زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۵
شهریور

با یاد خدا...


    فرشته ی کوچکم ده ماهه شد و روز بروز شیرین تر و عزیز تر می شود. انگار همین دیروز بود که از کرمان، راه کیتو را در پیش گرفتیم... پنج شنبه؛ سوم اردیبهشت نود و چهار با بدرقه ی مادر، خواهر و برادران، همسر و فرزندانشان عازم تهران شدیم. چقدر برای همه مان، سخت و سنگین بود این جدایی... مادرم و بی بی که گریه می کردند، دلم کنده می شد، تمام دلخوشی شان به فرشته ی کوچکم بود و حالا ما به جایی می رفتیم، فرسنگ ها دورتر. گریه ی یوسف -برادر بزرگترم- را که دیدم، انگار اختیار از کف داده باشم، های های اشک ریختم. در همان حال و احوال پریشان، عکسی دسته جمعی گرفتیم که البته هنوز ندیدمش. چمدان ها را تحویل داده بودیم و برای چندمین بار، از هم خداحافظی کردیم. واااای که چه حال بدی داشتم... سرانجام سوار هواپیما، راهی تهران شدیم. حول و حوش غروب بود که هواپیما از زمین بلند شد، کیان خواب بود و من، چشمم به بیرون... کرمان عزیزم، خانواده ی مهربانم... کاش می شد پیش هم بمانیم. چقدر دوستشان دارم...


    با اوج گرفتن هواپیما، کیان زد زیر گریه، اشک می ریخت مثل ابر بهار. هر چه می چرخاندمش، تکانش می دادم، شعر می خواندم، هیچکدام اثری نداشتند. طوری شده بود که تمام مسافران نگاهمان می کردند و هر یک راهی نشانم می دادند، ولی دریغ... همینطور بی وفقه گریه می کرد. دستپاچه و سرگردان، بردمش به انتهای هواپیما، یکی از خانم های مهماندار گفت: "گوشش درد نمی کنه؟" با تعجب گفتم: "گوشش؟! برای چی؟ فکر نمی کنم... آخه مشکلی نداشته." برایم توضیح داد که وقتی هواپیما از زمین بلند می شود، پرده ی گوش بچه ها مثل بزرگترها می گیرد که باعث به وجود آمدن درد می شود و به همین علت، گریه می کنند. بعد هم توصیه کرد که شیرش بدهم تا درد، برطرف شود. همین کار را کردم و اثری نداشت که هیچ، تا خود تهران گریه کرد. حس درماندگی عجیبی داشتم. دلم برای پسر کوچولویم آتش می گرفت، وقتی می دیدم اینگونه اشک می ریزد، فکر این را هم می کردم که حالا، تازه اول راه است و هنوز سه پرواز دیگر داریم. 


    هواپیما که نشست، نفسی کشیدم و به خودم گفتم: "آهاهاااای... دیگه گریه نمیکنه"، اما... زهی تصور باطل، زهی خیال محال... چنان اشک می ریخت که خودم هم به گریه افتادم. در نهایت، زمانی که در ترمینال فرودگاه، دوستم؛ طلیعه و همسرش را دیدم، کمی آرام شدم و البته کیان هم بهتر شد. لطف و محبت این عزیزان، وجودم را گرم کرد. اعتراف می کنم که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و حتی در لحظاتی به این فکر کردم که قید این سفر دراز را بزنم و برگردیم کرمان، اما از طرفی به همسرم فکر می کردم که روزها و هفته ها و ماه ها را به انتظار ما سر کرده و ما هم همینطور... حالا دور از انصاف و انسانیت است که من، پا پس بکشم. باید رفت...


    بعد از صرف شام، حدود ساعت یک بامداد به طرف فرودگاه امام حرکت کردیم. رسیدیم و آخرین نفری بودم که چمدان هایم را تحویل دادم. کیان روی پای طلیعه خوابیده بود و من هم کنارشان نشستم. پر از اضطراب بودم. بغل دست من، خانم و آقایی مسن نشسته بودند. از لهجه شان، معلوم بود شمالی اند. همینطور که سر حرف باز شد، از آنها خواستم برایمان دعا کنند که راحت به مقصد برسیم. هر دو با هم در نهایت مهربانی و خوشرویی، بهترین دعاهایشان را همراهمان کردند. رفتارشان طوری بود که احساس کردم پدر و مادری هستند که در حق فرزند خودشان، دعا می کنند... امیدوارم هر جا که هستند، خداوند حافظ و نگهدارشان باشد.


    زمان پرواز بعدی به مقصد فرانکفورت، نزدیک شده بود. از طلیعه و همسرش -که مدیونشان هستم- خداحافظی کردم و بعد از بررسی گذرنامه و بازرسی بدنی، وارد سالن انتظار پرواز شدیم. چون اعلام شده بود که هواپیما با تاخیر از زمین بلند می شود، صندلی خالی ای پیدا کردم و نشستم. فرشته ی کوچکم، آرام خوابیده بود... خانم میانسالی کنارم نشسته بود، کیان را که دید، با لهجه ی غلیظی گفت: "آآآه... بیبی (baby)!!!" مقصدش، نیویورک بود و اینطور که تعریف کرد از هجده سالگی و بعد از ازدواجش، در آنجا زندگی می کرد. آمده بود ایران تا مادر پیرش را ببیند. جالب بود که هر چه بیشتر تعریف می کرد، غلظت لهجه اش کمتر می شد! شیوه ی رفتار و حالاتش برایم جالب بود. بعدا در طی پرواز، ظاهر و پوشش "خانم نیویورکی" مانند خیلی های دیگر، کاملا عوض شد و با اینکه چند باری من را دید، هیچ واکنشی نشان نداد...


    به لطف خداوند، این بخش سفر بدون مشکل خاصی سپری شد و به مقصد رسیدیم. از آخرین مرتبه ای که در فرودگاه فرانکفورت بودم، اندکی بیش از یکسال گذشته بود، آن موقع، اوایل بارداری ام بود... و این مرتبه با" عزیزتر از جانم" بودیم. محکم در آغوش گرفتمش...  می بایست هشت ساعت در فرودگاه بمانیم تا زمان پرواز به مقصد بوگوتا برسد. اولین کاری که کردم، یکی از اتاق های مخصوص تعویض و تمیز کردن نوزادان را پیدا کردم و کیان را حسابی شستم. بعد هم کوله ام را به پشت انداختم و کیان را بغل کردم و برای رسیدن به گیت پرواز بعدی، سوار یک قطار شدیم. آفتاب در حال بالا آمدن بود و قطار انگار راه خورشید را در پیش گرفته بود، هر چه جلوتر می رفت، گرمای لطیف خورشید را بیشتر حس می کردم... بعد از پیاده شدن، از فروشگاه بزرگی در همان قسمت، آب و مقداری تنقلات خریدم. یک صندلی بزرگ گیر آوردم، کیان را خواباندم و خودم پهلویش نشستم. زمان به همین منوال می گذشت... آدم ها می آمدند و می رفتند... فکرم از این سو به آن سو می رفت...نیمی از دلم در کرمان مانده بود و نیم دیگر به سمت کیتو پرواز می کرد...


    نزدیکی های ساعت پرواز، دختری کلمبیایی به اسم "جسیکا" هم صحبتم شد. پوششم را که دید، مطمئن شده بود مسلمانم و البته مطمئن تر که "عراقی" ام!!! گفتم که ایرانی ام و به گمانم باز هم متوجه نشد. از دوست پسر عراقی اش گفت و عکسش را نشانم داد، مدام هم قربان صدقه اش می رفت. -باید یکبار در مورد اعراب آمریکای لاتین بنویسم- چقدر هم کیان را دوست داشت، مرتب بغلش می کرد و سلفی می گرفت. رفتار گرم این دختر کلمبیایی، من را به یاد رفتار عجیب و غریب خانم نیویورکی انداخت.


    منتظر باز شدن گیت بودیم که اعلام شد پرواز با سه ساعت تاخیر انجام می شود، یعنی عملا انتظار هشت ساعته، تبدیل به یازده ساعت می شد. خیلی خسته بودم و کیان هم همینطور. هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا کالسکه نیاوردم...

  • مادر جان
۱۸
شهریور

با یاد خدا...


    یکی دو روزی بود که فرشته ی کوچکم تب کرده بود. فکر می کردم بخاطر دندان هایش است، ولی جای دندان تازه ای در دهانش ندیده بودم. هر چه هم قطره ی تب بر، می دادمش، کارگر نمی افتاد و بدنش همچنان داغ بود.


    روز دوم این ماجرا، به اتفاق همسرم، دلبندمان را به مطب آقای دکتری بردیم که قبلا هم چند باری به آنجا رفته بودیم. وارد که شدیم، همانند دفعات پیشین، "دکتر ایدالگو" -که مردی حدودا شصت ساله است- با لبخند به استقبالمان آمد و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از اینکه ما نشستیم، او هم پشت میزش رفت و پرسید: "چه چیزی شما را نگران کرده است؟" به دقت به توضیحاتمان گوش داد و یکسری سوال پرسید. سپس کیان را روی تخت کوچکی خواباندیم و شروع به معاینه اش کرد... گوش ها و گلویش ملتهب شده بود. بعد از توضیح کامل مورد پیش آمده، دو قلم دارو با شرح کامل استفاده شان را نوشت و در انتها باز هم پرسید: "مورد دیگری برای پرسش دارید؟". یقین دارم که می خواست اطمینان حاصل کند که همه چیز را پرسیده ایم و احیانا موردی را از قلم نینداخته ایم. کار که به اتمام رسید، خیلی صمیمانه ما را تا دم در همراهی و تاکید کرد هر مشکلی که پیش آمد، حتما تماس بگیریم تا راهنمایی مان کند. باید بگویم بعد از آن، دو مرتبه با دکتر تماس گرفتیم و ایشان هم تمام و کمال در خصوص مواردی که پرسش کرده بودیم، توضیح دادند.


    در طول دوران اقامتمان در اکوادور، این دومین دکتری است که به مطبش مراجعه کرده ایم. یادم است "دکتر کاتیا" هم که من را ویزیت کرد، رفتار بسیار محترمانه و گرمی داشت. زمانی که می خواستیم به مطبش برویم، به جهت گرفتن نوبت، در اینترنت جستجویی کردیم و تمام اطلاعات لازم از جمله "شماره ی تلفن همراهش" را پیدا کردیم. زنگ که زدیم، خود دکتر -نه منشی یا هر کس دیگر- جواب داد و در نهایت ادب و احترام، نوبتمان را مشخص کرد. روزی هم که به مطب رفتیم، با خوشرویی، احوالپرسی کرد، سپس با حوصله، تمام موارد لازم را توضیح داد و اگر اشتباه نکنم، حدود سه ربع ساعت برایمان وقت گذاشت. موقع خداحافظی هم، تا در مطب بدرقه مان کرد.


    بیرون که آمدیم، انگار بیماری را فراموش کرده باشم... پر از حس خوب بودم. اینکه پزشکان اینجا، این همه انعطاف و حوصله دارند و در قبال بیمار، خودشان را مسئول می دانند، از یکسو برایمان عجیب و از طرف دیگر، قابل ستایش است. دوستی می گفت بعضی مواقع که به دکترش زنگ می زند و در مورد دارویی سوال می پرسد، خانم دکتر یکسری اطلاعات لازم را برایش به صورت پیامکی می فرستد. حتی چندین بار پیش آمده که نتیجه ی آزمایش هایش را تلفنی برای دکتر خوانده و او هم همه چیز را برایش توضیح داده است.


    این خوش برخوردی و خوش مشربی اگر اغراق نکنم، در ذات اکوادوری هاست. هفته ی اول یا دوم که تازه به اکوادور آمده بودم، خانمی که صاحبخانه مان بود با یک دسته ی گل به دیدنم آمد! اصلا می توانست این کار را نکند، ما که مستاجرش بودیم و او صاحبخانه... می توانست سر هر ماه برای گرفتن اجاره بیاید، ولی رفتاری که در پیش گرفته بود، باعث شد تمام مدتی که در آن خانه بودیم، هرگز احساس ناراحتی نکنیم. اگر بندرت هم تاخیری در پرداخت کرایه پیش می آمد، اصلا شکایت نمی کرد و خیلی راحت می گفت: "نگران نباشید، بگذارید برای یک وقت دیگر."


 "گابریلا"؛ معلم ترم دوم اسپانیایی ام، گل سر سبد مهربانی هاست. علاوه بر اینکه همیشه حکم معلم و استادم را دارد، دوست عزیزی هم برایم محسوب می شود. اوایل که تازه آشنا شده بودیم، با همان اسپانیایی دست و پا شکسته و نامفهوم، اوقات زیادی را با هم می گذراندیم. در طول یک ترمی که با "گابی" کلاس داشتم، یک روز نتوانستم به دانشگاه بروم و غیبت کردم. به دوست ایرانی ام سپردم که تکالیف فردا را از گابی بپرسد و به من بگوید. حدود ساعت سه بعد از ظهر بود که تلفن خانه، زنگ خورد. با خودم گفتم حتما دوستم است... الو که گفتم، صدای گابی را شناختم، تعجب کردم. گفت: "چون تو امروز نیامدی، من تصمیم گرفتم به دیدنت بیایم، حالا هم پایین آپارتمان شما هستم..." یک لحظه گیج شدم، واقعا آمده من را ببیند؟!! بله... آمد و نشست و چای ایرانی خورد، حرف زدیم و در نهایت، برگه ی تکالیف را به من داد با توضیحات کامل... بعدا دوستم گفت: "امروز گابی من را در راهروی دانشگاه دید و گفت که چقدر جای مریم در کلاس خالی است! باید به دیدنش بروم..."


    به دفعات پیش آمده در رستوران بوده ایم و اکوادوری هایی که وارد می شدند، خطاب به ما؛ "روز بخیر"، "عصر بخیر" یا "شب بخیر" گفته اند، بدون اینکه ما را بشناسند یا برایشان مهم باشد که ما به چه مذهب و آیینی هستیم یا حتی حساب کوچکتر و بزرگتری را بکنند. اگر هم در حال صرف غذایی باشیم، حتما "نوش جان"ی نثارمان می کنند.


    کوچکترین کشور آمریکای جنوبی، مردمانی دارد با یک دنیا مهربانی و خوش دلی... مهربانی؛ شرق و غرب و شمال و جنوب نمی شناسد، رنگ و نژاد و مذهب را هم... زلال که باشی، آسمان در تو پیداست...


  • مادر جان
۱۴
شهریور

با یاد خدا...


    ده، یازده ساله بودم... تابستان رسیده بود و رفتن به "کلاس های غیر درسی"، تمام شوق و ذوقم بود. اما چیزی که هیجان به مراتب بیشتری برایم داشت، محل تشکیل این کلاس ها بود؛ مدرسه راهنمایی دخترانه ای که آن موقع اسمش "آسیه" بود، تا خانه ی ما هم حول و حوش نیم ساعت پیاده روی می خواست.


    حیاط بزرگ مدرسه پر از درخت های کاج بلند بود. میوه های کاج را جمع می کردیم، با سنگ، رویشان می کوبیدیم و هسته هاشان را همان جا می خوردیم. حالا هم انگار کسی بغل گوشم همین کار را می کند... تق تق تق... کلاس ها بزرگ و دلباز بودند، با سقف های -به قول ما کرمانی ها- "گنبه ای" (گنبدی). تخته های سبز رنگ کشیده ای داشتند که دلم می خواست مدام، رویشان بنویسم.


    "خانم احمدی"، قرآن یاد می داد. به گمانم همیشه سرما خورده، بود. مقنعه ی چانه داری می پوشید با یک مانتوی بلند خاکستری. قدش کوتاه بود و دستان ظریف و استخوانی اش، همواره سرخ بودند. آن موقع حدودا چهل و اندی سال داشت و ازدواج نکرده بود. شنیده بودم که در مدرسه ی دیگری، "پیش نماز" است. هر زمان که من را می دید، بی مقدمه می گفت: "تو دختر آقا سید جوادی؟ خدا بیامرزدش، بابات چه مردی بود..." برایم عجیب بود که خانم احمدی، پدرم و من را از کجا می شناخت، من که اولین بار در این مدرسه او را دیده بودم! بعدها متوجه شدم که پدرم از دوستان خانوادگی آنها بوده و معاشرت داشته اند. جالب است که در طی سالیان بعد، چندین مرتبه دیدمش و نشناختم! 


    "کلاس پینگ پنگ" برایم سرشار از لذت و هیجان بود. اصلا همه ی کلاس ها یکطرف، پینگ پنگ یکطرف دیگر. روزهایی بودند که از صبح تا ظهر، مشغول بازی بودم و انگار سیر نمی شدم. خانم معلم ورزش که هر چه فکر می کنم، فامیلش را به خاطر نمی آورم، حریف خوبی برایم بود. از خوش تیپ های آن دوره بود! مانتوی سرمه ای کمر باریکی می پوشید با یک شلوار جین و کفش های اسپرت سفید. چقدر دلم می خواست کفش هایش مال من بودند! همیشه هم آدامسی در دهانش بود و به شکل خیلی اعصاب خورد کنی، می جویدش. به گمانم چادری هم نبود، ولی به خاطر جو مدرسه و محیط، چادر می پوشید. 


    "خانم محمدی" که معلم کلاس پنجم دبستان دختران و پسران بود، آموزش خطاطی و خوشنویسی را بر عهده داشت. قد بلند بود و چشمان سبز رنگی داشت. سفید و خوش چهره بود، ولی اخلاقش... نمی دانم اصلا از کجا آورده بودش!!! دو دختر هم داشت عین خودش. هر سه، چنان پینگ پنگ بازی می کردند که هیچکس حریفشان نبود، حتی خانم ورزش و من! به چپ و راست می رفتند و می گفتند: "تو خونه میز پینگ پنگ داریم..." دلم می خواست یک روز برسد و هر سه شان را له (leh) کنم و بعد با غرور و افتخار بگویم: "تو خونه میز پینگ پنگ نداریم!" ولی این خواسته ی من فقط در حد تصور باقی ماند و هیچ گاه عملی نشد.


    کلاس ها هر روز نزدیکی های ظهر تمام می شدند، چقدر هم هوا گرم بود. ولی دوست داشتم این گرما و پیاده روی طولانی را تحمل کنم به امید رسیدن به دکان "احمد حسین" (احمد پسر حسین)؛ پیرمرد مهربان و خوشرویی با یک "کلاه دوره ای" روی سرش که همیشه روی یک صندلی زهوار در رفته که جلوی یخچال قدیمی دکانش قرار داشت، لم داده بود. کلا هم هر وقت -چه آن موقع و چه بعدها- می دیدمش، به یک حالت نشسته بود؛ یک پا به صورت آویزان و آن دیگری به شکل جمع شده روی صندلی. عصرها، صندلی محترم را بیرون می برد و به تیر برق کنار دکان تکیه اش می داد و باز به همان شکل، می نشست. معمولا هم چشمانش به حالت نیمه بسته بودند، خیلی مواقع تشخیص نمی دادم که الان خواب است یا بیدار!


    وارد دکان که می شدم، سلام می دادم و او هم جواب می داد و می خندید، جلدی پشت دخل می رفت و می گفت: "هوا که آتشه، دلت میخواد نوشابه ی خنک بخوری حتما؟" این را که می گفت، من هم می خندیدم و می گفتم: "بله... اسو (به نوشابه ی زرد می گفتیم osoo) میخوام با یه تی تاب." شیشه ی خنک نوشابه را بدست که می گرفتم، گویی تمام خنکی بهشت را حس می کردم، گرما و ظهر و خستگی را فراموش می کردم... لحظاتی لذت بخش...تمامش را با ولع می خوردم و از شدت گازی که داشت، اشک از چشمانم براه می شد. احمد حسین می پرسید: "مادرت چطوره؟ بچه ها همه خوبن؟" جواب که می دادم، باز هم می خندید. از خوردن فارغ می شدم، سکه ی بیست و پنج تومانی را روی یکی از کفه های ترازو می گذاشتم و او تعارف می کرد. نمی دانستم در جواب تعارفاتش چه بگویم، هی پشت سر هم می گفتم: "نه، نه، بردارید" و از دکان می پریدم بیرون. 


    با ورود به خانه، از سیر تا پیاز را برای مادرم تعریف می کردم، به احمد حسین که می رسیدم، می گفت: "دختر، اون عموی منه، تو هم بهش بگو عمو، زشته هی میگی احمد حسین." عید به عید، مادر و دایی و خاله ام حتما به دیدنش می رفتند. باقی ایام سال، همان دکان کوچک قدیمی؛ پاتوقشان بود.


    عمو احمد؛ تنها عضو باقیمانده از میان خواهر و برادرانش بود... مثل درختی که همه ی برگ هایش ریخته باشد و تنها یک برگ، سر یکی از شاخه هایش مانده باشد... همراه با همسرش، در خانه ی پشت دکان زندگی می کردند، بیش از شصت سال... به گمانم "سلطنت"؛ دختر بزرگشان باید هم سن و سال مادرم باشد، معلم ریاضی بود و چند سال پیش بازنشسته شد. "زهرا" هم معلم بود. از زمانی که یادم می آید، می گفتند مشکل قلبی داشت. "محمد علی" هم خیلی شبیه سلطنت است، عروسی اش را خوب بخاطر دارم. "محمد رضا" را که از همه کوچکتر بود، کمتر می شناختم. گویا چند وقت پیش، مشکل قلبی پیدا می کند و در بیمارستان بستری می شود، می گفتند به دستگاه وصل است. در نهایت تاب نمی آورد و روحش به آسمان پرواز می کند. تا زمان دفنش، یک کلمه به عمو احمد چیزی نمی گویند... جانشان به هم بسته بوده... خبر را که می شنود، کمرش خم می شود، بیمار می شود و در همان بیمارستان محمد رضا، بستری می شود. او هم به فاصله ی چهار ماه بعد از پسرش، آرام می گیرد...


    تنها مرد کلاه دوره ای پوش روزگار من... رفت...

  • مادر جان
۱۰
شهریور

با یاد خدا...


    زمانی که باردار بودم و فرشته ی کوچکم درونم تکان می خورد، لذت و شادی ام بی حد می شد. امااااااااااان از زمان هایی که حرکتش کم می شد... اولین باری که این اتفاق افتاد را به روشنی به یاد می آورم؛ یک روز گرم تابستان بود، از بعد از ظهر متوجه شدم که کودکم مثل روزهای قبل تحرک ندارد، ترسیدم. مدتی که گذشت و اوضاع تغییری نکرد، به بی بی گفتم. او هم در کمال آرامش جواب داد: "برای خیلی از خانم های باردار، این موضوع پیش می آید. اصلا نگران نباش، مقداری شیرینی یا شربت بخور، به پهلوی چپ دراز بکش و تعداد حرکات جنین را در یک ساعت بشمار، اگر چهار یا پنج دفعه در ساعت حرکت کند، خوب است." به لطف خدا البته مسئله ی پیش آمد کرده، ختم بخیر شد. به نظرم تا آن موقع هنوز این موضوع را درک نکرده بودم که این فرشته ی کوچک هم گه گاه خسته می شود، می خوابد و یا دوست دارد ساکن باشد. فکر می کردم به طور مداوم باید تحرک داشته باشد! 


    مادرم برخی مواقع که نگرانی های این چنینی ام را می دید، علاوه بر اینکه همپای من نگران می شد، از این حالاتم ابراز تعجب می کرد. می گفت: "با اینکه پنج فرزند بدنیا آوردم، هیچ گاه چیزهایی که تو را نگران می کند، تجربه نکردم. اصلا فرصت فکر کردن به آنها را نداشتم." دیدم حق دارد. من و مادرم در شرایط کاملا متفاوت، بارداری را تجربه کردیم. ما بر اساس وضعیت زندگی مان، "تصمیم" گرفتیم فرزندی داشته باشیم، در حالی که امثال مادر و مادر بزرگم چون ازدواج کرده بودند، "باید" صاحب فرزندانی می شدند. در طول دوران بارداری هم، از کار و زحمت دست نمی کشیدند و به قول خودش؛ "تا دم آخر مشغول بودند." همیشه هم در این مورد، نامادری پدرم را مثال می زد که چه زن چالاکی بوده -و البته هست و خدا عمرش را دراز کند و تنش همواره سالم باشد- و زمانی که باردار بوده چه کارها که نمی کرده؛ از رسیدن به باغ و مزرعه گرفته تا جابجا کردن کیسه های سنگین گندم، بالا و پایین بردنشان از چندین پله، رسیدگی به سایر بچه ها و کلی کار دیگر و... با تمام این اوصاف، خدا را شکر هیچ اتفاق ناخوشایندی برایش نمی افتاد و دست آخر هم به راحتی زایمان می کرد. 


    خیلی از این زن ها، در کل دوره ی بارداری، حتی یکبار رنگ دوا و دکتر و آزمایش و سونوگرافی را نمی دیدند، در عین حال برای هر وضعیت و پیش آمدی، کلیدی داشتند، مثلا برای رفع حالت تهوع، پیشنهاد استفاده از "چای و زنجبیل" و "دم کرده ی هل باد" خیلی کار ساز است. برای تشخیص جنسیت جنین هم، وضعیت ظاهری مادر و میلش به خوردنی های مختلف، ملاک بود. مادر همسرم می گفت: "بچه، پسر که باشه، خیلی زودتر از دختر به حرکت و تکون خوردن می افته." و به همین دلیل خیلی زودتر از اینکه جنسیت فرزندم در سونوگرافی مشخص شود، گفته بود که: "پسر داری، شک نکن." -هر چند من شک کردم و خیلی برایم باور پذیر نبود...-


    مادر، هفده ساله بود که نخستین فرزندش -برادر بزرگم، حسین- را بدنیا آورد. زمان وضع حمل نه به بیمارستان رفته بود و نه زایشگاه، مامایی به خانه آمده و کمک حالش بوده، همیشه هم از این ماما که "خانم بقایی" نامی بوده، به نیکی یاد می کند. از طرفی چون خیلی می ترسیده که حسین، سرما بخورد و مریض شود، تا "شش ماه" او را به حمام نمی برد. بارها و بارها این خاطرات را برایم گفته و هر دفعه به اینجا که می رسد، می گوید: "بچه بودم، سن و سالی نداشتم، هیشکی کمکم نبود، نمی دونستم باید چکار کنم. فقط دلم نمی خواست مریض بشه." بعد از مدتی، به نظرم عمه ی بزرگم با دیدن حسین و وضعیت نابسامانش! او را به حمام می برد. این حساسیت مادرم در مورد بچه های کوچک و ترسش از مریض شدن آنها، همچنان باقی است. هر زمان که متوجه می شود قصد حمام کردن کیان را دارم، بی درنگ می گوید: "حمام، گرم باشه، زود بشورش، خوب بپوشونش، بچه ی بی گناه یوقت مریض نشه."


    در دوران بارداری، هر از گاهی با یکی از دوستانم گپ و گفتی داشتیم. روزی در پایان صحبتمان گفت: "از بارداری ات لذت ببر"... این "پند دوستانه" همواره با من ماند... همه چیز برای لذت بردن فراهم بود...

  • مادر جان
۰۵
شهریور

با یاد خدا...


    خیلی پیش می آید به گذشته و کسانی که در زندگی ام بوده و دیگر نیستند، فکر کنم؛ به طور خاص به "ملا"(Molla)، "مادر احمد" (احمد؛ شوهر خاله ام)، "کوکب"، "ننه"، "نیره"، "حاج سکینه"، "خاله بی بی"، "زن اصغر قربانی" و البته "مادر پدرم" که هرگز ندیدمش. مدت ها بود دلم می خواست در مورد تک تکشان، چیزهایی که در خاطرم هست را بنویسم، شاید اینگونه همیشه با من بمانند. 


    این زن ها در نظرم خیلی عزیزند. نه هیچکدام درس خوانده بودند و نه اهل زرق و برق و بریز و بپاش. به نظرم یک مزیت بزرگ همه ی اینها؛ سادگی شان بود. پیراهن های بلند گلدار، شلوارهای گشاد و روسری هایی که با یک سوزن قفلی در زیر گلو بسته می شدند؛ ویژگی های مشترک پوششی شان بود. معمولا هم دمپایی های پلاستیکی و یا نوعی کفش باز هم پلاستیکی پشت بسته به اسم "گالش" می پوشیدند. (من هم در دوره ی کودکی خصوصا از آن دمپایی های پلاستیکی زیاد می پوشیدم، اصلا هم دوستشان نداشتم، چرا که بعد از مدت کوتاهی، پاهایم به شدت عرق می کردند و به همین دلیل حین راه رفتن، کف شان یک حالت سری (sor) پیدا می کرد و در هر قدم از پایم در می آمدند.)


    "ملا" که بعد از فوت تازه اسمش را دانستم، به گمانم هم سن و سال ننه ام بود. شوهرش سال ها قبل به رحمت خدا رفته و "نصرالله" که یکی از چند پسرش بود، شهید شده بود. در یک خانه ی قدیمی و کاهگلی زندگی می کرد که ورودی اش؛ L مانند بود و به یک حیاط کوچک و باصفا با یک باغچه ی نقلی در میانه اش می رسید. شیر آبی در کنار باغچه قرار داشت که ملا؛ هم ظرف هایش را با آن می شست هم حیاط خانه اش را، و باغچه را هم سیراب می کرد. هر از گاهی که از جلوی خانه اش می گذرم، دلم به شدت هوایش را می کند. در را که باز می کرد، بی درنگ به مادرم می گفت: "دختر مهدی، کجایی تو؟ خوب کردی اومدی پیشم." وارد اتاق کوچکش که می شدیم، بر زمین نمی نشست و کاسه ی شکلات و آجیل را پیش می کشید و پشت سر هم تعارفمان می کرد...هنوز هم البته خانه اش هست، به همان شکل و شمایل سابق، منتهی خیلی چشمم آب نمی خورد که ورثه، مدت زیادتری دوام بیاورند و دست روی دست بگذارند...

   

    خنده رو بود و گشاده رو. صدای خاصی داشت که قشنگ هم بود. دندان هایش مصنوعی و چند تایی شان هم "طلایی" بودند. قد و قامت تقریبا بلندی داشت. چادرش همیشه ول بود، منظورم این است که با دستانش، چادر را نمی گرفت و یا جمعش نمی کرد، بالای چادر را روی سرش تا می زد که بر زمین کشیده نشود. همیشه در حال قرآن خواندن و نماز و دعا بود. یک تکیه ی قدیمی و کوچک، در حکم مکتبش بود. آنجا به زنان و بچه ها، قرآن یاد می داد یا به قولی "ملایی" می کرد. من هم از جمله شاگردان مکتبش بودم. قرآن را با صوت خاصی می خواند و حین قرائت، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.


    علاوه بر آموزش قرآن، جلسات دعای زنانه هم برگزار می کرد، حال یا در خانه ی کسی و یا در تکایا و" مسجد کوچک" . یادم می آید مادرم یکبار، نذری کرده بود و از ملا خواست تا در مسجد کوچک برایش زیارت عاشورا و دعای علقمه بخواند. یک جعبه ی کیک هم خرید و از متولی مسجد خواست چای هم درست کند. به جز من -برای اولین بار در جلسه ی دعای ملا بودم- و مادرم، حدود هفت هشت زن و چند تایی هم مرد بودند. شنیده بودم که خیلی تند می خواند و می رود، ولی موضوع را جدی نگرفته بودم. وقتی که می خواند، نگاهش می کردم. به معنای واقعی کلمه؛ "بی وقفه خواندن" را درک کردم، حتی زمانی هم که می خواست نفس تازه کند، می خواند. گوشه های لبش، کف کرده بود. مجلس، خیلی زود به انتها رسید. من هم اصلا خسته نشده بودم. متولی که با کیک و چای آمد، ملا دو سه دانه برداشت و خورد و چند تایی هم گذاشت پر روسری اش تا به خانه ببرد، زن های دیگر هم همین کار را کردند. 


    ملا برای اموات هم، نماز و قرآن می خواند و روزه می گرفت. هر وقت که مادرم به دیدنش می رفت یا مکالمه ی تلفنی داشتند، همیشه به این نکته اشاره می کرد که امروز برای فلان مرحوم، قرآن می خوانم و برای بهمان مرحوم، نماز. به گمانم با سرعت زیادی که در تلاوت داشت، هر دو یا سه روز، یکبار قرآن را ختم می کرد. 


    اما کار دیگری که ملا می کرد و بیراه نیست اگر بگویم که جمع زیادی هواخواه و طالب داشت؛ "نظر گرفتن" بود. همیشه کسانی بودند که به دلایل مختلف از او می خواستند نظرشان را بگیرد؛ شخصی مریض بود یا مشکلی برایش پیش آمد کرده بود و گمان می کرد "چشم خورده"، یا دختر و پسری در امر ازدواجشان تاخیر افتاده بود، از وی می خواستند با نظر گرفتن ببیند چه کسی بخت آنها را بسته و...  برای همه ی این موارد، به چهار قد یا پارچه ای نیاز بود که روی سر شخص مورد نظر می انداخت و بعد می نشست، یک سر روسری را گره کوچکی می زد و به یک دست می گرفت و سر دیگرش را به دست دیگر -به شکل L-. حمد می خواند و چهار قل، امن یجیب و آیه الکرسی و صلوات را هم در ادامه، در حین خواندن هم مرتب به صورت طرف پف می کرد، آیاتی از سوره ی یس، واقعه و شاید الرحمن، و ان یکاد می خواند و اذکاری دیگر، همین طور که مشغول ذکر گفتن بود، دستی را که به حالت عمود بود، به سمت دست دیگر بالا و پایین می آورد. اما اینکه چطور متوجه می شد که طرف مورد نظر از مرد، چشم خورده و یا زن هم جالب است؛ اگر دستی را که بالا و پایین می آورد، به گره نمی رسید؛ از مرد چشم خورده بود و اگر از گره رد می شد، از زن. حال اگر حین نظر گرفتن، به "خمیازه کشیدن" می افتاد، بدین معنا بود که طرف، به شدت چشم خورده و باید اینقدر ذکر خواندن را ادامه می داد تا چشم بد را دور کند. وقتی هم که کارش تمام می شد، حتما می بایست گره چهار قد را روی سر شخص مورد نظر باز کند. 


    یادم می آید آخرین باری که ملا را دیدم، از خانه ی قدیمی نقل مکان کرده بود و به خانه ای کنار تکیه رفته بود. وقتی دیدمش، جا خوردم. از ملای خندان و سرحال، فقط برق چشمانش مانده بود. به شدت رنجور و ضعیف شده بود. بیماری، تمام قد بر او چیره شده بود. نمی توانست راه برود. خوب بخاطر دارم که همان موقع زن و شوهر جوانی با یک نوزاد وارد شدند و از ملا خواستند نظر بچه را بگیرد. او هم تمام و کمال، کارش را انجام داد. خیلی سعی کردم گریه نکنم، فقط نگاهش می کردم... وقت خداحافظی مثل همیشه، بهترین دعاهایش را همراهمان کرد: "الهی عاقبت بخیر بشین، درد نبینن" و به گمانم چند روز بعد، آرام گرفت.


    "حاج فاطمه" همیشه در قلب و ذهنم می ماند.

    

  • مادر جان
۰۳
شهریور

با یاد خدا...


    چند هفته ای از فصل بهار سال نود و سه گذشته بود. حالات غریبی داشتم؛ غذا در دلم بند نمی شد، نمی توانستم مسواک بزنم، نمازم را نشسته می خواندم، از بوی حمام متنفر شده بودم، عطر و ادکلن، دیوانه ام می کرد، عجیب تر از همه ی اینها؛ از هر چیزی که از اکوادور با خودم آورده بودم، بدم می آمد، به خصوص از چمدانم با تمام مخلفاتش و البته شکلات های اکوادوری! در یخچال را که باز می کردم و چشمم به این شکلات های بی زبان که می افتاد، تمام وجودم به هم می پیچید. مورد دیگری که حالم را خی______لی بد می کرد و کلا اندر اعجابش مانده ام، دیدن خودم در آینه بود!!! طوری شده بود که یا باید پشت به آینه می کردم و یا سرم را پایین می گرفتم و می رفتم. دیگر نیازی به گفتن و شرح و وصف آدمی که دو ماه خودش را در آینه نمی بیند، نیست...


    در بحبوحه ی این نابسامانی اوضاع و احوال، اما از گوجه سبز -در کرمان به آلوچه معروف است- نمی توانستم بگذرم و خدا را شکر، حال و روزم در این یک قسم، به راه بود، البته ناگفته نماند فقط تا پایان خوردن. باغ کوچکی که سهم الارث مادرم است، تک درخت گوجه ای دارد که یادگار دستان زحمتکش بابا مهدی -پدر مادرم- است. روزهایی که با مادرم و علی به باغ می رفتیم، با یک کیسه ی پلاستیکی در دست به نیت چیدن آلوچه برای بقیه، به انتهای باغ و به سمت کعبه ی آمالم می رفتم. -الان که در حال نوشتنم، گویی که زیر درخت آلوچه نشسته ام. دهانم پر از آب شده...- شاید دو سه برابر میوه ای را که می چیدم و در پلاستیک می انداختم، همان جا نشسته می خوردم، چه حالی میداد... ولی طولی نمی کشید که طوفانی به پا می شد و تمام لذتی را که برده بودم، به فنا می داد.


    پر واضح است که به خاطر این احوالات ناخوشایند و رنگ و روی زرد و پریده، ترجیح می دادم بیشتر در خانه بمانم و به خانه ی دوستان و اقوام هم نروم. اگر هم کسی به خانه مان می آمد، جز در موارد نادر، به اتاقم می رفتم و به همه می سپردم که بگویید: "رفته رفسنجان، خونه ی مادر شوهرش!" چند نفری هم که موفق به دیدنم شده بودند، بعدها گفته بودند: "همه میرن خارج، چاق میشن، آب میره زیر پوستشون، خوشگل میشن، اونوقت این دختره شده پوست و استخون، عین زردچوبه هم زرد شده! حتما اونجا هیچی نیست تا بخورن، جا قحطی بوده که رفتن اون سر دنیا..." خب شاید اگر واقعیت را همان موقع می فهمیدند، اینطور قضاوت نمی کردند، ولی جز مادر، علی و بی بی کسی در مورد بارداری ام نمی دانست. 


    یک حالت کمرویی البته در ما هست، خیلی راحت نیستیم که مثلا موضوع بارداری مان را جار بزنیم. بی بی که باردار بود، تا مدت زیادی هیچکس نمی دانست، وقتی هفت ماهه بود، من فهمیدم! حالا جالب است حکایت ما و زنان اکوادوری، از بیخ و بن عکس هم هستیم. خیلی پیش آمده خانم های بارداری را اینجا دیده ام که لباس های بسیار تنگی می پوشند، به نظرم هر چقدر هم به ماه های آخر نزدیک می شوند، درجه ی تنگی لباسشان بالاتر می رود، به همین دلیل راحت می توان حدس زد که مثلا این خانم، در ماه هشتم یا هفتم است. بعضی وقت ها به خودم می گویم اینها با این وضعیت و این لباس ها چگونه می توانند نفس بکشند!؟


    بیستم خرداد نود و سه در یک شب بارانی و مطبوع، فرشته ی کوچکم، برای نخستین بار در من تکان خورد. چقدر ملایم و آرام... طوفان ها به نسیم تبدیل شدند...

  • مادر جان
۰۱
شهریور

با یاد خدا...


    خیلی وقت بود دلم می خواست از یک نفر که در زندگی من و پسر و همسرم، سهم بزرگی داشته و دارد، به نحوی تشکر و قدردانی کنم. اگر چه خیلی بهم نزدیک هستیم، ولی نمی دانم چه چیزی باعث می شود نتوانم این موضوع را به خودش ابراز کنم... حالا شاید یک روزی از خجالتش در بیایم.


    اینکه در تمام شرایط سهل و سخت، می دانستم و می دانم که تکیه گاه های مطمئنی داشته و دارم، به نظرم یک نعمت فوق العاده ی پروردگار است؛ مادر، برادران و خواهرم را می گویم. همیشه اعتقادم این بوده که اگر چه پدرم خیلی زود ما را ترک کرد و به جانب خدای متعال پر کشید، "علی" در حق همه ی ما پدری کرده و تا جایی که توانسته دست همه ی ما را گرفته است. "مادرم" که الحق والانصاف، شیر زن است؛ تمام جوانی و زندگی اش را صرف ما کرده، از تمام آرزوهایش چشم پوشید تا ما را به امید و آرزوهایمان برساند، می ستایمش... 


    "خواهرم" اما فقط خواهر نبوده، نه برای من که برای همه مان؛ دوست و همدم و محرم و مشوق و دلسوز و در یک کلام "موهبت" بوده است. با اینکه به پدرم بسیار دلبستگی داشت، بعد از فوتش با وجود تمام سختی ها و مصائبی که داشتیم و خدا می داند با کمترین امکانات، شبانه روز درس خواند و درس خواند تا در نهایت بهترین نتیجه ای را که می توانست، در کنکور گرفت. هیچوقت شیرینی آن روز را از خاطر نمی برم...


    در تمام مدت دانشجویی و البته بعدها هم مدام در حال مطالعه بود، این دیگر جزء یکی از ویژگی هایش شده، طوری که اگر یک روز بدون کتاب ببینیمش، به نظرمان انگار چیزی کم دارد. زمانی که دخترش هم بدنیا آمد، سه روزه که شد، بالای سرش می نشست و کتاب را باز و شروع به مطالعه می کرد. حالا هم که یاسمن، ده ساله شده با هم درس می خوانند. عجیب اراده ای دارد... انگار از درس و کتاب خسته نمی شود. 


    گذشته از پشتکار و تلاش زیادی که در زمینه ی کاری اش دارد، همیشه و تا جایی که برایش مقدور بوده، کمک حال همه ی ما بوده است. جانش، مادرم است، انیس و مونسش است. بخاطر اینکه در کنارش باشد، چند پیشنهاد کاری و درسی عالی را رها کرد و در کرمان ماند. خدا نکند مادرم روزی بخاطر موضوعی، ناراحت باشد و اشک بریزد، محال است که اشک او هم در نیاید. زمانی که می خواست شروع به کار کند، مادر از "بی بی" -خدا بیامرز دایی احمد، خواهرم را بی بی صدا می زد و البته حالا همسرش او را  اینگونه خطاب می کند.- خواست که کارش خدایی باشد و چشمش به جیب مردم نباشد. با وجود کار سخت و پر زحمتی که دارد، به رزق و روزی حلال اکتفا کرده و معاش می کند. مادرم همیشه می گوید: "پدرتان به خاطر بی بی آمرزیده است." و البته شکی در این نیست.


    از اکوادور که آمدم، با جان و دل مراقبم بود، داروهایم را می گرفت، پیگیر انجام آزمایش هایم بود و خلاصه کاری نبود که برایم نکند. در تمام دوران بارداری عملا به جای اینکه من به مطب پزشک بروم، پزشک به دیدارم می آمد. روزی که قرار بود فرزندم بدنیا بیاید، با وجود اینکه از روز قبل در بیمارستان دیگری کشیک بود، خودش را به من رساند. من از درد اشک می ریختم و ناله می کردم، بی بی هم با دیدن حال نزار من گریه می کرد. البته امثال من را کم ندیده بود ولی از بین همه ی آنها، خواهرش؛ من بودم. پسرم که به دنیا آمد، از خوشی، پر شدیم. 


    دعایش می کنم همیشه و با تمام دل و جانم... 


    خواهرم، روزت مبارک...

  • مادر جان