادرم بود- ارادت خاصی داریم!!!"

چند لحظه ای مردد ماندم و گفتم: "صبر کنید، الان برمیگردم" مادرم را در گوشه ی حیاط دیدم و موضوع را تعریف کردم، سر تکان داد و گفت:

"پول میخواد! دو سه باری که اومده، هر دفعه به یه بهونه ای پول گرفته، حالام منتظره!"

بععععععله، پس دلیل انتظار دفعه ی قبلش این بوده!

خطاب به مادرم گفتم: "نکنه به ازای هر لامپی که درست میکنه، یه مبلغی میخواد، چرا واقعا؟؟؟"

اسکناس پنج هزار تومانی را با بغض، کف دستش گذاشتم، خوشحال شد و پرید روی موتور، گازش را گرفت و رفت. 


به اتفاقات برق زنگ زدم و گفتم: "دست مریزاد، فک کنم دست مامورتون با دزدا تو یه کاسه اس!" 

حالا چند وقتی می شود که کوچه ی شماره ی هشت در روشنایی کامل به سر می برد.

  • مادر جان

نظرات  (۴)

:)

عالی بود مریمی ماشالله طنز پرداز خوبی هم هستیا. خیلی خوب نوشتی خیلییی
عالی بود مریمی ماشالله طنز پرداز خوبی هم هستیا. خیلی خوب نوشتی خیلییی
پاسخ:
تشکر می کنم، قربانت.

مثل همیشه عالییی واقعا نوشته هات مخاطب رو درگیر میکنه مریم جان
پاسخ:
ممنونم زهرای عزیز.
خیلی لطف داری، تشکر فراوان که وبلاگ رو دنبال میکنی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی