زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

دنیای دایی... (بخش چهارم)

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ

با یاد خدا...


    دایی احمد اهل سفر رفتن نبود، خصوصا از زمان فوت ننه ی خدا بیامرز -سال ۱۳۷۶- از در کرمان بیرون نرفت*. قبلش -حدود بیست سال پیش- چند باری در معیت پسر بزرگ دایی محمد؛ امیر به مشهد رفته بود. آن زمان هنوز پای "ارتودنسی" به شهر ما باز نشده بود، ولی در مشهد، امکاناتش فراهم بود. دایی، امیر را برای انجام این کار همراهی می کرد و خب صد البته که از زیارت امام رضا علیه السلام هم بی نصیب نمی ماندند. از آن سفرها، چند عکس برایش به یادگار مانده بود که فکر می کنم خیلی ها مشابهشان را دارند؛ تصویر بارگاه امام رضا علیه السلام در پس زمینه و دایی و امیر در پیش زمینه. در عکسی دیگر و با همان پس زمینه، تصویر تکی دایی درون دایره ی کوچکی قرار گرفته بود. چقدر جوان، آراسته و برازنده بود. خودش که خیلی این عکس ها را دوست داشت. خوب بخاطر دارم که این قاب ها را بر روی تاقچه ی خانه شان گذاشته بود.

    گذر سال ها دوباره این عکس های قدیمی را برای دایی زنده کرد. دلش می خواست مثل احمد توی عکس ها بشود... جوان و شاداب... آراسته و برازنده... کوچک شده ی عکس ها را داخل یک کیف جیبی گذاشته بود. چندین بار به مادرم نشان می داد، به من، به حسین، به سکینه، به خاله، به دخترانش، و شاید به خیلی های دیگر. از همه می پرسید: 

"میشه یه روزی من دوباره این شکلی بشم؟!😢😢😢"

جواب من و احتمالا خیلی های دیگر یکسان بود: 

"ها بابا، چرا نشه؟! حتما دوباره خوب خوب میشی، عین این عکسا!"

    وقتی که این جواب را می شنید، خوشحال می شد، خیلی هم خوشحال می شد. یک آن، زمان به عقب می رفت و دایی، پسر بچه ی ده، یازده ساله ای می شد که در حیاط خانه، دور حوض و لابلای درختان می دوید، می خندید، قهقهه می زد... پر شور و حرارت، پر نشاط و امیدوار... 

    در تمام مدت بعد از تصادف و با وجود مشکلاتی که برایش پیش آمده بود، اما از شرایطش نمی نالید، گله و شکایتی نمی کرد یا غر نمی زد که؛

    "چرا من خدایا؟ چرا یکی دیگه نه؟ حالا چرا صورتم؟..." حتما در تنهایی هایش به همه ی اینها فکر می کرد، شاید هم گله و شکایت می کرد، ولی هرگز ندیدم که جلوی ما یا دیگران این حرف ها را بزند. بعضی اوقات فکر می کردم که؛ "چقدر همه چیز برایش عادی است!" و خدا را شکر که اینطور بود و تسلیم شرایط ناشی از تصادف نشد. مادرم همیشه می گفت:

"از داییتون یاد بگیرین، هیچوقت خودشو نمیندازه، روحیه اش خیلی خوبه."

    راست هم می گفت. بعضی اوقات که کمی ناخوش بود، احوالش را که می پرسیدیم، در جواب می گفت:

"من که مریض نیستم، سالم سالمم، اصلا طوریم نیس." یکدفعه هم بلند می شد و با صدای بلند، آواز می خواند و می رقصید و همه را می خنداند. 

    خدایش بیامرزد... ما که از بابت دایی، خیلی می خندیدیم. چپ و راست می رفت، یک چیزی می گفت که همه از خنده، ریسه می رفتند. به یک خاطره که می رسید، در هر حالتی که بود، اول می ایستاد و بعد، تعریفش می کرد...

    گویا مراسم ختم ننه بوده، دایی که به شدت ناراحت و محزون بوده، به رسم معمول دم در خانه ایستاده بوده و با کسانی که می آمدند و می رفتند، حال و احوال می کرده است. چند نفری از فامیل های دور -اتفاقا دایی باهاشان خیلی رو در بایستی داشته- مشغول صحبت با او بودند که پسر خاله ی دایی؛ حسین -خدا رحمتش کند... چندین سال از دایی بزرگتر بود و از قضا، خیلی هم راحت و بی تعارف برخورد می کرد- سر می رسد. دایی را با آن وضع و حالت ناراحت و گریان که می بیند، جلوی همه مورد خطاب قرارش می دهد و می گوید:

"احمدو، خاک تو سرت، عین یه سگی شدی!😀😀😀خجالت بکش، خودتو جمع کن، زشته!!!" 

    البته حسین از سر دلسوزی، قصد دلداری دادن به دایی را داشته، ولی با این لحن...😂 ما که از خنده، به گریه می افتادیم. دایی هم می گفت: "نمی دونستم تو اون شرایط بخندم، گریه کنم یا یه جوری به حسین حالی کنم که ارواح امواتت کوتاه بیا، من با این فک و فامیلامون، رو در وایسی دارم!" 

    از این دست خاطرات، کم نداشت. پیش آمده بود که خاطره ای را چندین بار نقل کند و هر دفعه انگار شیرین تر از دفعه ی قبلی... به نظرم "گذشته و متعلقاتش" را خیلی دوست داشت. از اینهایی نبود که بیخیال این بخش زندگی اش شود. "مردان کلاه دوره ای پوش، قیصر، ماشین ها و عکس های قدیمی" در صدر لیست علایقش جا داشتند.

    فیلم قیصر برایش تنها یک فیلم نبود، که واقعیت بود. از نظر دایی؛ "قیصر و فرمون/فرمان؛ مرد ترین مردا  بودن؛ آدمای لات و داش مشتی که باغیرت بودن."  

    به کرات، فیلم را دیده بود و بیشتر دیالوگ هایش را حفظ بود. اصلا علاقه ی خاصی به این تیپ فیلم ها و چنین شخصیت هایی داشت. فیلم های حالایی را هم که به کل "بدرد نخور" می دانست و اصلا نگاه نمی کرد!

    چند تایی از "دوستانش"، به سن و سال پدرش بودند! مثلا "کل ماشااالله" که خدا حفظش کند، از دوستان قدیمی بابا مهدی -پدر بزرگم، پدر دایی- بوده است. گمان می کنم حالا حدود نود سالی باید داشته باشد. چند سالی می شد که دایی مرتب به خانه اش رفت و آمد داشت. دیرتر از معمول که می رفت، کل ماشاالله از مادرم، سراغش را می گرفت؛

"این احمد کجایه؟ چرا نیومده پیشم؟"

تعجب می کردم که چگونه این دو نفر می توانند یک عالمه حرف مشترک داشته باشند و بنشینند پای درد دل هم!


    *پانوشت: البته اینجور هم نبود که کنج خانه اش بنشیند و سال به سال جایی نرود، اتفاقا زیاد هم اینور و آنور می رفت.  یک روستای ییلاقی خوش آب و هوا به نام "گینکان" که در نزدیکی های کرمان قرار دارد؛ مکان به شدت مورد علاقه ی دایی بود. هفته ای سه چهار مرتبه، سری به آنجا می زد. تقریبا تمام مردمش را می شناخت؛ از پیرمرد متولی مسجد تااااااا زن شیر فروش. لب جوی آب می نشست و مرتب، چایی می خورد و با این و آن حرف می زد. 

  • مادر جان

نظرات  (۴)

  • نرگس جوان
  • سلام
    ممنون ک سر زدی
    چند تا از پستاتو خوندم. تولد گل پسرت، محرم، اون واحد پول، و..
    خوشبختم از اشناییت
    :)
    پاسخ:
    ممنون نرگس جان...
    منم همینطور.
    دخترت خیلی اسمش قشنگه...
    مثل  همیشه جالب و خواندنی بود عزیزم...
    پاسخ:
    ممنونم زهرا...
    سلام خواهر عزیزم،طوری نوشتی که انگاردایی زنده وکنارم داره جریان حسین خاله اش راباحالتش تعریف میکنه.خدابیامرزدش همیشه نقل قول های افرادراباحالت آن افرادتعریف میکرد.
    پاسخ:
    خدا رحمتش کنه، همیشه یاد و خاطرش برامون زنده خواهد بود.
    ممنون حسین.
    مثل همیشه عالی نوشتی مریمی
    پاسخ:
    ممنونم الهه گلی.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی