داستان یک زخم...
با یاد خدا...
دست روی پیشانی ام می کشم، جای دو زخم کهنه را لمس می کنم.
یکی را خیلی دوست دارم. خاطره ی دوری را برایم زنده می کند،
زمانی که خیلی کوچک بودم، شاید سه یا چهار ساله...
سر و صدا بود و، برو و بیا، آفتاب هم حسابی خودنمایی می کرد.
پدرم هم بود؛ با یک کت خاکستری، شاید هم قهوه ای،
دستانش را در جیب های کت گذاشته بود، یقه ی کت را هم بالا زده بود،
با وجود آفتاب، حکما سردش بود.
چشمانش اما گرم بودند، نگاهش به من بود که پر شر و شور، این طرف و آن طرف می دویدم، فریاد می زدم و می خندیدم، با من می خندید...
خانه و حیاط ما مشرف به باغ بود... گوسفندی آوردند و به درخت بستند، از بالا می دیدمش، گمان می کردم اگر از روی حفاظ آجری خم شوم و دستم را دراز کنم، می توانم نوازشش کنم... خم شدم و... از بالا افتادم.
من انگار، یک "دیگری" هم داشتم...
پدر، دستم را گرفت و با هم دویدیم، پله ها را دو تا یکی کردیم، از زیر درختان انار و انگور گذشتیم... دانه های درشت عرق، بر صورت رنگ پریده اش نشسته بود.
از زمین، بلندم کرد و در آغوشم گرفت.
اشک می ریخت و خدا خدا می کرد: "خدایا بچه ام رو از تو میخوام، خدایا حفظش کن..."
پیشانی ام زخمی شده بود، خون، صورتم را پوشانده بود... گریه نمی کردم. وجود پدر، آرامم می کرد.
سال ها از آن روز می گذرد، جای زخم بر پیشانی ام مانده و...
پدر، نمانده...
- ۹۴/۱۰/۰۸