زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

دنیای دایی... (بخش سوم)

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

با یاد خدا...


    "لم بده و راحت باش!" یکی از اصول ثابت زندگی دایی...  برای این کار هم فقط به یک بالشت و دو وجب جا احتیاج داشت. بعضی وقت ها مادرم می گفت: 

"این برادر من، کمر نداره! نمی تونه بشینه..." 

    البته که بیراه نمی گفت. تقریبا خیلی وقت ها به همین حالت بود؛ موقع غذا خوردن، تماشای تلویزیون، گوش دادن به رادیو، تعمیر لوازم برقی کوچک!!! صحبت کردن با دیگران و خلاصه هر کاری که می شد در حالت نشسته انجام داد، دایی احمد، گزینه ی لم دادن را انتخاب می کرد. همیشه برایم عجیب بود که؛

"چطور می تونه این همه وقت به این حالت باشه، بدون اینکه دست و پاش خواب برن؟!"

    بالشت بزرگی را خم می کرد و دستش را هم روی آن... و به همین دست، ساعت ها!!! تکیه می داد. سیگار می کشید و پشت سر هم چایی می خورد. کوروس سرهنگ زاده، گلپا، ایرج، بسطامی و افتخاری گوش می داد، آن هم با صدای بلند. یک جور بزم تک نفره...

    با وجود اینکه تنهایی را دوست داشت، از تنها ماندن می ترسید. به عبارتی می توانم بگویم حسی دو گانه نسبت به تنهایی داشت. از شلوغی و سر و صدا و ازدحام گریزان بود، به همین دلیل خیلی کم پیش می آمد که به مجلس عروسی یا میهمانی های بزرگ برود، اگر هم می رفت در گوشه ای دنج و خلوت و یا در اتاقی به دور از شلوغی ها می نشست، حتی الامکان هم سعی می کرد زودتر قال قضیه را بکند و آن مجلس را ترک کند. از طرف دیگر، نمی توانست و یا نمی خواست در خانه ی خودش، تنها بماند. یا به خانه ی ما می آمد یا خانه ی خاله فاطمه و البته دوستان دیگری هم داشت که مرتب بهشان سر می زد. "اتاق اولی" خانه ی ما و همین طور خانه ی خاله، برای چندین سال به "اتاق دایی" مبدل شده بود... حالا که رفته، در این اتاق ها هم بسته مانده...

    می دانست من هم موسیقی سنتی و به خصوص افتخاری را دوست دارم، آهنگ هایش را برایم می گذاشت و هر زمانی که از جلوی پنجره ی اتاقش می گذشتم،  بلند بلند تکرار می کرد:

"خوش گپ، علیرضا رو دوست داره، خوش گپ، علیرضا گوش میده..." 

    اصلا عادتش بود، هر کس را به عنوان و اسم خاصی صدا می کرد؛ من را "خوش گپ" خطاب می کرد، چون معتقد بود که من، خوب، گپ/حرف می زنم! بعضی وقت ها می گفت: 

"بیا بشین یخورده گپ بزن، تو خوش گپی!"

    یوسف -برادرم- را "سید کاظم" صدا می زد. سید کاظم در واقع، همسایه ی روبروی خانه اش بود، پیرمردی که صاحب تنها پارچه فروشی محله ی قدیمی ماست. تند تند حرف زدنش، شکایت همیشگی دایی را در پی داشت، خوب متوجه صحبت هایش نمی شد. دقیقا به همین دلیل به یوسف می گفت سید کاظم.

    "بی بی"؛ عنوان خواهرم؛ سکینه بود. علی-برادر دیگرم- را "بابا" و حسین-برادر بزرگم- را "مرد" خطاب می کرد. چند وقتی هم بود که مادرم را به جای "کبری"، "قاسم!!!" صدا می زد😂

    اما پسرهای دایی محمد را به شکل خاصی، مورد عنایت قرار داده بود؛ یک "ها" به آخر اسمشان چسبانده بود؛ "امیرها"، "رضاها" و "مهدی ها"!!! بعدها که هر سه شان ازدواج کردند، همسرانشان را هم با همین "ها"ی اضافه صدا می زد. همه شان هم متقابلا عمو احمد را؛ "عموها" می گفتند. 

    تنها کسانی را که با پسوند "جان/جون" صدا می زد؛ خانواده ی چهار نفره ی مریم؛ دختر بزرگ خاله ام بود. همیشه از "مونا جون"؛ دختر مریم می خواست که پیشش بنشیند و بگوید: "مریم جون، مهدی جون، مونا جون، شایان جون!!!" نمی دانم چه سری در این موضوع، نهفته بود که این همه برای دایی جذابیت داشت و کلی می خندید! حالا نخند و کی بخند... وقتی که کار مونا جون تمام می شد، دایی دستش را می گرفت و می گفت: "یه بار دیگه هم بگو!" البته ناگفته نماند که این یک بار، تبدیل به ده بار می شد!

    "ربابه"؛ زنی که با خانواده اش سالیان سال برای دایی کار می کردند را "منانه!!!"عنوان داده بود. بس که اینگونه خطابش می کرد، ما هم به همین عنوان صدایش می کردیم و البته هنوز هم... 

   

    از عناوین و القاب که بگذرم، بد نیست مختصری از عادات غذایی اش بگویم. وقت خوردن غذا، لم می داد و بشقاب را در دست تکیه داده به بالشت، می گرفت و با اشتهای تمام، می خورد. اصلا غذا خوردنش هم دیدنی و صد البته، اشتها برانگیز بود. برنج، گوجه و ماست؛ پای ثابت وعده های غذایی اش بودند، چه این وعده، آبگوشت بود، یا کشک داغ -کله جوش- و یا حتی سالاد الویه! از هر چیزی هم که می گذشت، از برنج نمی توانست بگذرد، حتی این دو سه سال اخیر که بخاطر بیماری قند، تحت نظر دکتر بود و به اصطلاح؛ رژیم/پرهیز غذایی داشت، به طور مرتب و البته کمتر از مقدار همیشگی، برنج می خورد. عادتش هم این بود که همه چیز را روی هم بریزد، معجونی درست کند و با اشتهای کامل بخورد. غذایش که تمام می شد، مقداری سماق روی ماست می ریخت و می خورد، سپس چند لقمه نان خالی و در انتها؛ دستی به سبیل هایش می کشید. به گمانم با این کار، لذت و حظی را که از غذا برده بود، تکمیل می کرد.  


پانوشت: مهدی ها با شنیدن خبر فوت عموها نوشت: "عموها، آینه ای بود در خانواده ی ما که شکست..."

  • مادر جان

نظرات  (۴)

چقدر همه چیز رو خوب و دقیق توصیف کردی...اشک مامانم رو حسابی دراوردی :(((((
پاسخ:
ممنونم، بالاخره عمری با دایی زندگی کردیم، خاطراتش باید باهامون بمونن...
  • محمود بنائی
  • خدا رحمتشون کنه، من هم چند سال پیش داییم را از دست دادم برای کل خانواده سخت بود. خوب تعریف میکنید خانوم خوش گپ!
    پاسخ:
    انشاالله روحشون شاد...
    ممنونم آقای بنایی.
  • خانوم مهندس
  • چقد قشنگ و صمیمی نوشتی، کامل حس صمیمیت و گرمی بینتونو حس کردم.
    درضمن قربون لهجت
    پاسخ:
    ممنون از لطفت.
    تشکر...
    چقدر خوب نوشتی لذت بردم.خدا رحمتشون کنه
    پاسخ:
    لطف داری.
    خدا همه ی اموات رو بیامرزه...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی