زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

دنیای دایی... (بخش دوم)

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ

با یاد خدا...


    دایی مجرد بود، هیچوقت ازدواج نکرد. تا پیش از فوت ننه -با هم زندگی می کردند- چند جایی برایش به خواستگاری رفته بودند، ولی خودش راضی به "بله گفتن" نبود! یک بار زن دایی ام -همسر دایی محمد-، کسی را برایش نشان کرده بود، به دایی احمد می گوید و بعد از موافقت او با رفتن به خواستگاری، قرار و مدارها را می گذارد. روز موعود هم به دایی می گوید که: 

"راس فلان ساعت، آماده باش تا با هم بریم." 

دایی هم با گفتن اینکه:

"تا شما دسته گل و شیرینی بخرید و برید اونجا، چند دقیقه بشینید، من خودمو میرسونم!"؛ مطمئنشان می کند.

    دایی محمد و زن دایی هم به خیال اینکه "خب حتما میاد!"، می روند و البته گویا مدت زیادی در خانه ی آن بندگان خدا می مانند و از دایی احمد هم خبری نمی شود که نمی شود! آن وقت ها هم موبایل نبود که بتوانند تماسی بگیرند و حداقل تکلیف خودشان را بدانند، هر چند اگر هم بود، قطع به یقیین یا جواب نمی داد و یا با یک دلیل واهی، آنها را می پیچاند!!! 


    با فوت ننه، عملا دیگر مسئله ی ازدواج و خواستگاری مسکوت ماند. چند ماه که گذشت و همه، اندکی آرام تر شدند، باز هم قضیه ی "سر و سامان گرفتن" احمد مطرح شد، ولی این بار خودش قاطعانه گفت:

"هنوز سال مادرم نشده، درست نیست الان در این مورد حرف بزنیم... انشاالله بعدش!" 

مراسم سال ننه برگزار شد و مدت ها بعد، مجددا این "بحث شیرین" پیش کشیده شد. همه می گفتند: 

"احمد، سال مادرمون تموم شد، تو هم تنها شدی، سن و سالت هم داره بالا میره، هر دختری دیگه زنت نمیشه! بیا اصلا هر کی رو میخوای، بگو تا بریم برات خواستگاری و..." 

ولی دایی، دلیل پشت دلیل می آورد و کلا راضی نمی شد... خلاصه که همچنان مجرد بود تا سال هشتاد و یک و آن "تصادف وحشتناک"...


    یکی از شب های گرم تابستان بود. پنجره ها را کامل باز گذاشته و خوابیده بودیم. نیمه های شب، کسی در خانه مان را زد! مادرم از روی حیاط بدون اینکه در را باز کند، کیه ای گفت. صدایی آشنا جواب داد:

"حاجی بیا تا دم خونه ی احمد، ببین چطورش شده... تصادف کرده..."

    مطمئن بودیم که اتفاق بدی افتاده است. با علی و مادرم به سرعت خودمان را به سر خیابان رساندیم. دویست یا سیصد متر با خانه ی دایی فاصله داشتیم. اما به خوبی می توانستم ببینمش؛ پیراهن سفیدی به تن داشت و صورتش، انگار سیاه بود. دم در خانه به حالت چهار زانو نشسته بود. نزدیک و نزدیک تر شدیم، با دیدن صورت غرق به خونش! همان جا زانو زدم و به گریه افتادم، مادر و علی هم. یک منظره ی عجیب، وحشتناک و غیر قابل باور. خودش به سختی حرف می زد. از همان آشنا پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده...

    دو نفری سوار بر موتور دایی، در حال برگشت از جایی بودند. دایی که دست بر قضا کلاه ایمنی پوشیده بود، هدایت موتور را بر عهده داشته و البته گویا با سرعت هم می رانده، در یکی از پیچ های جاده، کنترل موتور را از دست می دهد و هر دو به کناری پرتاب می شوند. متاسفانه جایی که دایی به زمین می خورد -در حقیقت به صورت روی زمین می افتد-؛ چند بلوک سیمانی روی هم تلنبار شده بود. شدت ضربه به قدری بود که کلاه ایمنی از وسط می شکند و بدتر اینکه تمام صورت دایی به معنای واقعی کلمه؛ "خورد و خمیر" می شود... ناگفته نماند که در این حادثه فقط و فقط صورتش ضربه خورد و هیچ جای دیگر بدنش آسیب ندید. آشنای ما هم به لطف خداوند، حتی یک خراش کوچک هم بر نمی دارد.

   بعد از شنیدن ماجرا، علی، ماشین برادر بزرگم؛ حسین را گرفت و دایی را به اورژانس بیمارستان باهنر کرمان رساندیم. مادرم پیاده نشد و ما دو نفر، همراه دایی وارد اورژانس شدیم. هر کس که می دیدش، انگار میخکوب می شد، بعضی ها هم زیر لب نچ نچ می کردند. دکتر کشیک اما اصلا واکنشی نشان نداد! خیلی بی تفاوت در مورد علت تصادف پرسید و گفت: 

"بخواب رو تخت ببینم با خودت چکار کردی!"

    خیلی خوب بخاطر دارم که به هر جای صورت دایی که دست می زد، مثل پنبه نرم بود... انگار که در این بخش، هیچ استخوانی وجود نداشت... 

    خلاصه که چندین بار تحت اعمال جراحی ترمیمی و زیبایی قرار گرفت؛ فک، گونه ها، چشم ها و بینی... به امید اینکه دایی همان دایی قبل از تصادف شود، ولی نشد...

    چهره ی دایی عوض شد، زندگی اش هم. تا مدت ها خودش را در آینه نگاه نمی کرد. مشکلی که برای مجرای اشکش پیش آمده بود، باعث شد در تمام این سال ها از چشمانش، اشک بیاید و او هم مدام با یک دستمال، پاکشان کند. قند عصبی گرفت و بتدریج، لاغر شد. دور و بری ها و دوست و آشناها که می دیدنش، به جایش نمی آوردند، وقتی هم که می فهمیدند "احمد مهدی حسینه" حسابی جا می خوردند. 

    فارغ از همه ی این مشکلات و سختی ها، به لطف خداوند، اصلا و ابدا تبدیل به فردی گوشه گیر و گریزان از دیگران نشد که برعکس، رفت و آمدهایش بیشتر شد، دوستانش زیادتر شدند و خودش هم شوخ و شنگ تر... 

  • مادر جان

نظرات  (۶)

  • خانوم مهندس
  • چه اتفاق بدی
    صورتشون حالت طبیعی پیدا کرد دوباره؟
    از اورژانس باهنر کرمان متنفرم
    پاسخ:
    خب مسلما با اون وضعیت عجیب شکستگی و بعدش هم چندین عمل جراحی، بهتر شد ولی به اصطلاح؛ مثل روز اول نشد که نشد.

    یادمه وقتی رفتم دیدمش اصلا نشناختمش مثل اینکه یکی دیگه شده بود.وقتی از بیمارستان اومدم بیرون فقط جیغ میزدم و گریه میکردم.یاد اون روز دیونم میکنه.ولی دایی هیچ زمانی خودشو نباخت و روحیشو از دست نداد. 
    پاسخ:
    راس میگی... خیلی سخت بود. این صحنه ها همش جلوی نظرم هستن.
    خدا رحمتش کنه.
    va dar akhar ham ezdevaj ham nakrdand?
    پاسخ:
    و در آخر هم ازدواج نکرد و همین چند ماه پیش از بین ما رفت...
  • محمود بنائی
  • سلام
    نمیدونم دیگه میشه بگی کاش دایی زنگ بگیره یا نه، چون  از یک سنی به بعد  ( عذر میخوام ) دیگه مرد نیازی به زن نداره اصلا و شاید فقط یکی را بخواد که ازش نگهداری کنه. ولی امیدوارم حالشون خوب باشه، حال شما هم خوب باشه :)
    پاسخ:
    حالا دیگه به هر دلیلی که ازدواج نکرد، بین ما نیست متاسفانه...
    کاش زنده بود ...با همونصورت
    پاسخ:
    کاش... کاش... کاش...
    مریم جان سلام واقعا  زیبا وتکان دهنده  بود کاش هیچوقت این اتفاقا ت پیش نمیومد
    پاسخ:
    ممنونم از لطفت.
    واقعا کاش همینطور بود و دایی همچنان بود... صد حیف...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی