با یاد خدا...
۱- محرم امسال، دومین محرمی است که خارج از ایران هستم. اینجا از خیل عظیم هیئات و دستجات سینه زنی و زنجیر زنی خبری نیست، نه علم و کتلی (kotal) هست و نه تعزیه و شبیهه ای، کسی هم طبل و سنج نمی زند. تنها، زمانی که به نزدیکی های مسجد کوچک می رسیم، چند پرچم سیاهی که آویزان شده اند، گویای این هستند که مجلسی برای عزاداری سید الشهدا علیه السلام برپاست.
مجالس، همانند ایران، دهه ی اول محرم بعد از نماز مغرب و عشا برگزار می شوند. البته علاوه بر ایرانی ها؛ اکوادوری ها، افغان ها، پاکستانی ها و افراد کمی از ملیت های دیگر نیز حضور دارند. بدیهی است که به خاطر تعدد ملیت ها، مراسم فقط به زبان فارسی نیست، به همین علت بخشی به اسپانیایی و قسمتی هم به زبان اردو برگزار می شود. اولین باری که روضه ی امام حسین علیه السلام را به اسپانیایی شنیدم، بسیار متعجب بودم، البته ناگفته نماند که روحانی ایرانی، علاوه بر تسلط به زبان اسپانیایی، در مداحی و روضه خوانی به این زبان، الحق و الانصاف بی نقص بود. به قدری پرشور و حرارت، ذکر مصیب می گفت که اصلا متوجه نشدم چه موقع به گریه افتادم...
حضور "پاکستانی های اهل تسنن" اما، وجه دیگر برگزاری این مراسم می باشد. اینان، جوانانی هستند که غالبا لباس های سنتی -مشابه بلوچ ها- می پوشند و تمام ده شب اول، حاضر می شوند. بعد از ظهرها می آیند و با هم، بساط شام را آماده می کنند. در کنار غذایی که درست می کنند -معمولا هم تند است- حتما شیرینی، حلوا یا یک دسر پاکستانی هم قرار می دهند. مراسم که شروع می شود، بعد از یک مداحی به زبان فارسی و اسپانیایی و سینه زنی، نوبت به پاکستانی ها می رسد... دور هم حلقه می زنند و چند نفرشان شروع به همخوانی می کنند، بقیه هم سینه می زنند... چه سینه زدنی... دست ها را بالا می برند و با قدرت بر سینه می کوبند. به یکباره همه شان همخوان می شوند، صدا بلندتر می شود، سینه زدن هم پر شور تر... در انتهای مراسم هم، یک نفرشان به اردو، در حق پیامبر و اهل بیت علیهم السلام دعا می خواند و سپس به فارسی می گوید: "به آواز بلندتر صلوات."
۲- این چند شب محرم، یک خانم افغانی و خانمی مراکشی با دو دخترش هم می آیند. انگار قبلا هم می آمدند، ولی به خاطر نداشتم. هم صحبت که شدیم، برایم گفتند که عروس و خواهر شوهر هستند. همسر افغانی زن مراکشی، دو سال قبل به رحمت خدا رفته بود. یادم آمد که بله... من هم در مراسم ختمش شرکت داشتم. حالا برادر آن مرحوم، خواهرش و همسر و فرزندان برادر را زیر پر و بال گرفته و خرج و مخارجشان را تامین می کند.
یکی از همین شب ها، سر سفره نشسته بودیم که دو خانم اکوادوری هم به ما پیوستند. بعد از سلام و احوالپرسی، موج سوالاتشان را به سویمان روانه کردند: از کجا آمده اید؟ اینجا چه می کنید؟ به چه زبانی صحبت می کنید؟ کجا زندگی می کنید؟ و... خانم افغانی هم با حوصله و نزاکت فراوان پاسخشان را می داد؛ هشت سال از آمدنشان به اکوادور می گذشت، قبلش هم پانزده سال در عربستان سعودی زندگی کرده بودند. همینطور که توضیح می داد، چشمانش پر از اشک شدند و صورتش، سرخ شد. به گمانم تمام مصائب و سختی های زندگی به یکباره جلوی دیدگانش، قد علم کردند. او از وطنش، رانده شده بود... مثل خیلی های دیگر. دلش در افغانستان بود و افغانستان دیگر، جایی برایش نداشت. جنگ و درگیری، آوارگی و حسرت به دلش گذاشته بود و خانواده اش را گرفته بود. چشمانم را بستم تا اشکم سرازیر نشود. ذهنم پر شد؛ "این که حسین علیه السلام فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی"؛ آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟، مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سوال، سوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ی ماست."
کاش آتش جنگ های خانمان برانداز خاموش شود.