زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

تقدیر

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۱ ق.ظ

با یاد خدا...


    خیلی وقت بود دلم می خواست از یک نفر که در زندگی من و پسر و همسرم، سهم بزرگی داشته و دارد، به نحوی تشکر و قدردانی کنم. اگر چه خیلی بهم نزدیک هستیم، ولی نمی دانم چه چیزی باعث می شود نتوانم این موضوع را به خودش ابراز کنم... حالا شاید یک روزی از خجالتش در بیایم.


    اینکه در تمام شرایط سهل و سخت، می دانستم و می دانم که تکیه گاه های مطمئنی داشته و دارم، به نظرم یک نعمت فوق العاده ی پروردگار است؛ مادر، برادران و خواهرم را می گویم. همیشه اعتقادم این بوده که اگر چه پدرم خیلی زود ما را ترک کرد و به جانب خدای متعال پر کشید، "علی" در حق همه ی ما پدری کرده و تا جایی که توانسته دست همه ی ما را گرفته است. "مادرم" که الحق والانصاف، شیر زن است؛ تمام جوانی و زندگی اش را صرف ما کرده، از تمام آرزوهایش چشم پوشید تا ما را به امید و آرزوهایمان برساند، می ستایمش... 


    "خواهرم" اما فقط خواهر نبوده، نه برای من که برای همه مان؛ دوست و همدم و محرم و مشوق و دلسوز و در یک کلام "موهبت" بوده است. با اینکه به پدرم بسیار دلبستگی داشت، بعد از فوتش با وجود تمام سختی ها و مصائبی که داشتیم و خدا می داند با کمترین امکانات، شبانه روز درس خواند و درس خواند تا در نهایت بهترین نتیجه ای را که می توانست، در کنکور گرفت. هیچوقت شیرینی آن روز را از خاطر نمی برم...


    در تمام مدت دانشجویی و البته بعدها هم مدام در حال مطالعه بود، این دیگر جزء یکی از ویژگی هایش شده، طوری که اگر یک روز بدون کتاب ببینیمش، به نظرمان انگار چیزی کم دارد. زمانی که دخترش هم بدنیا آمد، سه روزه که شد، بالای سرش می نشست و کتاب را باز و شروع به مطالعه می کرد. حالا هم که یاسمن، ده ساله شده با هم درس می خوانند. عجیب اراده ای دارد... انگار از درس و کتاب خسته نمی شود. 


    گذشته از پشتکار و تلاش زیادی که در زمینه ی کاری اش دارد، همیشه و تا جایی که برایش مقدور بوده، کمک حال همه ی ما بوده است. جانش، مادرم است، انیس و مونسش است. بخاطر اینکه در کنارش باشد، چند پیشنهاد کاری و درسی عالی را رها کرد و در کرمان ماند. خدا نکند مادرم روزی بخاطر موضوعی، ناراحت باشد و اشک بریزد، محال است که اشک او هم در نیاید. زمانی که می خواست شروع به کار کند، مادر از "بی بی" -خدا بیامرز دایی احمد، خواهرم را بی بی صدا می زد و البته حالا همسرش او را  اینگونه خطاب می کند.- خواست که کارش خدایی باشد و چشمش به جیب مردم نباشد. با وجود کار سخت و پر زحمتی که دارد، به رزق و روزی حلال اکتفا کرده و معاش می کند. مادرم همیشه می گوید: "پدرتان به خاطر بی بی آمرزیده است." و البته شکی در این نیست.


    از اکوادور که آمدم، با جان و دل مراقبم بود، داروهایم را می گرفت، پیگیر انجام آزمایش هایم بود و خلاصه کاری نبود که برایم نکند. در تمام دوران بارداری عملا به جای اینکه من به مطب پزشک بروم، پزشک به دیدارم می آمد. روزی که قرار بود فرزندم بدنیا بیاید، با وجود اینکه از روز قبل در بیمارستان دیگری کشیک بود، خودش را به من رساند. من از درد اشک می ریختم و ناله می کردم، بی بی هم با دیدن حال نزار من گریه می کرد. البته امثال من را کم ندیده بود ولی از بین همه ی آنها، خواهرش؛ من بودم. پسرم که به دنیا آمد، از خوشی، پر شدیم. 


    دعایش می کنم همیشه و با تمام دل و جانم... 


    خواهرم، روزت مبارک...

  • مادر جان

نظرات  (۱)

خدای من شما اهل کرمانی؟ ما همشهری هستیم......
پاسخ:
بعععله... یه کرمونی اصیل... خوشحالم که همشهری هستیم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی