زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

زنانی که در خاطرم می مانند...

پنجشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

با یاد خدا...


    خیلی پیش می آید به گذشته و کسانی که در زندگی ام بوده و دیگر نیستند، فکر کنم؛ به طور خاص به "ملا"(Molla)، "مادر احمد" (احمد؛ شوهر خاله ام)، "کوکب"، "ننه"، "نیره"، "حاج سکینه"، "خاله بی بی"، "زن اصغر قربانی" و البته "مادر پدرم" که هرگز ندیدمش. مدت ها بود دلم می خواست در مورد تک تکشان، چیزهایی که در خاطرم هست را بنویسم، شاید اینگونه همیشه با من بمانند. 


    این زن ها در نظرم خیلی عزیزند. نه هیچکدام درس خوانده بودند و نه اهل زرق و برق و بریز و بپاش. به نظرم یک مزیت بزرگ همه ی اینها؛ سادگی شان بود. پیراهن های بلند گلدار، شلوارهای گشاد و روسری هایی که با یک سوزن قفلی در زیر گلو بسته می شدند؛ ویژگی های مشترک پوششی شان بود. معمولا هم دمپایی های پلاستیکی و یا نوعی کفش باز هم پلاستیکی پشت بسته به اسم "گالش" می پوشیدند. (من هم در دوره ی کودکی خصوصا از آن دمپایی های پلاستیکی زیاد می پوشیدم، اصلا هم دوستشان نداشتم، چرا که بعد از مدت کوتاهی، پاهایم به شدت عرق می کردند و به همین دلیل حین راه رفتن، کف شان یک حالت سری (sor) پیدا می کرد و در هر قدم از پایم در می آمدند.)


    "ملا" که بعد از فوت تازه اسمش را دانستم، به گمانم هم سن و سال ننه ام بود. شوهرش سال ها قبل به رحمت خدا رفته و "نصرالله" که یکی از چند پسرش بود، شهید شده بود. در یک خانه ی قدیمی و کاهگلی زندگی می کرد که ورودی اش؛ L مانند بود و به یک حیاط کوچک و باصفا با یک باغچه ی نقلی در میانه اش می رسید. شیر آبی در کنار باغچه قرار داشت که ملا؛ هم ظرف هایش را با آن می شست هم حیاط خانه اش را، و باغچه را هم سیراب می کرد. هر از گاهی که از جلوی خانه اش می گذرم، دلم به شدت هوایش را می کند. در را که باز می کرد، بی درنگ به مادرم می گفت: "دختر مهدی، کجایی تو؟ خوب کردی اومدی پیشم." وارد اتاق کوچکش که می شدیم، بر زمین نمی نشست و کاسه ی شکلات و آجیل را پیش می کشید و پشت سر هم تعارفمان می کرد...هنوز هم البته خانه اش هست، به همان شکل و شمایل سابق، منتهی خیلی چشمم آب نمی خورد که ورثه، مدت زیادتری دوام بیاورند و دست روی دست بگذارند...

   

    خنده رو بود و گشاده رو. صدای خاصی داشت که قشنگ هم بود. دندان هایش مصنوعی و چند تایی شان هم "طلایی" بودند. قد و قامت تقریبا بلندی داشت. چادرش همیشه ول بود، منظورم این است که با دستانش، چادر را نمی گرفت و یا جمعش نمی کرد، بالای چادر را روی سرش تا می زد که بر زمین کشیده نشود. همیشه در حال قرآن خواندن و نماز و دعا بود. یک تکیه ی قدیمی و کوچک، در حکم مکتبش بود. آنجا به زنان و بچه ها، قرآن یاد می داد یا به قولی "ملایی" می کرد. من هم از جمله شاگردان مکتبش بودم. قرآن را با صوت خاصی می خواند و حین قرائت، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.


    علاوه بر آموزش قرآن، جلسات دعای زنانه هم برگزار می کرد، حال یا در خانه ی کسی و یا در تکایا و" مسجد کوچک" . یادم می آید مادرم یکبار، نذری کرده بود و از ملا خواست تا در مسجد کوچک برایش زیارت عاشورا و دعای علقمه بخواند. یک جعبه ی کیک هم خرید و از متولی مسجد خواست چای هم درست کند. به جز من -برای اولین بار در جلسه ی دعای ملا بودم- و مادرم، حدود هفت هشت زن و چند تایی هم مرد بودند. شنیده بودم که خیلی تند می خواند و می رود، ولی موضوع را جدی نگرفته بودم. وقتی که می خواند، نگاهش می کردم. به معنای واقعی کلمه؛ "بی وقفه خواندن" را درک کردم، حتی زمانی هم که می خواست نفس تازه کند، می خواند. گوشه های لبش، کف کرده بود. مجلس، خیلی زود به انتها رسید. من هم اصلا خسته نشده بودم. متولی که با کیک و چای آمد، ملا دو سه دانه برداشت و خورد و چند تایی هم گذاشت پر روسری اش تا به خانه ببرد، زن های دیگر هم همین کار را کردند. 


    ملا برای اموات هم، نماز و قرآن می خواند و روزه می گرفت. هر وقت که مادرم به دیدنش می رفت یا مکالمه ی تلفنی داشتند، همیشه به این نکته اشاره می کرد که امروز برای فلان مرحوم، قرآن می خوانم و برای بهمان مرحوم، نماز. به گمانم با سرعت زیادی که در تلاوت داشت، هر دو یا سه روز، یکبار قرآن را ختم می کرد. 


    اما کار دیگری که ملا می کرد و بیراه نیست اگر بگویم که جمع زیادی هواخواه و طالب داشت؛ "نظر گرفتن" بود. همیشه کسانی بودند که به دلایل مختلف از او می خواستند نظرشان را بگیرد؛ شخصی مریض بود یا مشکلی برایش پیش آمد کرده بود و گمان می کرد "چشم خورده"، یا دختر و پسری در امر ازدواجشان تاخیر افتاده بود، از وی می خواستند با نظر گرفتن ببیند چه کسی بخت آنها را بسته و...  برای همه ی این موارد، به چهار قد یا پارچه ای نیاز بود که روی سر شخص مورد نظر می انداخت و بعد می نشست، یک سر روسری را گره کوچکی می زد و به یک دست می گرفت و سر دیگرش را به دست دیگر -به شکل L-. حمد می خواند و چهار قل، امن یجیب و آیه الکرسی و صلوات را هم در ادامه، در حین خواندن هم مرتب به صورت طرف پف می کرد، آیاتی از سوره ی یس، واقعه و شاید الرحمن، و ان یکاد می خواند و اذکاری دیگر، همین طور که مشغول ذکر گفتن بود، دستی را که به حالت عمود بود، به سمت دست دیگر بالا و پایین می آورد. اما اینکه چطور متوجه می شد که طرف مورد نظر از مرد، چشم خورده و یا زن هم جالب است؛ اگر دستی را که بالا و پایین می آورد، به گره نمی رسید؛ از مرد چشم خورده بود و اگر از گره رد می شد، از زن. حال اگر حین نظر گرفتن، به "خمیازه کشیدن" می افتاد، بدین معنا بود که طرف، به شدت چشم خورده و باید اینقدر ذکر خواندن را ادامه می داد تا چشم بد را دور کند. وقتی هم که کارش تمام می شد، حتما می بایست گره چهار قد را روی سر شخص مورد نظر باز کند. 


    یادم می آید آخرین باری که ملا را دیدم، از خانه ی قدیمی نقل مکان کرده بود و به خانه ای کنار تکیه رفته بود. وقتی دیدمش، جا خوردم. از ملای خندان و سرحال، فقط برق چشمانش مانده بود. به شدت رنجور و ضعیف شده بود. بیماری، تمام قد بر او چیره شده بود. نمی توانست راه برود. خوب بخاطر دارم که همان موقع زن و شوهر جوانی با یک نوزاد وارد شدند و از ملا خواستند نظر بچه را بگیرد. او هم تمام و کمال، کارش را انجام داد. خیلی سعی کردم گریه نکنم، فقط نگاهش می کردم... وقت خداحافظی مثل همیشه، بهترین دعاهایش را همراهمان کرد: "الهی عاقبت بخیر بشین، درد نبینن" و به گمانم چند روز بعد، آرام گرفت.


    "حاج فاطمه" همیشه در قلب و ذهنم می ماند.

    

  • مادر جان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی