زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۰۸
دی

با یاد خدا...


دست روی پیشانی ام می کشم، جای دو زخم کهنه را لمس می کنم. 

یکی را خیلی دوست دارم. خاطره ی دوری را برایم زنده می کند،

زمانی که خیلی کوچک بودم، شاید سه یا چهار ساله... 

سر و صدا بود و، برو و بیا، آفتاب هم حسابی خودنمایی می کرد.

پدرم هم بود؛ با یک کت خاکستری، شاید هم قهوه ای،

دستانش را در جیب های کت گذاشته بود، یقه ی کت را هم بالا زده بود،

با وجود آفتاب، حکما سردش بود.

    چشمانش اما گرم بودند، نگاهش به من بود که پر شر و شور، این طرف و آن طرف می دویدم، فریاد می زدم و می خندیدم، با من می خندید...

    خانه و حیاط ما مشرف به باغ بود... گوسفندی آوردند و به درخت بستند، از بالا می دیدمش، گمان می کردم اگر از روی حفاظ آجری خم شوم و دستم را دراز کنم، می توانم نوازشش کنم... خم شدم و... از بالا افتادم.

من انگار، یک "دیگری" هم داشتم...

    پدر، دستم را گرفت و با هم دویدیم، پله ها را دو تا یکی کردیم، از زیر درختان انار و انگور گذشتیم... دانه های درشت عرق، بر صورت رنگ پریده اش نشسته بود. 

از زمین، بلندم کرد و در آغوشم گرفت. 

اشک می ریخت و خدا خدا می کرد: "خدایا بچه ام رو از تو میخوام، خدایا حفظش کن..."

پیشانی ام زخمی شده بود، خون، صورتم را پوشانده بود... گریه نمی کردم. وجود پدر، آرامم می کرد.

 

سال ها از آن روز می گذرد، جای زخم بر پیشانی ام مانده و...

پدر، نمانده...

  • مادر جان
۲۷
آذر

با یاد خدا...


    چند وقتی می شود که در اینستاگرام، صفحه ی "روزمرگی های یک آبدارچی" را دنبال می کنم. البته همینطور بی هوا هم پیدایش نکردم! یک روز که در اینترنت مشغول گشت و گذار و بالا و پایین کردن اخبار بودم، عنوان "معروف ترین آبدارچی ایران" توجهم را جلب کردم. بعد از خواندن مطلب هم، صفحه ی اینستاگرام  آقا "کاظم عقلمند" را پیدا کردم و تقریبا هر روز دنبالش می کنم. 

    این جوان سی ساله، به قول خودش: "روزمرگی هایش را با دیگران به اشتراک می گذارد"؛ شرکتی که در آن کار می کند، آبدارخانه ی تر و تمیز، کلاس شبانه ای که می رود، خانه و زندگی اش، تفریحاتش، انتظارش در صف مترو و خلاصه هر چیزی که در طول روز برایش پیش می آید. "لبخند" آقا کاظم هم در همه ی عکس ها، پای ثابت است. حتما که سختی هم کشیده و شاید هم کوله باری از مشکلات را به دوش می کشد، به گمانم با لبخندش به همه ی مشکلات نشان می دهد که عددی نیستند. اصلا همین که جوان باشی، متاهل باشی، ادامه ی تحصیل بدهی و مهم تر از همه؛ "کار را عار ندانی!" و آبدارچی باشی و "لذت" هم ببری و خیلی ها هم غبطه به حال و روز خوشت بخورند، "معرکه" است.

    برای بسیاری از ماها که در ابرها سیر می کنیم و به کم، قانع نیستیم، می خواهیم شاخ غول بشکنیم و فلان شغل پر طمطراق را داشته باشیم، بهمان ماشین آنچنانی سوار شویم، خانه در کجا و ویلا در ناکجا و گردش و مهمانی و... با عرض معذرت از این انسان شریف، "آبدارچی بودن، " که شغل نیست و نباید حتی اسمش برده شود!!! باز هم به عقیده ی خیلی از ماها، چنین مشاغلی؛ نه درآمدی دارند، نه اسم و رسم دهان پر کنی و نه "کلاس"! ولی آقا کاظم توانسته به خوبی و البته در کمال صداقت، خلاف این موضوع را ثابت کند، به عبارتی؛ "به شغلش، تشخص بخشیده" و کاری کرده که خیلی از ماها، نظرمان نسبت به یک آبدارچی برگردد. ما را با محیط کار و مشغله های کاری اش آشنا می کند و به نحوی "اهمیت حضور و وجودش" را یاد آوری می کند، چیزی که به گمانم خیلی اوقات نادیده گرفته شده و می شود.

    از برخی عکس های داخل آبدارخانه چنین بر می آید که خیلی هم باسلیقه و تر و تمیز است، گویی که خانه ی خودش باشد. از اینکه دستمال و مایع تمیز کننده بدست بگیرد و کنار میز یکی از کارمندان شرکت بایستد و عکس بیندازد و هزاران نفر ببینندش، واهمه ای ندارد و به نظرم، با افتخار این کار را می کند. 

    همسر و خانواده اش نیز در تعداد زیادی از عکس ها حضور دارند. شب یلدا برعکس خیلی ها که سفره های رنگین با مخلفات آنچنانی داشتند، با "فریبا" -همسرش- کاسه های انار را بدست گرفتند و خندیدند و عکس گرفتند و با سایرین به اشتراک گذاشتند. من که خیلی لذت بردم... برای رفتن به مراسم عروسی آشنایان هم، خوش تیپ می کند، آرایشگاه می رود و کراوات می زند... چقدر هم شیک و برازنده... اصلا به همین سادگی و راحتی به ما نشان می دهد که؛ دوست عزیز، تو می توانی آبدارچی باشی، ولی یک آبدارچی خوش تیپ، مگر منافاتی دارد؟! 

    آقا کاظم درس هم می خواند، خودش می گوید؛ پس از هفده سال دوری از تحصیل، حالا دوباره شروع کرده و کلاس اول دبیرستان را به صورت شبانه می خواند. از خودش به اتفاق همکلاس ها و معلم هایش، تصاویری در صفحه اش گذاشته است. اصلا با همین کارش به خیلی ها، انگیزه داده که تحصیلاتشان را پی بگیرند.  

    واقعیت امر این است که من از "معمولی بودن" خوشم می آید، یعنی هیچ عیب و ایرادی در این خصیصه نمی بینم. آقا کاظم و امثال ایشان، نمونه های بسیار موفق و خوبی از همین دسته ی آدم های معمولی هستند که زندگی را در "دلخوشی های کوچک و ساده" می بینند، چیزی که خیلی ها نمی بینند...

  • مادر جان
۱۸
آذر

با یاد خدا...


    دایی احمد اهل سفر رفتن نبود، خصوصا از زمان فوت ننه ی خدا بیامرز -سال ۱۳۷۶- از در کرمان بیرون نرفت*. قبلش -حدود بیست سال پیش- چند باری در معیت پسر بزرگ دایی محمد؛ امیر به مشهد رفته بود. آن زمان هنوز پای "ارتودنسی" به شهر ما باز نشده بود، ولی در مشهد، امکاناتش فراهم بود. دایی، امیر را برای انجام این کار همراهی می کرد و خب صد البته که از زیارت امام رضا علیه السلام هم بی نصیب نمی ماندند. از آن سفرها، چند عکس برایش به یادگار مانده بود که فکر می کنم خیلی ها مشابهشان را دارند؛ تصویر بارگاه امام رضا علیه السلام در پس زمینه و دایی و امیر در پیش زمینه. در عکسی دیگر و با همان پس زمینه، تصویر تکی دایی درون دایره ی کوچکی قرار گرفته بود. چقدر جوان، آراسته و برازنده بود. خودش که خیلی این عکس ها را دوست داشت. خوب بخاطر دارم که این قاب ها را بر روی تاقچه ی خانه شان گذاشته بود.

    گذر سال ها دوباره این عکس های قدیمی را برای دایی زنده کرد. دلش می خواست مثل احمد توی عکس ها بشود... جوان و شاداب... آراسته و برازنده... کوچک شده ی عکس ها را داخل یک کیف جیبی گذاشته بود. چندین بار به مادرم نشان می داد، به من، به حسین، به سکینه، به خاله، به دخترانش، و شاید به خیلی های دیگر. از همه می پرسید: 

"میشه یه روزی من دوباره این شکلی بشم؟!😢😢😢"

جواب من و احتمالا خیلی های دیگر یکسان بود: 

"ها بابا، چرا نشه؟! حتما دوباره خوب خوب میشی، عین این عکسا!"

    وقتی که این جواب را می شنید، خوشحال می شد، خیلی هم خوشحال می شد. یک آن، زمان به عقب می رفت و دایی، پسر بچه ی ده، یازده ساله ای می شد که در حیاط خانه، دور حوض و لابلای درختان می دوید، می خندید، قهقهه می زد... پر شور و حرارت، پر نشاط و امیدوار... 

    در تمام مدت بعد از تصادف و با وجود مشکلاتی که برایش پیش آمده بود، اما از شرایطش نمی نالید، گله و شکایتی نمی کرد یا غر نمی زد که؛

    "چرا من خدایا؟ چرا یکی دیگه نه؟ حالا چرا صورتم؟..." حتما در تنهایی هایش به همه ی اینها فکر می کرد، شاید هم گله و شکایت می کرد، ولی هرگز ندیدم که جلوی ما یا دیگران این حرف ها را بزند. بعضی اوقات فکر می کردم که؛ "چقدر همه چیز برایش عادی است!" و خدا را شکر که اینطور بود و تسلیم شرایط ناشی از تصادف نشد. مادرم همیشه می گفت:

"از داییتون یاد بگیرین، هیچوقت خودشو نمیندازه، روحیه اش خیلی خوبه."

    راست هم می گفت. بعضی اوقات که کمی ناخوش بود، احوالش را که می پرسیدیم، در جواب می گفت:

"من که مریض نیستم، سالم سالمم، اصلا طوریم نیس." یکدفعه هم بلند می شد و با صدای بلند، آواز می خواند و می رقصید و همه را می خنداند. 

    خدایش بیامرزد... ما که از بابت دایی، خیلی می خندیدیم. چپ و راست می رفت، یک چیزی می گفت که همه از خنده، ریسه می رفتند. به یک خاطره که می رسید، در هر حالتی که بود، اول می ایستاد و بعد، تعریفش می کرد...

    گویا مراسم ختم ننه بوده، دایی که به شدت ناراحت و محزون بوده، به رسم معمول دم در خانه ایستاده بوده و با کسانی که می آمدند و می رفتند، حال و احوال می کرده است. چند نفری از فامیل های دور -اتفاقا دایی باهاشان خیلی رو در بایستی داشته- مشغول صحبت با او بودند که پسر خاله ی دایی؛ حسین -خدا رحمتش کند... چندین سال از دایی بزرگتر بود و از قضا، خیلی هم راحت و بی تعارف برخورد می کرد- سر می رسد. دایی را با آن وضع و حالت ناراحت و گریان که می بیند، جلوی همه مورد خطاب قرارش می دهد و می گوید:

"احمدو، خاک تو سرت، عین یه سگی شدی!😀😀😀خجالت بکش، خودتو جمع کن، زشته!!!" 

    البته حسین از سر دلسوزی، قصد دلداری دادن به دایی را داشته، ولی با این لحن...😂 ما که از خنده، به گریه می افتادیم. دایی هم می گفت: "نمی دونستم تو اون شرایط بخندم، گریه کنم یا یه جوری به حسین حالی کنم که ارواح امواتت کوتاه بیا، من با این فک و فامیلامون، رو در وایسی دارم!" 

    از این دست خاطرات، کم نداشت. پیش آمده بود که خاطره ای را چندین بار نقل کند و هر دفعه انگار شیرین تر از دفعه ی قبلی... به نظرم "گذشته و متعلقاتش" را خیلی دوست داشت. از اینهایی نبود که بیخیال این بخش زندگی اش شود. "مردان کلاه دوره ای پوش، قیصر، ماشین ها و عکس های قدیمی" در صدر لیست علایقش جا داشتند.

    فیلم قیصر برایش تنها یک فیلم نبود، که واقعیت بود. از نظر دایی؛ "قیصر و فرمون/فرمان؛ مرد ترین مردا  بودن؛ آدمای لات و داش مشتی که باغیرت بودن."  

    به کرات، فیلم را دیده بود و بیشتر دیالوگ هایش را حفظ بود. اصلا علاقه ی خاصی به این تیپ فیلم ها و چنین شخصیت هایی داشت. فیلم های حالایی را هم که به کل "بدرد نخور" می دانست و اصلا نگاه نمی کرد!

    چند تایی از "دوستانش"، به سن و سال پدرش بودند! مثلا "کل ماشااالله" که خدا حفظش کند، از دوستان قدیمی بابا مهدی -پدر بزرگم، پدر دایی- بوده است. گمان می کنم حالا حدود نود سالی باید داشته باشد. چند سالی می شد که دایی مرتب به خانه اش رفت و آمد داشت. دیرتر از معمول که می رفت، کل ماشاالله از مادرم، سراغش را می گرفت؛

"این احمد کجایه؟ چرا نیومده پیشم؟"

تعجب می کردم که چگونه این دو نفر می توانند یک عالمه حرف مشترک داشته باشند و بنشینند پای درد دل هم!


    *پانوشت: البته اینجور هم نبود که کنج خانه اش بنشیند و سال به سال جایی نرود، اتفاقا زیاد هم اینور و آنور می رفت.  یک روستای ییلاقی خوش آب و هوا به نام "گینکان" که در نزدیکی های کرمان قرار دارد؛ مکان به شدت مورد علاقه ی دایی بود. هفته ای سه چهار مرتبه، سری به آنجا می زد. تقریبا تمام مردمش را می شناخت؛ از پیرمرد متولی مسجد تااااااا زن شیر فروش. لب جوی آب می نشست و مرتب، چایی می خورد و با این و آن حرف می زد. 

  • مادر جان
۱۱
آذر

با یاد خدا...


    "لم بده و راحت باش!" یکی از اصول ثابت زندگی دایی...  برای این کار هم فقط به یک بالشت و دو وجب جا احتیاج داشت. بعضی وقت ها مادرم می گفت: 

"این برادر من، کمر نداره! نمی تونه بشینه..." 

    البته که بیراه نمی گفت. تقریبا خیلی وقت ها به همین حالت بود؛ موقع غذا خوردن، تماشای تلویزیون، گوش دادن به رادیو، تعمیر لوازم برقی کوچک!!! صحبت کردن با دیگران و خلاصه هر کاری که می شد در حالت نشسته انجام داد، دایی احمد، گزینه ی لم دادن را انتخاب می کرد. همیشه برایم عجیب بود که؛

"چطور می تونه این همه وقت به این حالت باشه، بدون اینکه دست و پاش خواب برن؟!"

    بالشت بزرگی را خم می کرد و دستش را هم روی آن... و به همین دست، ساعت ها!!! تکیه می داد. سیگار می کشید و پشت سر هم چایی می خورد. کوروس سرهنگ زاده، گلپا، ایرج، بسطامی و افتخاری گوش می داد، آن هم با صدای بلند. یک جور بزم تک نفره...

    با وجود اینکه تنهایی را دوست داشت، از تنها ماندن می ترسید. به عبارتی می توانم بگویم حسی دو گانه نسبت به تنهایی داشت. از شلوغی و سر و صدا و ازدحام گریزان بود، به همین دلیل خیلی کم پیش می آمد که به مجلس عروسی یا میهمانی های بزرگ برود، اگر هم می رفت در گوشه ای دنج و خلوت و یا در اتاقی به دور از شلوغی ها می نشست، حتی الامکان هم سعی می کرد زودتر قال قضیه را بکند و آن مجلس را ترک کند. از طرف دیگر، نمی توانست و یا نمی خواست در خانه ی خودش، تنها بماند. یا به خانه ی ما می آمد یا خانه ی خاله فاطمه و البته دوستان دیگری هم داشت که مرتب بهشان سر می زد. "اتاق اولی" خانه ی ما و همین طور خانه ی خاله، برای چندین سال به "اتاق دایی" مبدل شده بود... حالا که رفته، در این اتاق ها هم بسته مانده...

    می دانست من هم موسیقی سنتی و به خصوص افتخاری را دوست دارم، آهنگ هایش را برایم می گذاشت و هر زمانی که از جلوی پنجره ی اتاقش می گذشتم،  بلند بلند تکرار می کرد:

"خوش گپ، علیرضا رو دوست داره، خوش گپ، علیرضا گوش میده..." 

    اصلا عادتش بود، هر کس را به عنوان و اسم خاصی صدا می کرد؛ من را "خوش گپ" خطاب می کرد، چون معتقد بود که من، خوب، گپ/حرف می زنم! بعضی وقت ها می گفت: 

"بیا بشین یخورده گپ بزن، تو خوش گپی!"

    یوسف -برادرم- را "سید کاظم" صدا می زد. سید کاظم در واقع، همسایه ی روبروی خانه اش بود، پیرمردی که صاحب تنها پارچه فروشی محله ی قدیمی ماست. تند تند حرف زدنش، شکایت همیشگی دایی را در پی داشت، خوب متوجه صحبت هایش نمی شد. دقیقا به همین دلیل به یوسف می گفت سید کاظم.

    "بی بی"؛ عنوان خواهرم؛ سکینه بود. علی-برادر دیگرم- را "بابا" و حسین-برادر بزرگم- را "مرد" خطاب می کرد. چند وقتی هم بود که مادرم را به جای "کبری"، "قاسم!!!" صدا می زد😂

    اما پسرهای دایی محمد را به شکل خاصی، مورد عنایت قرار داده بود؛ یک "ها" به آخر اسمشان چسبانده بود؛ "امیرها"، "رضاها" و "مهدی ها"!!! بعدها که هر سه شان ازدواج کردند، همسرانشان را هم با همین "ها"ی اضافه صدا می زد. همه شان هم متقابلا عمو احمد را؛ "عموها" می گفتند. 

    تنها کسانی را که با پسوند "جان/جون" صدا می زد؛ خانواده ی چهار نفره ی مریم؛ دختر بزرگ خاله ام بود. همیشه از "مونا جون"؛ دختر مریم می خواست که پیشش بنشیند و بگوید: "مریم جون، مهدی جون، مونا جون، شایان جون!!!" نمی دانم چه سری در این موضوع، نهفته بود که این همه برای دایی جذابیت داشت و کلی می خندید! حالا نخند و کی بخند... وقتی که کار مونا جون تمام می شد، دایی دستش را می گرفت و می گفت: "یه بار دیگه هم بگو!" البته ناگفته نماند که این یک بار، تبدیل به ده بار می شد!

    "ربابه"؛ زنی که با خانواده اش سالیان سال برای دایی کار می کردند را "منانه!!!"عنوان داده بود. بس که اینگونه خطابش می کرد، ما هم به همین عنوان صدایش می کردیم و البته هنوز هم... 

   

    از عناوین و القاب که بگذرم، بد نیست مختصری از عادات غذایی اش بگویم. وقت خوردن غذا، لم می داد و بشقاب را در دست تکیه داده به بالشت، می گرفت و با اشتهای تمام، می خورد. اصلا غذا خوردنش هم دیدنی و صد البته، اشتها برانگیز بود. برنج، گوجه و ماست؛ پای ثابت وعده های غذایی اش بودند، چه این وعده، آبگوشت بود، یا کشک داغ -کله جوش- و یا حتی سالاد الویه! از هر چیزی هم که می گذشت، از برنج نمی توانست بگذرد، حتی این دو سه سال اخیر که بخاطر بیماری قند، تحت نظر دکتر بود و به اصطلاح؛ رژیم/پرهیز غذایی داشت، به طور مرتب و البته کمتر از مقدار همیشگی، برنج می خورد. عادتش هم این بود که همه چیز را روی هم بریزد، معجونی درست کند و با اشتهای کامل بخورد. غذایش که تمام می شد، مقداری سماق روی ماست می ریخت و می خورد، سپس چند لقمه نان خالی و در انتها؛ دستی به سبیل هایش می کشید. به گمانم با این کار، لذت و حظی را که از غذا برده بود، تکمیل می کرد.  


پانوشت: مهدی ها با شنیدن خبر فوت عموها نوشت: "عموها، آینه ای بود در خانواده ی ما که شکست..."

  • مادر جان
۰۶
آذر

با یاد خدا...


    دایی مجرد بود، هیچوقت ازدواج نکرد. تا پیش از فوت ننه -با هم زندگی می کردند- چند جایی برایش به خواستگاری رفته بودند، ولی خودش راضی به "بله گفتن" نبود! یک بار زن دایی ام -همسر دایی محمد-، کسی را برایش نشان کرده بود، به دایی احمد می گوید و بعد از موافقت او با رفتن به خواستگاری، قرار و مدارها را می گذارد. روز موعود هم به دایی می گوید که: 

"راس فلان ساعت، آماده باش تا با هم بریم." 

دایی هم با گفتن اینکه:

"تا شما دسته گل و شیرینی بخرید و برید اونجا، چند دقیقه بشینید، من خودمو میرسونم!"؛ مطمئنشان می کند.

    دایی محمد و زن دایی هم به خیال اینکه "خب حتما میاد!"، می روند و البته گویا مدت زیادی در خانه ی آن بندگان خدا می مانند و از دایی احمد هم خبری نمی شود که نمی شود! آن وقت ها هم موبایل نبود که بتوانند تماسی بگیرند و حداقل تکلیف خودشان را بدانند، هر چند اگر هم بود، قطع به یقیین یا جواب نمی داد و یا با یک دلیل واهی، آنها را می پیچاند!!! 


    با فوت ننه، عملا دیگر مسئله ی ازدواج و خواستگاری مسکوت ماند. چند ماه که گذشت و همه، اندکی آرام تر شدند، باز هم قضیه ی "سر و سامان گرفتن" احمد مطرح شد، ولی این بار خودش قاطعانه گفت:

"هنوز سال مادرم نشده، درست نیست الان در این مورد حرف بزنیم... انشاالله بعدش!" 

مراسم سال ننه برگزار شد و مدت ها بعد، مجددا این "بحث شیرین" پیش کشیده شد. همه می گفتند: 

"احمد، سال مادرمون تموم شد، تو هم تنها شدی، سن و سالت هم داره بالا میره، هر دختری دیگه زنت نمیشه! بیا اصلا هر کی رو میخوای، بگو تا بریم برات خواستگاری و..." 

ولی دایی، دلیل پشت دلیل می آورد و کلا راضی نمی شد... خلاصه که همچنان مجرد بود تا سال هشتاد و یک و آن "تصادف وحشتناک"...


    یکی از شب های گرم تابستان بود. پنجره ها را کامل باز گذاشته و خوابیده بودیم. نیمه های شب، کسی در خانه مان را زد! مادرم از روی حیاط بدون اینکه در را باز کند، کیه ای گفت. صدایی آشنا جواب داد:

"حاجی بیا تا دم خونه ی احمد، ببین چطورش شده... تصادف کرده..."

    مطمئن بودیم که اتفاق بدی افتاده است. با علی و مادرم به سرعت خودمان را به سر خیابان رساندیم. دویست یا سیصد متر با خانه ی دایی فاصله داشتیم. اما به خوبی می توانستم ببینمش؛ پیراهن سفیدی به تن داشت و صورتش، انگار سیاه بود. دم در خانه به حالت چهار زانو نشسته بود. نزدیک و نزدیک تر شدیم، با دیدن صورت غرق به خونش! همان جا زانو زدم و به گریه افتادم، مادر و علی هم. یک منظره ی عجیب، وحشتناک و غیر قابل باور. خودش به سختی حرف می زد. از همان آشنا پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده...

    دو نفری سوار بر موتور دایی، در حال برگشت از جایی بودند. دایی که دست بر قضا کلاه ایمنی پوشیده بود، هدایت موتور را بر عهده داشته و البته گویا با سرعت هم می رانده، در یکی از پیچ های جاده، کنترل موتور را از دست می دهد و هر دو به کناری پرتاب می شوند. متاسفانه جایی که دایی به زمین می خورد -در حقیقت به صورت روی زمین می افتد-؛ چند بلوک سیمانی روی هم تلنبار شده بود. شدت ضربه به قدری بود که کلاه ایمنی از وسط می شکند و بدتر اینکه تمام صورت دایی به معنای واقعی کلمه؛ "خورد و خمیر" می شود... ناگفته نماند که در این حادثه فقط و فقط صورتش ضربه خورد و هیچ جای دیگر بدنش آسیب ندید. آشنای ما هم به لطف خداوند، حتی یک خراش کوچک هم بر نمی دارد.

   بعد از شنیدن ماجرا، علی، ماشین برادر بزرگم؛ حسین را گرفت و دایی را به اورژانس بیمارستان باهنر کرمان رساندیم. مادرم پیاده نشد و ما دو نفر، همراه دایی وارد اورژانس شدیم. هر کس که می دیدش، انگار میخکوب می شد، بعضی ها هم زیر لب نچ نچ می کردند. دکتر کشیک اما اصلا واکنشی نشان نداد! خیلی بی تفاوت در مورد علت تصادف پرسید و گفت: 

"بخواب رو تخت ببینم با خودت چکار کردی!"

    خیلی خوب بخاطر دارم که به هر جای صورت دایی که دست می زد، مثل پنبه نرم بود... انگار که در این بخش، هیچ استخوانی وجود نداشت... 

    خلاصه که چندین بار تحت اعمال جراحی ترمیمی و زیبایی قرار گرفت؛ فک، گونه ها، چشم ها و بینی... به امید اینکه دایی همان دایی قبل از تصادف شود، ولی نشد...

    چهره ی دایی عوض شد، زندگی اش هم. تا مدت ها خودش را در آینه نگاه نمی کرد. مشکلی که برای مجرای اشکش پیش آمده بود، باعث شد در تمام این سال ها از چشمانش، اشک بیاید و او هم مدام با یک دستمال، پاکشان کند. قند عصبی گرفت و بتدریج، لاغر شد. دور و بری ها و دوست و آشناها که می دیدنش، به جایش نمی آوردند، وقتی هم که می فهمیدند "احمد مهدی حسینه" حسابی جا می خوردند. 

    فارغ از همه ی این مشکلات و سختی ها، به لطف خداوند، اصلا و ابدا تبدیل به فردی گوشه گیر و گریزان از دیگران نشد که برعکس، رفت و آمدهایش بیشتر شد، دوستانش زیادتر شدند و خودش هم شوخ و شنگ تر... 

  • مادر جان
۲۷
آبان

با یاد خدا...


    چند وقتی می شود که دلم می خواهد راجع به دایی احمد خدا بیامرزم بنویسم. انگار در مخیله ام و بهتر است بگویم در مخیله مان نمی گنجد که نبودنش را باور کنیم. اصلا خودش هم به مرگ و مردن فکر نمی کرد، گویا به بقیه هم این موضوع را قبولانده بود که؛ "من، مردنی نیستم. شماها زودتر می میرن... ها!" ولی رفتنش آنچنان برای همه ی ما غافلگیر کننده بود و هست که بعید می دانم به این زودی ها با این داغ بزرگ، کنار بیاییم.


    دایی احمد از نظر من؛ مجموعه ای از صفات و ویژگی های خاص بود. اگر بخواهم همه را یک جا و در یک مطلب بازگو کنم، باید ساعت های طولانی بنویسم، ترجیح می دهم در چند قسمت در موردش بنگارم؛ باشد که همیشه در خاطرم بماند...


    تا جایی که به یاد می آورم، دایی با وجود سواد و تحصیلات، اصلا اهل کتاب خواندن نبود! -فوق دیپلم برق داشت که قبل از انقلاب گرفته بود- اما... اما دو مجله ی "گل آقا" و "دانستنی های علمی" را همیشه می خواند. هر هفته برای تهیه ی شماره های جدید این مجلات، به سراغ دکه ی روزنامه فروشی همیشگی اش می رفت و خریدش را انجام می داد. به خانه بر می گشت و از الف تا ی آنها را می خواند. آن موقع، من به دبستان می رفتم، چهارم یا پنجم بودم. عصرها که با مادرم به خانه ی ننه می رفتیم، چون همبازی نداشتم، خودم را مشغول خواندن این مجلات می کردم. شاید ابتدا به نیت گذراندن وقت، آنها را ورق می زدم و یکی دو مطلبشان را می خواندم، اما رفته رفته، به ویژه شیفته ی گل آقا شدم. جوری شده بود که برای رسیدن نسخه ی جدید، روز شماری می کردم. دایی احمد خیلی راغب نبود که مجله را قرض دهد، همیشه هم توجیهش این بود؛

"هنوز نخوندمش!"

اگر هم بندرت موفق به قرض گرفتنشان می شدم، به گمانم شب ها خوابش نمی برد!!! مدام می گفت:

"بیارش دیگه، نخوندمش خودم!"

    حالا که به آن زمان فکر می کنم، می بینم چه خوش اقبال بودم که در آن سن و سال کم، بواسطه ی دایی با مفهوم کاریکاتور و طنز آشنا شدم. اصلا از طریق همین آثار، برخی شخصیت های سیاسی و فرهنگی را شناختم. هنوز هم تک بیت نقش بسته بر جلد این مجله را در ذهن دارم؛

                               خنده رو هر که نیست، از ما نیست                 اخم در چنته ی گل آقا نیست.


    آرشیو مجلات دایی هم در نوع خود، جالب بود. نه از قفسه خبری بود و نه از کمدی. گوشه ی اتاق، همه ی مجلات و خرت و پرت هایش را روی هم ریخته بود! هرگز هم آنها را به صورت مرتب ندیدم، ولی گویا حساب همین در هم ریختگی را داشت و می دانست که فلان مجله یا کاغذ در چه حد و حدودی است. کنار همه ی اینها، یک چرخ خیاطی و یک رخت آویز هم داشت. جالب بود که گاهی اوقات می نشست به تعمیر کردن لباس هایش...


    حالا که از لباس گفتم، بد نیست کمی هم راجع به لباس و ظاهرش بنویسم. دایی هیچوقت کت و شلوار و البته پیراهن مشکی نپوشید! با یک پیراهن و شلوار ساده در همه جا حاضر می شد. سر آستین ها را همواره تا می زد، یک لا یا دو لا. دسته کلید و موبایلش را هم به کمرش می زد. یک ساعت مچی کامپیوتری قدیمی داشت که به دست چپش می بست، از این هایی که الان هم در بازار هستند، منتهی با شکل و شمایلی شیک و بعضا صفحه های بزرگ و هزار جور امکانات و تجهیزات. با وجود همه ی اینها، اصلا اصرار و یا میلی به تعویض این ساعت قدیمی با یک ساعت بروز تر نداشت. 


    کفش ملی؛ تنها مدل کفشی بود که می پوشید. اینها، کفش های همه جایی بودند؛ کوچه و خیابان، باغ و مزرعه، خانه ی فامیل، عروسی و مهمانی، اداره و... تابستان و زمستان هم برایش فرقی نداشت. آن قدر ازشان استفاده می کرد تا جانشان در می آمد! بعد هم راهی شعبه ی کفش ملی خیابان سرباز می شد -البته مدت هاست که این شعبه بسته شده است- و همان مدل کفش های همیشگی را می خرید. 


    بندرت پیش می آمد که او را بدون جوراب ببینم؛ چه وقت بیداری یا که خواب. اصلا انگار جزئی از پاهایش بودند! برایم عجیب بود که چگونه به این حالت عادت کرده بود... ولی دایی بود دیگر...


    یک عهد همیشگی هم با سبیلش بسته بود.حتی در شرایط خاص هم به زدنش رضایت نمی داد. از آنهایی بود که معتقد بود: "مرد باید سبیل داشته باشه، اگه نه، مرد نیست!!!" سبیل پت و پهنش، خیلی وقت ها مرتب نبود. خودش جلوی آینه می ایستاد و به اصطلاح صاف و صوفش می کرد، ولی نتیجه ی کار، خیلی شسته و رفته از آب در نمی آمد. یادم می آید چند ماهی پیش از سفر همیشگی اش، بخاطر مشکل بینی، زیر تیغ جراحی رفت. چاره ای نداشت جز رضایت دادن به زدن این موجود نازنین! مطمئنم که در نبود این یار همیشگی، شرایط سختی را متحمل شده بود. هر کس که به دیدنش می رفت، گویی که بی سبیل بودن برایش کسر شان بود؛ یک دستمال، جلوی دهان و البته پشت لبش می گرفت، مبادا کسی او را بدون سبیل ببیند...

  • مادر جان
۲۳
آبان

با یاد خدا...


یک سال می گذرد... از روزی که برای اولین بار، روی ماه فرزندم را دیدم.


یک سال می گذرد... از لحظه ای که برای نخستین بار، در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. 


یک سال می گذرد... از زمانی که دستان کوچکش را در دستانم گرفتم و از شوق، اشک ریختم.


یک سال می گذرد... و روز و شبمان با هم طی می شود. گریه ها و خنده هایش، بهترین آهنگ زندگی مان شده، و نفسش، آرام بخش وجودمان.  


یک سال می گذرد... و لحظه به لحظه باز شدن و روییدن گل زندگی مان را شاهدیم؛ غلتیدن و پهلو به پهلو شدنش، نشستنش، افتادنش، کنجکاوی های دوست داشتنی اش، غریبی کردن هایش، ذوق زدن هایش، غذا خوردنش، علاقه ی عجیبش به مسواک، تلاش بی وقفه اش برای ایستادن، دندان های کوچکش، گاز گرفتن هایش، و نگاه های عزیزش که لذتمان را صد چندان می کند.

 

یک سال می گذرد... و حالا دلبندمان، یک پاییز، یک زمستان، یک بهار و یک تابستان را دیده است. 


یک سال می گذرد... و زندگی مان با وجود این "فرشته ی کوچک"، رنگ و بوی زندگی گرفته است. 


یک سال می گذرد... و ما هم یک ساله شدیم؛ مادر و پدری یک ساله... 


یک سال می گذرد... و من برای تداوم شادی و امید زندگی مان دعا می کنم.


خدایا بخاطر همه ی الطافت سپاسگزاریم... 

  • مادر جان
۰۹
آبان

با یاد خدا...


    ۱- وارد فرودگاه کاراکاس شدم. چمدان ها را تحویل گرفتم و بعد از کلی پرس و جو از این و آن، متوجه شدم که باید از قسمت گمرک عبور کنم. بارم، سنگین بود و چرخ دستی را به سختی هول می دادم. تعدادی باربر در گوشه ای از فرودگاه ایستاده بودند. هنوز حرفی نزده بودم که یکی از آنها، به سرعت جلو آمد و چرخ را گرفت. در طول مسیر هم، مدام حرف می زد که از قضا، اصلا هم نمی فهمیدم چه می گفت! وقتی به محل مورد نظر رسیدیم، تشکر کردم و خواستم که میزان کرایه ی حمل بار را بگوید؛ 

"پنج بولیوار، لطفا!" اول متوجه نشدم، دوباره تکرار کرد. اصلا فکر نمی کردم واحد پول ونزوئلا، دلار نباشد!!! به خودم گفتم: "عجب حکایتی شده، مگه میشه بولیوار، واحد پول باشه؟!" من حتی یک بولیوار هم نداشتم! تمام موجودی کیف پولم؛ یک پنج دلاری و چند یورو بود. رو کردم به آقای باربر و گفتم:

"عذر میخوام، من از اکوادور میام و بولیوار هم ندارم، میشه دلار بهتون بدم؟!!" با چشمان گشاد شده و لبخندی بزرگ پاسخ داد: "بله خانم، با کمال میل!" من هم پنج دلاری را تقدیمش کردم و مسیرم را ادامه دادم. حالت صورت مرد باربر، پیش چشمانم بود. چرا اینقدر ذوق زده شد؟! می دانستم که ونزوئلا، شرایط اقتصادی خوبی نداشت و درگیر اعتصاب و تظاهرات گروه های مردمی نسبت به وضعیت موجود بود. همان طور که در گوشه ای از سالن ایستاده بودم، به طور اتفاقی متوجه صحبت های دو نفر شدم؛ 

"خب امروز چطور بود؟ چقدر بالا و پایین رفته؟" 

"فعلا که یک به هشتاده! هشتاد بولیوار بده، فقط یک دلار بگیر!!! اینم اوضاع اینجاس، بعید میدونم کنترل بشه..." 

    به این ترتیب و به شکلی کاملا تصادفی، دلیل خوشحالی مرد باربر را متوجه شدم... او از من، پنج بولیوار خواست و من با سخاوت تمام! چهارصد بولیوار ناقابل پیشکش کردم. 


    پانوشت: این خاطره مربوط به مارس ۲۰۱۴ بود. در حال حاضر (نوامبر ۲۰۱۵)، هر یک دلار آمریکا معادل هشتصد بولیوار است.


    ۲- یکی از همین شب ها، به همسرم گفتم: "راستی شنیدی سیمون بولیوار به فضا هم رفته؟!!" تعجب کرد و چییییی میگیییییه کشداری گفت. ادامه دادم:

    "باور کن راس میگم، هفت سال پیش رفته!"با حیرت پاسخ داد:

    "حتما یه فضانوردی، چیزی رو به اسم بولیوار به فضا برده یا شایدم یه جایی رو اونجا به نامش، نامگذاری کردن." البته یک چیزی در همین مایه ها بود. بیست و نهم اکتبر مصادف بود با هفتمین سالگرد پرتاب "ماهواره ی سیمون بولیوار" به فضا. تصاویر آن روز را از تلویزیون دیدم، پرتاب ماهواره در حضور "هوگو چاوز"؛ رئیس جمهور فقید ونزوئلا و "ا-وو مورالس"؛ رئیس جمهور بولیوی انجام شد. با خودم فکر کردم که؛ "فقط مانده بود بولیوار را به فضا بفرستند..." مجری بخش خبری هم مرتب از چاوز خدا بیامرز، با عنوان "رهبر انقلاب بولیواری" یاد می کرد.


    پانوشت: بیشتر مواقعی که خبرهای ونزوئلا را گوش می دهم، تقریبا محال است که اسمی از بولیوار به میان نیاید. انگار همه چیز به بولیوار بسته شده؛ واحد پول، انقلاب بولیواری، جمهوری بولیواری ونزوئلا، ماهواره ی سیمون بولیوار، مجسمه های متعدد بولیوار، خیابان ها و میادین سیمون بولیوار و... 


    ۳- فکر می کنم بیخود و بیراه نیست این همه "قدر شناسی" از یک رهبر آزادی بخش؛ ، که اگر تلاش های بی وفقه اش نبود، شاید امروز ونزوئلا، کلمبیا، اکوادور، پرو و بولیوی وضعیت دیگری داشتند. 


    پانوشت: سیمون خوزه آنتونیو د لا سنتیسیما ترینیداد بولیوار پونته پالاسیوس ای بلنکو معروف به سیمون بولیوار؛ نظامی و سیاستمدار ونزوئلایی (۱۸۳۰-۱۷۸۳)، بنیانگذار جمهوری های کلمبیا و بولیوی و یکی از چند چهره ی برجسته ی آزادی طلب آمریکای لاتین در برابر سلطه ی اسپانیایی ها بود.

  • مادر جان
۰۷
آبان

با یاد خدا...


    ۱- در چند ماه اخیر، در مرز ونزوئلا و کلمبیا، درگیری های زیادی اتفاق افتاد و همین موضوع، باعث ایجاد تنش بین دو کشور شد. ونزوئلا به خصوص پس از درگذشت هوگو چاوز و با روی کار آمدن نیکولاس مادورو، دوران اقتصادی نابسامانی را سپری می کند؛ مردم با کمبود محصولات و کالاهای اساسی و پایه مواجهند، ارزش پول ملی؛ بولیوار به شدت پایین آمده و نرخ تورم هم رشد صعودی داشته، میزان درآمد مردم افت کرده و قدرت خرید هم کم شده است.


    چند وقت پیش یکی از دوستان ما از ونزوئلا به اکوادور آمده بود و تعریف می کرد که مثلا برای خرید شیر، یک نفر می رود به تعداد زیادی مغازه و سوپر مارکت در نقاط مختلف شهر -دوست ما، ساکن کاراکاس است- سر می زند و اگر در یکی از آنها، شیر پیدا کرد به بقیه هم زنگ می زند که بیایند و بخرند! یا دوستی دیگر می گفت برای خرید پوشک نوزاد، از مدت ها قبل از بدنیا آمدنش دست به کار شده بود و "به واسطه ی یک آشنا"، هر روز می رفته و چند بسته می خریده و حالا که فرزندش بدنیا آمده، خوشحال است که قرار نیست برای یک بسته پوشک، از این سر شهر به آن سر برود، آن هم در شرایطی که معلوم نیست گیرش بیاید یا نه! 


    در چنین شرایط گل و بلبلی، مادورو از مردم می خواهد به جهت حمایت از دولت، در روز...، ساعت یازده در محل... گرد هم بیایند و اتحاد خود را نشان بدهند. جمعیت یکپارچه قرمز پوش با پرچم های سه رنگ زرد، آبی و قرمز در طول یک خیابان عریض و طولانی ایستاده بودند، آواز می خواندند و دست می زدند! سکوی محل قرار گیری رئیس جمهور هم مملو از آدم بود، حتما نزدیکان و مقامات بودند. جالب این بود که کسی به صورت رسمی یعنی با کت و شلوار و به اصطلاح "مرتب و اتو کشیده" نبود، حتی مادورو!! خیلی ها با کاپشن های همرنگ پرچم ملی (زرد، آبی و قرمز) در مراسم حاضر شده بودند. بعد از سخنرانی رئیس جمهور، گروه موزیک کوچکی، شروع به نواختن آهنگی شاد کرد و اینجا بود که آقای رئیس جمهور... بله... با هیجان و مهارت! شروع به رقصیدن کرد... و بقیه هم او را همراهی می کردند. 


    تا پیش از آمدن به این منطقه، رئیس جمهور برایم "نهایت رسمیت" بود، حتی لبخند و خنده اش هم انگار در یک قاب رسمی قرار می گرفت. ولی اینجا داستان، جور دیگری است؛ روسای جمهور و مقامات رسمی، خیلی به مردم عادی نزدیک هستند، مثلا رافائل کوره-آ؛ رئیس جمهور اکوادور شنبه های هر هفته به طور مرتب در جمع مردم حاضر می شود و چند ساعت! صحبت می کند. از طرف دیگر در تجمعات و گردهمایی های مردمی، خیلی معمولی ظاهر می شوند، آواز می خوانند، بعضی هاشان هم که دستی در موسیقی دارند مانند چاوز فقید که گیتار می زد، به این نحو مردم را سر ذوق می آورند. 


    ۲- مدتی پیش، دوستم گفت: "میدونی وزیر کار اکوادور تو همین ساختمون شما زندگی می کنه؟!" با تعجب، پاسخ منفی دادم. ادامه داد: " چند روز پیش که از در ساختمون، بیرون می رفتم تا سوار ماشین بشم، همسرم آقایی رو بهم نشون داد که داشت از یه ماشین دیگه پیاده می شد و گفت که ایشون؛ وزیر کار هستن! البته من، درست ندیدمش." کنجکاو شدم و در اینترنت، جستجویی کردم و تصویرش را دیدم. به خودم گفتم: "تا حالا که ندیدمش، شاید در آینده، یه روزی ببینمش، بد نیست حداقل بدونم که بنده ی خدا، وزیره!" چند هفته بعد، به اتفاق پسر و دوستم وارد ساختمان شدیم، دم در از نگهبان خواستم که کارت آسانسور را بزند، باشه ای گفت و ادامه داد: "تا شما وارد آسانسور بشید، من میام"  و از در به سرعت بیرون رفت. داخل آسانسور، چند لحظه ای منتظر نگهبان بودیم که دیدیم خودش را سریع رساند و کارت را زد. در آسانسور بسته و پس از مدت کوتاهی، باز شد. خانم و آقایی نزدیک در بودند، عصر بخیری گفتیم و چون، کالسکه ی پسرم هم همراهمان بود، دوستم به آنها گفت: "اگر مایلید، بفرمایید... ولی جا به اندازه ی کافی نیست!" آنها هم لبخندی زدند و خیلی مودبانه از ما خواستند که راحت باشیم. در، بسته شد و من، تازه متوجه شدم که... بله... آقای وزیر بود! بدون محافظ، بدون تشریفات... تازه ما راهش هم ندادیم!

  • مادر جان
۰۳
آبان

با یاد خدا...


    سال آخر مقطع کارشناسی، واحد درسی سخت و پیچیده ای به نام "رنگرزی الیاف" داشتیم که پر از مباحث سنگین و کلی مسئله بود. هر روزی که استاد درس می داد، اگر تنبلی می کردیم و موارد گفته شده را نمی خواندیم، بیچارگی روی شاخمان بود و حسابمان با کرام الکاتبین... از آنجایی که تعدادمان زیاد بود و شفاهی پرسیدن از همه، وقت زیادی می گرفت؛ استاد در شروع هر جلسه، امتحان کوچکی با دو یا سه سوال برگزار می کرد و به این ترتیب؛ دانشجویان را محک می زد. موقع امتحان، همه کنار هم -به همان شکل معمول کلاس- می نشستند و کسی جابجا نمی شد. بدیهی است که در این شرایط، امکان اینکه نگاهی، از این سو به آن سو برود، زیاد بود!!!


    یکی از همان روزها، قبل از امتحان، یکی از دوستان کنارم نشست و گفت: "روی دستتو باز بذار که هیچی نخوندم!" باشه ای گفتم، برگه ای را نصف و شروع کردیم به نوشتن... من می نوشتم و دوستم می نوشت... جلسه ی بعد، برگه ها را تحویل گرفتیم و خوشحال از اینکه نمره ی کامل گرفته بودیم. ساعت کلاس به اتمام رسید و من و استاد و دو سه نفر دیگر همچنان در کلاس بودیم. در حین جمع کردن وسایلم، با شنیدن جمله ی: "خانم... شما و خانم... تقلب کرده بودید؟؟؟"؛ خشکم زد. ضربان قلبم، تند شد، عرق کردم و گر گرفتم... وای که چه حالی داشتم...  دلم می خواست زمین، دهان باز کند و من را ببعلد. نه می توانستم منکرش شوم و نه، قبول کنم؛

    "استاد، نه! یعنی نمی خواستیم، شرمنده... ببخشید... " بین زمین و هوا مانده بودم. 

    "پس معلوم شد امتحانات قبلی رو هم تقلب می کردی و نمره ی کامل می گرفتی و از همه مهمتر، حتما ترم قبل هم با همین شیوه، امتحان پایانی رو بیست گرفتی!!!" این را که گفت، دنیا دور سرم چرخید. چقدر برای امتحان ترم پیش، درس خوانده و چه لذتی از گرفتن نمره ی کامل، برده بودم... و حالا تمام زحماتم، زیر سایه ی تقلب، هیچ شده بود. باید کاری می کردم... تمام راه کلاس تا دفتر اساتید، به دنبال استاد رفتم و پشت سر هم عذر خواهی می کردم؛

    "استاد، خیلی عذر می خوام، باور کنید اولین و آخرین بار بود، خواهش می کنم بخاطر این اشتباه، به من به عنوان یک دانشجوی متقلب نگاه نکنید، خواهش می کنم..."

    "از شما انتظار نداشتم، نا امیدم کردی، خیلی زیاد!!" بله... به همین راحتی استاد باور کرده بود که در موردم اشتباه فکر می کرده است.


    موضوع این بود که کلا از تقلب گرفتن و رساندن، می ترسیدم. در دوران دبیرستان، یکی از دوستانم به قدری راحت این کار را انجام می داد که چه بسا اگر مدتی بیشتر در مکتب آن بزرگوار می ماندم، ترسم می ریخت و حتی گوی سبقت را از دستش می ربودم و احتمالا به مرحله ی ابداع شیوه های نوین در حوزه ی استراتژیک تقلب می رسیدم، ولی خب خدا را شکر بعد از مدتی، مدرسه ام را عوض کردم -نه بخاطر دوستم، که به علت مسافت زیاد مدرسه تا خانه- و به این ترتیب، همای سعادت از بالای سرم پرواز کرد و رفت. واقعا هم آدمی از هر چیزی که بترسد، بر سرش می آید. باید به استاد ثابت می کردم که؛ "من، نان زحمتم را می خورم."


    روز امتحان پایان ترم برایم روزی سرنوشت ساز بود. تمام مدت، استاد بالای سرم ایستاده بود و چندین بار زیر و رو و لابلای برگه ها را نگاه کرد، مبادا که تقلب کنم! سعی بر حفظ آرامشم داشتم تا بتوانم به بهترین شکل، پاسخ سوالات را بنویسم. از امتحان، راضی، و مطمئن بودم که نمره ی کامل را می گیرم. روزی که برای گرفتن نتیجه به دفتر بخش مراجعه کردم، از دیدن نمره ام جا خوردم، یک نمره ی تاریخی: ۱۹/۹۹ !!! چند دقیقه ای مات و مبهوت بودم. صدای استاد، من را به خود آورد: "تبریک میگم، البته بیست بهت نمیدم تا این نمره همیشه یادت بمونه!" 


    چند وقت بعد در نمایشگاهی، مسئول غرفه ی دانشکده بودم که از قضا، استاد و همسرش هم آمدند. وقتی من را به همسرش معرفی کرد، خانم با لبخندی گفت: "پس شما بودید که نوزده و نود و نه گرفتید؟!" 


    چهار یا پنج سال بعد از آن روز، در رستوران قطار کرمان به تهران به طور اتفاقی، استاد را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم به صحبت... از کار و زندگی و در نهایت... تقلب و نوزده و نود و نه! وقتی گفت: "می دانستم دانشجوی خوبی هستی، بهت امیدوار بودم!" خیلی خوشحال شدم... 

  • مادر جان