زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۹
فروردين

با یاد خدا...


    اولین سال اقامتم در کیتو؛ پایتخت اکوادور، جمعیت ایرانی های ساکن در این شهر بسیار کمتر از حالا بود، طوری که بندرت پیش می آمد در خیابان، مرکز خرید، رستوران یا هر جای دیگر به یک ایرانی برخورد کنیم. در طی همان سال، من و دوستم -چند سالی به اتفاق همسرش در اکوادور زندگی می کردند- که اغلب با هم بودیم، خیلی راحت و بی دغدغه با هم صحبت می کردیم... می گفتیم و می خندیدیم... اصلا همین اطمینان که کسی غیر از خودمان متوجه حرف هایمان نمی شود، خیالمان را راحت کرده بود. بعضی اوقات البته صدایمان از حد عادی بلندتر می شد، همین باعث می شد که جماعتی رو برگردانند و خیره خیره نگاهمان کنند. علاوه بر اینکه پوشش و حجابمان برای خیلی ها تعجب برانگیز بود، زبان و نحوه ی تکلممان هم این شگفتی را به حد اعلا رسانده بود!!!

    یکی از همان روزها در مسیر برگشت از کلاس به خانه، تصمیم گرفتیم ابتدا سری به فروشگاه بزنیم و مقداری خرید کنیم. حوالی ظهر بود و هوا هم گرم... فروشگاه کاملا خلوت بود، چرخ دستی ای برداشتیم و در حین صحبت کردن، قفسه ها را برانداز می کردیم. به انتهای یکی از راهروها که رسیدیم، پسری با لباس های تیره در گوشه ای ایستاده بود؛ پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود و محاسن کم پشتی داشت، حدودا بیست و دو سه ساله به نظر می رسید. نزدیکش که شدیم، دوستم گفت:

    "عه! چقد این پسره شبیه بچه مذهبییای ایرانه! خداییییییی نگاش کن!" و هر دو با صدای بلند خندیدیم و رد شدیم. خلاصه که خریدمان به اتمام رسید و جلوی یکی از صندوق ها به انتظار رسیدن نوبتمان ایستادیم. مشغول صحبت بودیم که کسی از پشت سر گفت: "سلام خانوما!" برگشتیم و با دیدن روحانی مرکز اسلامی؛ "حاج آقا میر جلیلی"، لبخندی زدیم و احوالپرسی کردیم. مدت کوتاهی از صحبتمان نگذشته بود که همان پسر جوان به ایشان نزدیک شدند و به فارسی بسیار سلیس و شیرین و البته با لهجه ی یزدی! با ما سلام و احوالپرسی کردند!!!

    حاج آقا، "روحانی جدید مرکز اسلامی" را به ما معرفی کردند و البته که ما قبلا با تصور اینکه؛ "این، اکوادوریه و فارسی نمی فهمه!" از خجالتشان به طور کامل در آمده بودیم. 


  • مادر جان