زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

خوش برخوردی از نوع اکوادوری...

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ

با یاد خدا...


    یکی دو روزی بود که فرشته ی کوچکم تب کرده بود. فکر می کردم بخاطر دندان هایش است، ولی جای دندان تازه ای در دهانش ندیده بودم. هر چه هم قطره ی تب بر، می دادمش، کارگر نمی افتاد و بدنش همچنان داغ بود.


    روز دوم این ماجرا، به اتفاق همسرم، دلبندمان را به مطب آقای دکتری بردیم که قبلا هم چند باری به آنجا رفته بودیم. وارد که شدیم، همانند دفعات پیشین، "دکتر ایدالگو" -که مردی حدودا شصت ساله است- با لبخند به استقبالمان آمد و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از اینکه ما نشستیم، او هم پشت میزش رفت و پرسید: "چه چیزی شما را نگران کرده است؟" به دقت به توضیحاتمان گوش داد و یکسری سوال پرسید. سپس کیان را روی تخت کوچکی خواباندیم و شروع به معاینه اش کرد... گوش ها و گلویش ملتهب شده بود. بعد از توضیح کامل مورد پیش آمده، دو قلم دارو با شرح کامل استفاده شان را نوشت و در انتها باز هم پرسید: "مورد دیگری برای پرسش دارید؟". یقین دارم که می خواست اطمینان حاصل کند که همه چیز را پرسیده ایم و احیانا موردی را از قلم نینداخته ایم. کار که به اتمام رسید، خیلی صمیمانه ما را تا دم در همراهی و تاکید کرد هر مشکلی که پیش آمد، حتما تماس بگیریم تا راهنمایی مان کند. باید بگویم بعد از آن، دو مرتبه با دکتر تماس گرفتیم و ایشان هم تمام و کمال در خصوص مواردی که پرسش کرده بودیم، توضیح دادند.


    در طول دوران اقامتمان در اکوادور، این دومین دکتری است که به مطبش مراجعه کرده ایم. یادم است "دکتر کاتیا" هم که من را ویزیت کرد، رفتار بسیار محترمانه و گرمی داشت. زمانی که می خواستیم به مطبش برویم، به جهت گرفتن نوبت، در اینترنت جستجویی کردیم و تمام اطلاعات لازم از جمله "شماره ی تلفن همراهش" را پیدا کردیم. زنگ که زدیم، خود دکتر -نه منشی یا هر کس دیگر- جواب داد و در نهایت ادب و احترام، نوبتمان را مشخص کرد. روزی هم که به مطب رفتیم، با خوشرویی، احوالپرسی کرد، سپس با حوصله، تمام موارد لازم را توضیح داد و اگر اشتباه نکنم، حدود سه ربع ساعت برایمان وقت گذاشت. موقع خداحافظی هم، تا در مطب بدرقه مان کرد.


    بیرون که آمدیم، انگار بیماری را فراموش کرده باشم... پر از حس خوب بودم. اینکه پزشکان اینجا، این همه انعطاف و حوصله دارند و در قبال بیمار، خودشان را مسئول می دانند، از یکسو برایمان عجیب و از طرف دیگر، قابل ستایش است. دوستی می گفت بعضی مواقع که به دکترش زنگ می زند و در مورد دارویی سوال می پرسد، خانم دکتر یکسری اطلاعات لازم را برایش به صورت پیامکی می فرستد. حتی چندین بار پیش آمده که نتیجه ی آزمایش هایش را تلفنی برای دکتر خوانده و او هم همه چیز را برایش توضیح داده است.


    این خوش برخوردی و خوش مشربی اگر اغراق نکنم، در ذات اکوادوری هاست. هفته ی اول یا دوم که تازه به اکوادور آمده بودم، خانمی که صاحبخانه مان بود با یک دسته ی گل به دیدنم آمد! اصلا می توانست این کار را نکند، ما که مستاجرش بودیم و او صاحبخانه... می توانست سر هر ماه برای گرفتن اجاره بیاید، ولی رفتاری که در پیش گرفته بود، باعث شد تمام مدتی که در آن خانه بودیم، هرگز احساس ناراحتی نکنیم. اگر بندرت هم تاخیری در پرداخت کرایه پیش می آمد، اصلا شکایت نمی کرد و خیلی راحت می گفت: "نگران نباشید، بگذارید برای یک وقت دیگر."


 "گابریلا"؛ معلم ترم دوم اسپانیایی ام، گل سر سبد مهربانی هاست. علاوه بر اینکه همیشه حکم معلم و استادم را دارد، دوست عزیزی هم برایم محسوب می شود. اوایل که تازه آشنا شده بودیم، با همان اسپانیایی دست و پا شکسته و نامفهوم، اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. در طول یک ترمی که با "گابی" کلاس داشتم، یک روز نتوانستم به دانشگاه بروم و غیبت کردم. به دوست ایرانی ام سپردم که تکالیف فردا را از گابی بپرسد و به من بگوید. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که تلفن خانه، زنگ خورد. با خودم گفتم حتما دوستم است... الو که گفتم، صدای گابی را شناختم، تعجب کردم. گفت: "چون تو امروز نیامدی، من تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم، حالا هم پایین آپارتمان شما هستم..." یک لحظه گیج شدم، واقعا آمده من را ببیند؟!! بله... آمد و نشست و چای ایرانی خورد، حرف زدیم و در نهایت، برگه ی تکالیف را به من داد با توضیحات کامل... بعدا دوستم گفت: "امروز گابی من را در راهروی دانشگاه دید و گفت که چقدر جای مریم در کلاس خالی است! باید به دیدنش بروم..."


    به دفعات پیش آمده در رستوران بوده ایم و اکوادوری هایی که وارد می شدند، خطاب به ما؛ "روز بخیر"، "عصر بخیر" یا "شب بخیر" گفته اند، بدون اینکه ما را بشناسند یا برایشان مهم باشد که ما به چه مذهب و آیینی هستیم یا حتی حساب کوچکتر و بزرگتری را بکنند. اگر هم در حال صرف غذایی باشیم، حتما "نوش جان"ی نثارمان می کنند.


    کوچکترین کشور آمریکای جنوبی، مردمانی دارد با یک دنیا مهربانی و خوش دلی... مهربانی؛ شرق و غرب و شمال و جنوب نمی شناسد، رنگ و نژاد و مذهب را هم... زلال که باشی، آسمان در تو پیداست...


  • مادر جان

نظرات  (۴)

مریم عزیزم واقعا لذت بردم
پاسخ:
لطف داری الهه ی عزیز...
عالی مریم عزیزم.
پاسخ:
ممنونم و خوشحال...
چه خوب مریم جون.خدا انسانهایی مهربون شبیه خودت سر راهت قرار داده
پاسخ:
لطف داری هدی جون.
وای چقد مهربونن کارایی ما امکان نداره انجام بدیمو چقد راحت انجام میدن
پاسخ:
بله دقیقا... هم مهربون، هم خوش برخورد و خوش مشربن.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی