زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

"بله" و پرسه ای در کودکی...

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۰ ب.ظ

با یاد خدا...


    پارسال حوالی همین روزها بود که مراسم عقد سید یوسف -برادر بزرگترم- برگزار شد؛ بیست و یکم مهر نود و سه مصادف با روز باسعادت عید غدیر خم. مراسمی کوچک و جمع و جور در محضری که من و همسرم نیز در آنجا عقد کرده بودیم. دفتر خانه ی مذکور که اصلا شیک و پر زرق و برق نیست، اتاق عقد کوچکی دارد که به نظرم سبک آراستنش خیلی قدیمی و به قولی؛ "از رده خارج" است، ولی جدای از این مورد، فضای گرمی دارد.


    خطبه ی عقد را پسر جوان اتو کشیده و شیک پوشی! خواند که صدای غرایی داشت و بسیار هم خوش مشرب بود. موهایش را طوری آراسته بود، گویی که مراسم دامادی خودش بود!!! -عاقد به این شکل و هیبت، نوبرش بود😄- خطیب عقد ما، پدر همین مرد جوان؛ روحانی قد بلندی به نام "حاج شیخ محمد..." -صاحب دفتر خانه- بود که البته در گشاده رویی چیزی از پسرش کم نداشت. یادم می آید که همان موقع به طنز، چیزهایی می گفت و همه را به خنده می انداخت. 


    در حالی که پسر جوان، خطبه ی عقد را قرائت می کرد، دو خواهر کوچکتر عروس، پارچه ای را بالای سر عروس و داماد گرفته بودند و من هم رویش، قند می سابیدم! ناگاه پرنده ی ذهنم، پر کشید به سالیان دور... خانه باغ قدیمی... زیر درخت انجیر... بازی های کودکانه...


    سوار بر ماشین هایمان می شدیم و می تازاندیم. ماشین که می گویم، در واقع اسکلت های کهنه ی فلزی دو صندلی بزرگ بودند که هرگز هم متوجه نشدیم چه کسانی و کی از آنها استفاده می کردند. ماشین یوسف، ته رنگ فیروزه ای داشت و مال من، قهوه ای. بعضی وقت ها، مسافر هم سوار می کردیم -همبازی های کودکی مان؛ فرزندان عمه ام-. صدای خنده هامان، تا هفت کوچه آن طرف تر می رسید... 


    چقدر از همین درخت انجیر بالا می رفتیم و برای خودمان خانه می ساختیم، یک مشت ظرف و ظروف کهنه را از دور و بر باغ جمع می کردیم و به شاخه های درخت آویزان می کردیم. جوی آبی به باغ راه داشت، معمولا همراه آب، مقدار زیادی "آت و آشغال" هم وارد می شد که خوراک ما بودند. بینشان می گشتیم و قوطی های کنسرو، ظرف و ظروف پلاستیکی و خلاصه هر چیزی که بدرد بخور بود را سوا می کردیم و با استفاده از آنها، غذا درست می کردیم، کیک می پختیم، مهمان دعوت می کردیم، می گفتیم و می خندیدیم... 


    من، همیشه مادر بودم و پسر بزرگ عمه؛ محمد علی، پدر. یوسف و بقیه هم بچه هامان می شدند. بعضی اوقات، خانه ی درختی را ول می کردیم و فضای کوچکی بین دو ستون گلی، کنار درخت سیب را ترجیح می دادیم. آنجا را جارو می زدیم و عین دسته ی گل، تمیز می کردیم. قسمتی از این فضا، آشپز خانه می شد و بخش دیگرش، اتاق نشیمن. شادی مان صد چندان می شد، آن زمان که از جوی بغل دستمان، آب روان می شد. کف خاکی خانه مان را آب می پاشیدیم و گرد و خاک فرو می نشست... چه بوی خوبی... زنده می شدیم و پر انرژی تر. 


    عشقم این بود که با خاک، کیک درست کنم. با استفاده از یک توری کهنه، خاک ها را صاف و در ظرفی دیگر با آب، مخلوطشان می کردم. مایه ی بدست آمده را در یک بشقاب پهن می کردم و برای تزئین هم از گل انارهای خشک، ختمی و برگ های کوچک کمک می گرفتم، سپس کیک را بر آفتاب می گذاشتم تا خشک شود.


    علاوه بر کیک، آش پختن را هم دوست داشتم. این کار مستلزم این بود که آتش کوچکی درست کنم؛ بین دو آجر که در حکم اجاقم بود، تکه چوب ها را روی هم می گذاشتم و آتشی روشن می کردم. یک کاسه ی کهنه یا در مواقعی، قوطی کنسروی، قابلمه ام می شدند، درونش آب می ریختم و روی اجاق قرارش می دادم، بعد هم برگ و چوب و گل های کوچک رنگارنگ را به آب اضافه می کردم. آش، قل قل می کرد و من، آتش را حفظ می کردم. دست آخر که آب، می خشکید، ظرف هم سیاه می شد.


    حوض بزرگی در گوشه ی باغ، جلوی خانه ی بابا حاجی قرار داشت. هیچ وقت آب نداشت، ولی در عوض پر بود از میوه های درخت کاجی که من همیشه فکر می کردم؛ "دیگه بلندتر از این، درختی نیست." همین حوض، یکی از تفریح گاه های ما بود، دور تا دورش می نشستیم و پاهایمان را آویزان می کردیم. بعضی اوقات هم، یوسف و بقیه، شیرجه می زدند میانش و دنبال کاج های خوب می گشتند. من اما می ترسیدم، از حشره ها و مار و اینجور چیزها، فقط از بالا نگاهشان می کردم.

   

    در مجاورت کاج بلند، بوته ی بزرگ گل نسترنی قرار داشت. گل های سفید خوش بویش، هوش از سرمان می بردند. غرق گل که می شد، ننه، عمه ها و مادرم همه را می چیدند و دست به کار عرق گرفتن می شدند. در گرمای تابستان، شربت خنک نسترن، حال همه را خوش می کرد... بوی گل، تمام مشامم را پر کرده... 


    دلم، تکرار آن روزها را می خواهد... 


    "عروس خانم، بنده، وکیلم؟"... "بله"...

  • مادر جان

نظرات  (۶)

Nice
پاسخ:
ممنون، لطف داری....
  • محمود بنائی
  • خاطرات خوش کودکی! مانده ام نسل جدید هم طعمش را می چشد یا نه؟
    پست دلچسبی بود ممنون.
    پاسخ:
    بعید می دانم که با این همه سرگرمی ها و امکاناتی که نسل جدید دارن، کسی رغبتی به خاک بازی داشته باشه. البته خیلی هم بدبین نیستم...
    ممنونم از شما.
    مبارک باشه داداشت ازدواج کرده. حسابی منو بردی به دوران بچگی خودم....
    پاسخ:
    بععععله... من خاطراتمو خیلی دوست دارم، حالا البته همشونم شیرین نیستن، ولی کلا باهاشون زنده ام.
  • خانوم مهندس
  • حاج محمد محمودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ منم اونجا عقد کردم
    برادم پارسال شهریور همونجا عقد کرد که پسرش خطبه عقد خوند.
    پاسخ:
    آره، حاج شیخ محمد محمود آبادی بودن. چه جالب... چه اشتراکاتی پیدا کردیم...
    مبارکه مریم جون٬خوشبخت باشن
    متن خیلی قشنگی بود یاد بچگی هام افتادم ٬خاله بازی هامون یادش بخیر
    پاسخ:
    ممنونم هدی، لطف کردی. بله خاطرات بچگی بخش قشنگی از زندگی همه ی ما هستن...
    خدایا دنیایم را میفروشم بقیمت هر چه که دارم ...


    یادش بخیر

    پاسخ:
    بله... یادش بخیر.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی