زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

یاد یاران قدیمی... (بخش نخست)

جمعه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۲۵ ب.ظ

با یاد خدا...


    زندگی در یک محله ی قدیمی و به اصطلاح پایین شهری، فرصت تجربه و دیدن بسیاری چیزها را برایم فراهم کرده، چه آن زمانی که این محله، پر از باغ و خانه های ویلایی درندشت و کارگاه های قالیبافی بود، چه حالا که مردم و ماشین و موتورها، فوج فوج از سر و کول هم بالا می روند و دیگر کسی مجال رسیدگی به باغات و نشستن پشت دار قالی را ندارد. در بین تمام موارد ریز و درشت و معمول و غیر معمولی! که دیده ام، به گمانم یک مورد، برجسته تر است؛ "افغان های محله" که البته حالا تعدادشان به شدت کاهش یافته است. اگر اغراق نباشد می توانم بگویم من هم در یک "افغانستانک" زندگی کرده ام!

    در هر کوچه و خیابانی، چند خانواده ی افغان ساکن بودند، برخی پر جمعیت و تعدادی دیگر، کم شمار. ریخت و پاش، بی نظمی و سر و صدای زیاد بچه های قد و نیم قد؛ وجوه مشترک دسته ی نخست بودند، و گروه دوم؛ آرام، کم سر و صدا و در تمیزی و پاکیزگی، روی تمام الهه ها و خداوندگاران پاکی و نظافت را در تمام اعصار کم کرده بودند!

    خانه ی "مرحبا و لشکریان" را که می دیدم، همیشه با این سوال اساسی مواجه می شدم که چگونه ممکن است "این همه آدم" در یک خانه با هم سر کنند؟ بخاطر رفت و آمد زیاد، در ورودی همیشه باز بود، پرده ی بی رنگ و حالی به فاصله ی کمی از پشت در قرار داشت، ولی عملن نقش خاصی نداشت و به شاخه ی درختی گره زده شده بود. من و امثال من از سر کنجکاوی سیری ناپذیر، از این فرصت استفاده می کردیم؛ درون خانه را برای لحظاتی می پاییدیم و بعد هم راهمان را می کشیدیم و می رفتیم تا نوبه ی بعدی! داستان این خانه، خیلی مواقع، تکراری بود؛ تعدادی زن، رخت می شستند، یکی دو نفر، خمیر درست می کردند، چند تایی از اینور به آنور می رفتند، کنار حوض کوچک میان خانه، بساط ظرف شستن براه بود، بوی غذا هم که همواره به مشام می رسید. ده دوازده دختر و پسر بچه هم روی زمین و یا آویزان از درختان، مشغول بازی بودند که بی وفقه حرف می زدند و داد و فریاد می کردند. برخی اوقات بازی شان به کوچه می رسید، آن وقت بود که پا برهنه، دنبال هم می افتادند. دور چشمانشان غالبن خط سرمه ی ضخیمی کشیده شده بود که بیشتر مواقع با خاک و اشک و مخلفات دیگر! قاطی می شد، ولی کسی به این موضوع، وقعی نمی نهاد و فردا دوباره همین روال تکرار می شد. اوایل که بچه های افغان را با چنین چشمان عجیبی می دیدم، می ترسیدم! حتی جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم، نمی دانستم که داستان از چه قرار است تا بالاخره مادرم، فرشته ی نجات من از این ترس شد و با گفتن اینکه؛ "سرمه میکشن تا سوی چشماشون قوی بشه و خوشگل تر بشن!" فکر و ذهنم را آرام کرد.

    مرحبا؛ سبزه، ریز نقش و لاغر اندام بود، لهجه ی غلیظی هم داشت. لباس های زرق و برق دار قرمز و بنفش و صورتی با یک چادر مشکی نصفه نیمه می پوشید. با مادرم خیلی گرم بود و همیشه دو تقاضای خاص داشت: "خانه" به جهت اجاره کردن و "تره" برای درست کردن یک نوع غذای خاص و البته تابستان که می شد، خواسته ی سومی هم داشت: "یخ" که با یک پارچ بزرگ از این خانه و آن خانه، طلب این "گوهر عطش سوز" را می کرد. در فریزر ما هم، دو سه کاسه "یخ مرحبا" جا داشت، سر وقت می آمد، قالب ها را در پارچ خالی می کرد و می رفت.

    چند سالی که گذشت، دلش هوای وطن کرد، نمی توانست اینجا تاب بیاورد، با لشکریان و یاران، بار و بنه ی سفر بستند و رفتند... به قدری به او و خانواده اش عادت کرده بودیم، که جای خالیشان بعد از گذشت این همه سال هنوز پر نشده و گمان کنم، نشود. خواهرش البته هنوز همین جاست، هر از گاهی می آید و سلام مرحبا را به ما می رساند... او هم ما را فراموش نکرده است.

    خانه ی "ماری خانم" و خانواده اش به حق یکی از تمیزترین ها در تاریخ این محله ی قدیمی بوده است. خودش و پسر بزرگش؛ "مسعود" خیاط های زبر دست و ماهری بودند که مردم برایشان صف می کشیدند. ماری؛ چشمان بادامی تیره داشت، هیکلی بود با قدی نسبتا بلند. سال ها بعد، عینکی شد و دیگر خیاطی نمی کرد؛ نتیجه ی مدت های طولانی سوزن زدن و خیره شدن به پارچه ها و نخ و سوزن... زن مهربان و خوشرویی بود، از اینهایی که به نظرم هیچوقت عصبانی نمی شد. بارها پیش آمده بود که مدل لباسی را که مادرم برایم سفارش داده بود، چند بار عوض می کردم، تمام تغییرات دلخواهم را کامل گوش می داد، حرفم را قطع نمی کرد و در آخر، لبخند می زد و آرام و شمرده می گفت: "باشه دخترم، همونی میشه که میخوای." غلظت لهجه اش اما به شدت مرحبا نبود.  

    هر دو در اتاق های جداگانه، کار می کردند، پسر در یک اتاق -بیرون ساختمان اصلی که در دالانی کوتاه قرار داشت، در ورودی به این دالان باز می شد، در انتهای دالان، پرده ی تیره رنگ ضخیمی آویزان بود- برای مردان -و گاهی برای زن ها- لباس می دوخت و، مادر هم یکی از اتاق های اندرونی را تبدیل به خیاط خانه کرده بود.

    اتاق کار مسعود، روشن بود و از در و دیوارش، بوی پارچه های نو بیرون می زد. پسر؛ خوش اخلاق و آرام بود، لهجه هم نداشت، فارسی را از خود ما بهتر و شسته و رفته تر ادا می کرد. با مشتری ها راه می آمد و کار خوب، تحویلشان می داد. بعد از مدتی با یک "دختر زیبا" ازدواج کرد. من هم یک بار دیدمش... در یک عصر آفتابی، دختری با موهای بور بلند تابدار و پیراهنی قرمز رنگ انگار از میان ابرها بیرون آمد، آرام و آهسته... گویی نمی خواست کسی صدای قدم هایش را بشنود، "دختر شاه پریان" بود! در عالم بچگی، تصویر من از دختر شاه پریان، همسر زیبای مسعود بود... پس از آن، با وجود اینکه زیاد به خانه شان می رفتیم، دیگر ندیدمش. از خانه هم اصلا بیرون نمی آمد... برای من در حکم گمشده ای بود که فقط تصویرش در ذهنم همیشگی شد. 

    "شوهر ماری خانم"، موهای جو گندمی داشت و مثل همه ی مردان افغان، پیراهن و شلوار یکرنگ می پوشید. آرام و موقر بود. اسمش را نمی دانستیم. مغازه ی چسبیده به خانه را اجاره کرده بود و کار تعمیرات کفش انجام می داد، چیدمان محل کارش، ساده و منظم بود. خودش در انتهای مغازه، روی زمین می نشست و همیشه مشغول بود. حالا که فکر می کنم، می بینم در طی این سال ها، تنها تعمیر کار کفشی که  چنین مغازه و تشکیلاتی داشت، همین شوهر ماری خانم بود! چون تمام افراد هم صنفش را که دیده و می بینم یا دکه ی بسیار کوچکی دارند یا ابزار و وسایلشان را بر یک گاری کوچک می گذارند، یا بر روی زمین می نشینند و بساطشان را پهن می کنند.

    خانواده ی ماری خانم، چند باری از این خانه به آن خانه رفتند، تا اینکه به غیر از مسعود و خانواده اش، همه شان راهی هلند شدند... حیف...

    مسعود همچنان در محله ی ما ساکن است و همچنان برای مردم، می دوزد و می دوزد و می دوزد. اخیرا شنیدم که دخترش را اینترنتی به عقد برادر زاده اش در کابل در آورده است!

نمی دانم آیا شبیه مادرش است؟؟؟ 

حتما برای شوهرش، در حکم دختر شاه پریان است...


ادامه دارد...

  • مادر جان

نظرات  (۵)

انصافا خیلی لذت بردم قلمت عالیه دوستم
پاسخ:
ممنون از لطف همیشگی دوست عزیزم.

باشد که جبران کنم...
چقدر زیبا ودقیق زندگی این ادمهای زحمتکش و رنج کشیده را توصیف کردی  
پاسخ:
ممنون، فکر می کنم این آدم ها سهم بزرگی در زندگی ما داشتند و دارند. انسان های زحمتکش و ساده ای که نادیده گرفته می شوند...
  • خانوم مهندس
  • سلام همشری
    خوشحالم دوباره مینویسی
    راستش مانتویی که الان تن منه کار دست یه خانوم افغانی نوشته هاتو که میخوندم خونه اونا همش جلو ذهنم بود.
    پاسخ:
    سلام بر همشهری گل
    ممنونم که مطالبم رو میخونی...

    قدر این دست ها رو باید دونست.
    مریم عزیزم انقدر خوب توصیف کردی که اون محله و آدمهاش توی ذهنم تصویرسازی شدند و انگار خودم هم سالهاست که اونا رو میشناسم
    پاسخ:
    الهه ی گلم ممنونم از لطفت...
    عالی بود زندایی لذت بردم... 

    پاسخ:
    ممنون محمد جواد، خیلی لطف داری.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی