زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

روزهای انتظار ۲

سه شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

با یاد خدا...


    چند هفته ای از فصل بهار سال نود و سه گذشته بود. حالات غریبی داشتم؛ غذا در دلم بند نمی شد، نمی توانستم مسواک بزنم، نمازم را نشسته می خواندم، از بوی حمام متنفر شده بودم، عطر و ادکلن، دیوانه ام می کرد، عجیب تر از همه ی اینها؛ از هر چیزی که از اکوادور با خودم آورده بودم، بدم می آمد، به خصوص از چمدانم با تمام مخلفاتش و البته شکلات های اکوادوری! در یخچال را که باز می کردم و چشمم به این شکلات های بی زبان که می افتاد، تمام وجودم به هم می پیچید. مورد دیگری که حالم را خی______لی بد می کرد و کلا اندر اعجابش مانده ام، دیدن خودم در آینه بود!!! طوری شده بود که یا باید پشت به آینه می کردم و یا سرم را پایین می گرفتم و می رفتم. دیگر نیازی به گفتن و شرح و وصف آدمی که دو ماه خودش را در آینه نمی بیند، نیست...


    در بحبوحه ی این نابسامانی اوضاع و احوال، اما از گوجه سبز -در کرمان به آلوچه معروف است- نمی توانستم بگذرم و خدا را شکر، حال و روزم در این یک قسم، به راه بود، البته ناگفته نماند فقط تا پایان خوردن. باغ کوچکی که سهم الارث مادرم است، تک درخت گوجه ای دارد که یادگار دستان زحمتکش بابا مهدی -پدر مادرم- است. روزهایی که با مادرم و علی به باغ می رفتیم، با یک کیسه ی پلاستیکی در دست به نیت چیدن آلوچه برای بقیه، به انتهای باغ و به سمت کعبه ی آمالم می رفتم. -الان که در حال نوشتنم، گویی که زیر درخت آلوچه نشسته ام. دهانم پر از آب شده...- شاید دو سه برابر میوه ای را که می چیدم و در پلاستیک می انداختم، همان جا نشسته می خوردم، چه حالی میداد... ولی طولی نمی کشید که طوفانی به پا می شد و تمام لذتی را که برده بودم، به فنا می داد.


    پر واضح است که به خاطر این احوالات ناخوشایند و رنگ و روی زرد و پریده، ترجیح می دادم بیشتر در خانه بمانم و به خانه ی دوستان و اقوام هم نروم. اگر هم کسی به خانه مان می آمد، جز در موارد نادر، به اتاقم می رفتم و به همه می سپردم که بگویید: "رفته رفسنجان، خونه ی مادر شوهرش!" چند نفری هم که موفق به دیدنم شده بودند، بعدها گفته بودند: "همه میرن خارج، چاق میشن، آب میره زیر پوستشون، خوشگل میشن، اونوقت این دختره شده پوست و استخون، عین زردچوبه هم زرد شده! حتما اونجا هیچی نیست تا بخورن، جا قحطی بوده که رفتن اون سر دنیا..." خب شاید اگر واقعیت را همان موقع می فهمیدند، اینطور قضاوت نمی کردند، ولی جز مادر، علی و بی بی کسی در مورد بارداری ام نمی دانست. 


    یک حالت کمرویی البته در ما هست، خیلی راحت نیستیم که مثلا موضوع بارداری مان را جار بزنیم. بی بی که باردار بود، تا مدت زیادی هیچکس نمی دانست، وقتی هفت ماهه بود، من فهمیدم! حالا جالب است حکایت ما و زنان اکوادوری، از بیخ و بن عکس هم هستیم. خیلی پیش آمده خانم های بارداری را اینجا دیده ام که لباس های بسیار تنگی می پوشند، به نظرم هر چقدر هم به ماه های آخر نزدیک می شوند، درجه ی تنگی لباسشان بالاتر می رود، به همین دلیل راحت می توان حدس زد که مثلا این خانم، در ماه هشتم یا هفتم است. بعضی وقت ها به خودم می گویم اینها با این وضعیت و این لباس ها چگونه می توانند نفس بکشند!؟


    بیستم خرداد نود و سه در یک شب بارانی و مطبوع، فرشته ی کوچکم، برای نخستین بار در من تکان خورد. چقدر ملایم و آرام... طوفان ها به نسیم تبدیل شدند...

  • مادر جان

نظرات  (۲)

مریم جان متن هات هم شبیه خودت هستند زیبا و دلنشین

پاسخ:
ممنونم از هدی عزیز... لطف داری.
مریم جون اینو یادم رفت بهت بگم که با تمام وجودم دوست دارم.
پاسخ:
قربونت... عزززززیزمی 
ممنون که خوندی و نظر دادی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی