زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

مردی با کلاه دوره ای...

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ب.ظ

با یاد خدا...


    ده، یازده ساله بودم... تابستان رسیده بود و رفتن به "کلاس های غیر درسی"، تمام شوق و ذوقم بود. اما چیزی که هیجان به مراتب بیشتری برایم داشت، محل تشکیل این کلاس ها بود؛ مدرسه راهنمایی دخترانه ای که آن موقع اسمش "آسیه" بود، تا خانه ی ما هم حول و حوش نیم ساعت پیاده روی می خواست.


    حیاط بزرگ مدرسه پر از درخت های کاج بلند بود. میوه های کاج را جمع می کردیم، با سنگ، رویشان می کوبیدیم و هسته هاشان را همان جا می خوردیم. حالا هم انگار کسی بغل گوشم همین کار را می کند... تق تق تق... کلاس ها بزرگ و دلباز بودند، با سقف های -به قول ما کرمانی ها- "گنبه ای" (گنبدی). تخته های سبز رنگ کشیده ای داشتند که دلم می خواست مدام، رویشان بنویسم.


    "خانم احمدی"، قرآن یاد می داد. به گمانم همیشه سرما خورده، بود. مقنعه ی چانه داری می پوشید با یک مانتوی بلند خاکستری. قدش کوتاه بود و دستان ظریف و استخوانی اش، همواره سرخ بودند. آن موقع حدودا چهل و اندی سال داشت و ازدواج نکرده بود. شنیده بودم که در مدرسه ی دیگری، "پیش نماز" است. هر زمان که من را می دید، بی مقدمه می گفت: "تو دختر آقا سید جوادی؟ خدا بیامرزدش، بابات چه مردی بود..." برایم عجیب بود که خانم احمدی، پدرم و من را از کجا می شناخت، من که اولین بار در این مدرسه او را دیده بودم! بعدها متوجه شدم که پدرم از دوستان خانوادگی آنها بوده و معاشرت داشته اند. جالب است که در طی سالیان بعد، چندین مرتبه دیدمش و نشناختم! 


    "کلاس پینگ پنگ" برایم سرشار از لذت و هیجان بود. اصلا همه ی کلاس ها یکطرف، پینگ پنگ یکطرف دیگر. روزهایی بودند که از صبح تا ظهر، مشغول بازی بودم و انگار سیر نمی شدم. خانم معلم ورزش که هر چه فکر می کنم، فامیلش را به خاطر نمی آورم، حریف خوبی برایم بود. از خوش تیپ های آن دوره بود! مانتوی سرمه ای کمر باریکی می پوشید با یک شلوار جین و کفش های اسپرت سفید. چقدر دلم می خواست کفش هایش مال من بودند! همیشه هم آدامسی در دهانش بود و به شکل خیلی اعصاب خورد کنی، می جویدش. به گمانم چادری هم نبود، ولی به خاطر جو مدرسه و محیط، چادر می پوشید. 


    "خانم محمدی" که معلم کلاس پنجم دبستان دختران و پسران بود، آموزش خطاطی و خوشنویسی را بر عهده داشت. قد بلند بود و چشمان سبز رنگی داشت. سفید و خوش چهره بود، ولی اخلاقش... نمی دانم اصلا از کجا آورده بودش!!! دو دختر هم داشت عین خودش. هر سه، چنان پینگ پنگ بازی می کردند که هیچکس حریفشان نبود، حتی خانم ورزش و من! به چپ و راست می رفتند و می گفتند: "تو خونه میز پینگ پنگ داریم..." دلم می خواست یک روز برسد و هر سه شان را له (leh) کنم و بعد با غرور و افتخار بگویم: "تو خونه میز پینگ پنگ نداریم!" ولی این خواسته ی من فقط در حد تصور باقی ماند و هیچ گاه عملی نشد.


    کلاس ها هر روز نزدیکی های ظهر تمام می شدند، چقدر هم هوا گرم بود. ولی دوست داشتم این گرما و پیاده روی طولانی را تحمل کنم به امید رسیدن به دکان "احمد حسین" (احمد پسر حسین)؛ پیرمرد مهربان و خوشرویی با یک "کلاه دوره ای" روی سرش که همیشه روی یک صندلی زهوار در رفته که جلوی یخچال قدیمی دکانش قرار داشت، لم داده بود. کلا هم هر وقت -چه آن موقع و چه بعدها- می دیدمش، به یک حالت نشسته بود؛ یک پا به صورت آویزان و آن دیگری به شکل جمع شده روی صندلی. عصرها، صندلی محترم را بیرون می برد و به تیر برق کنار دکان تکیه اش می داد و باز به همان شکل، می نشست. معمولا هم چشمانش به حالت نیمه بسته بودند، خیلی مواقع تشخیص نمی دادم که الان خواب است یا بیدار!


    وارد دکان که می شدم، سلام می دادم و او هم جواب می داد و می خندید، جلدی پشت دخل می رفت و می گفت: "هوا که آتشه، دلت میخواد نوشابه ی خنک بخوری حتما؟" این را که می گفت، من هم می خندیدم و می گفتم: "بله... اسو (به نوشابه ی زرد می گفتیم osoo) میخوام با یه تی تاب." شیشه ی خنک نوشابه را بدست که می گرفتم، گویی تمام خنکی بهشت را حس می کردم، گرما و ظهر و خستگی را فراموش می کردم... لحظاتی لذت بخش...تمامش را با ولع می خوردم و از شدت گازی که داشت، اشک از چشمانم براه می شد. احمد حسین می پرسید: "مادرت چطوره؟ بچه ها همه خوبن؟" جواب که می دادم، باز هم می خندید. از خوردن فارغ می شدم، سکه ی بیست و پنج تومانی را روی یکی از کفه های ترازو می گذاشتم و او تعارف می کرد. نمی دانستم در جواب تعارفاتش چه بگویم، هی پشت سر هم می گفتم: "نه، نه، بردارید" و از دکان می پریدم بیرون. 


    با ورود به خانه، از سیر تا پیاز را برای مادرم تعریف می کردم، به احمد حسین که می رسیدم، می گفت: "دختر، اون عموی منه، تو هم بهش بگو عمو، زشته هی میگی احمد حسین." عید به عید، مادر و دایی و خاله ام حتما به دیدنش می رفتند. باقی ایام سال، همان دکان کوچک قدیمی؛ پاتوقشان بود.


    عمو احمد؛ تنها عضو باقیمانده از میان خواهر و برادرانش بود... مثل درختی که همه ی برگ هایش ریخته باشد و تنها یک برگ، سر یکی از شاخه هایش مانده باشد... همراه با همسرش، در خانه ی پشت دکان زندگی می کردند، بیش از شصت سال... به گمانم "سلطنت"؛ دختر بزرگشان باید هم سن و سال مادرم باشد، معلم ریاضی بود و چند سال پیش بازنشسته شد. "زهرا" هم معلم بود. از زمانی که یادم می آید، می گفتند مشکل قلبی داشت. "محمد علی" هم خیلی شبیه سلطنت است، عروسی اش را خوب بخاطر دارم. "محمد رضا" را که از همه کوچکتر بود، کمتر می شناختم. گویا چند وقت پیش، مشکل قلبی پیدا می کند و در بیمارستان بستری می شود، می گفتند به دستگاه وصل است. در نهایت تاب نمی آورد و روحش به آسمان پرواز می کند. تا زمان دفنش، یک کلمه به عمو احمد چیزی نمی گویند... جانشان به هم بسته بوده... خبر را که می شنود، کمرش خم می شود، بیمار می شود و در همان بیمارستان محمد رضا، بستری می شود. او هم به فاصله ی چهار ماه بعد از پسرش، آرام می گیرد...


    تنها مرد کلاه دوره ای پوش روزگار من... رفت...

  • مادر جان

نظرات  (۱)

چه خوب نوشته اید 
پاسخ:
لطف دارید... تشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی