با یاد خدا...
حدودا یکماهه باردار بودم که از اکوادور راهی ایران شدم؛ سفری طولانی و خسته کننده. گرگ و میش صبح بود که هواپیما از کیتو بلند شد، از پنجره بیرون را نگاه کردم و احساس کردم چقدر دلم برای اینجا تنگ می شود...
بعد از یکساعت و نیم به کلمبیا و فرودگاه بوگوتا رسیدیم. می بایست به سرعت گیت پرواز بعدی را پیدا کنم، تنها یکساعت برای ماندن در آنجا زمان داشتم. چند باری مسیرها را اشتباه رفتم تا بالاخره گیت را پیدا کردم و... پرواز به سمت کاراکاس. توفیق اجباری هشت ساعت ماندن در این فرودگاه، دیوانه ام کرده بود و خسته. نه جایی پیدا می شد برای نشستن و نه فروشگاه درست و درمانی برای خریدن خوراک و آبی. شماره ی گیت پرواز بعدی ام که روی کارت پرواز بود با آنچه در تابلوی اطلاعات پرواز نمایش داده می شد، متفاوت بود. اگر اشتباه نکنم پنج مرتبه فاصله ی بین این دو را رفتم و برگشتم. در طول مسیر رفت و برگشت، گهگاه دستم را روی شکمم می گذاشتم و... انگار گرم می شدم، خستگی را حس نمی کردم دیگر و لبخند می زدم، چه حس خوشایندی!
پرواز به مقصد فرانکفورت، طولانی ترین بخش سفرم بود. از آنجایی که در طول سفر به سختی می توانم بخوابم، بیشتر بیدار بودم و فکر می کردم. جالب بود که من، "دو نفر" بودم و کسی نمی دانست. اینکه در آن واحد، در یک تن، دو قلب بتپد... واقعا چه چیزی می توان گفت جز: تبارک الله احسن الخالقین. یادم می آید زمانی که برای اولین سونوگرافی در نهم اردیبهشت سال نود و سه به دکتر مراجعه کردم_حتما باید به تفصیل در موردش بنویسم_، با دیدن این جمله در برگه ی نتیجه به گریه افتادم: "ضربان قلب جنین، نرمال است." خلاصه که من برای نه ماه مبارک، دو نفر بودم.
در فرانکفورت از هواپیما که پیاده شدم، هوا بقدری سرد بود که دندان هایم به هم می خوردند، گفتم: "خدایا خودت محافظ و مراقب همه باش، بخاطر این فرشته ی کوچکم، هوای من را هم بیشتر از همیشه داشته باش و نگذار سرما بخورم." خدا را هزاران مرتبه شکر که سرما، کارگر نیفتاد و مشکلی پیش نیامد. فرودگاه هم تقریبا گرم بود و چون می بایست هشت ساعت بمانم، صندلی راحتی بر آفتاب گیر آوردم و مدتی دراز کشیدم.