بوسه، کفش، حجاب!
با یاد خدا...
۱- تلویزیون را روشن کردم. پخش زنده ی سخنرانی "کریستینا فرناندز"؛ رئیس جمهوری آرژانتین شروع شد. قرار بود بیمارستان بزرگی را افتتاح کند. خیل عظیم هواداران برایش دست می زدند و در حمایتش، شعار می دادند. پرچم های آبی و سفید، پارچه نوشته ها و پلاکاردها، بیشتر از جمعیت، خودنمایی می کردند. دوربین روی پلاکاردی کوچک ایستاد؛ "کریستینا، من از تو فقط یک بوسه می خواهم!"
۲- چند روزی بود که از یکی از لوله های آشپزخانه، آب چکه می کرد. "ماریا"؛ خانمی که کارهای نظافت ساختمان را انجام می داد، دیدم و موضوع را گفتم. دست بر قضا، کسی را می شناخت که وارد به کار بود. ساعتی بعد، هر دو با هم آمدند. داخل که شدند، ماریا که می دانست باید کفش هایش را در ورودی خانه در آورد، همین کار را کرد. بعد از احوالپرسی، به آقای تعمیر کار گفتم: "لطفا کفش هایتان را در آورید." - اگر نمی گفتم، بر حسب عادت با کفش، وارد خانه می شد.- فکر کنم اصلا متوجه نشد. تکرار کردم و یک حالت گیجی در چهره اش دیدم😮 نمی دانست برای چه، باید این کار را بکند! در همان حالت پریشانی و برزخی از من پرسید: "یکی را در بیاورم یا هر دو را!!!"😨
۳- زمانی که به کلاس اسپانیایی می رفتم، یکی از کارهایی که معمولا در هر ترم انجام می دادیم، صحبت کردن با دانشجویان اکوادوری بود. در طی یکی از این هم صحبتی ها، طرف مقابل در مورد مذهبم پرسید. وقتی گفتم که مسلمانم، تعجب کرد. -فکر می کنم در عمرش با هیچ مسلمانی برخورد نکرده بود.- دوباره سوال کرد: "اینی که روی سرته چیه و چه کاربردی داره؟" برایش در مورد حجاب زنان مسلمان و دلایلش -البته به صورت خلاصه- توضیح دادم. مدتی نگاهم کرد و پرسید: "مردای مسلمون هم روسری می پوشن؟!؟!"
- ۹۴/۰۷/۱۷