تولد نه ماهگی کیان عزیزم
با یاد خدا...
پسر گلم امروز نه ماهه می شود، نه ماه قبل دقیقا مثل امروز یعنی جمعه حدودا ساعت دو و نیم عصر بدنیا آمد. یقینا برای من یکی از عزیزترین و شیرین ترین لحظه ها، زمانی بود که برای اولین بار کیان قشنگم را دیدم؛ خوب به یاد دارم که این لحظه برایم به قدری غیر قابل باور بود که از شوق و شعف بی حد، به گریه افتادم. چه زود میگذرد ولی...
می دانم که مادرم امروز حتما شمعی برای تولد فرشته ی کوچک من روشن می کند، البته این کار را هر ماه انجام می دهد. از زمانی که یاسمن؛ دختر خواهرم بدنیا آمد، این کار را می کرد، البته فقط تا یکسالگی اش؛ ماه به ماه شمعی روشن می کرد و شیرینی یا شکلاتی کنارش می گذاشت. حالا یاسمن در آستانه ی ده سالگی است و همراه مامان بزرگی، برای پسر کوچولوی من شمع روشن می کند...
کیان جان حالا یک دندان کوچک بانمک دارد و با همین دندانک چه کارها که نمی کند... بعضی مواقع آنچنان چانه ی من را گاز می گیرد که متعجب می شوم از این همه قدرت و توانی که دارد و البته می طلبد که یک بوس آبدار نثار دهانش بکنم.
کیان عزیزم به راحتی می نشیند، هر چند که بعضی مواقع سقوط آزاد هم دارد. هنوز چهار دست و پا نمی رود ولی میل وافری به ایستادن دارد، به همین جهت دو روز پیش برایش یک رو روئک خریدیم، ببینیم که سرانجام چه موقع می تواند راه برود. من خیلی عجله ای برای این مورد ندارم و امیدوارم در بهترین زمان ممکن، پسرکم به راه بیفتد.
فرشته ی کوچک من، تولد نه ماهگی ات زیبا و قشنگ و پر نور باشد انشاءالله...
- ۹۴/۰۵/۲۵