ماجرای یک "ت ق ل ب" یا آش نخورده و دهان سوخته!
با یاد خدا...
سال آخر مقطع کارشناسی، واحد درسی سخت و پیچیده ای به نام "رنگرزی الیاف" داشتیم که پر از مباحث سنگین و کلی مسئله بود. هر روزی که استاد درس می داد، اگر تنبلی می کردیم و موارد گفته شده را نمی خواندیم، بیچارگی روی شاخمان بود و حسابمان با کرام الکاتبین... از آنجایی که تعدادمان زیاد بود و شفاهی پرسیدن از همه، وقت زیادی می گرفت؛ استاد در شروع هر جلسه، امتحان کوچکی با دو یا سه سوال برگزار می کرد و به این ترتیب؛ دانشجویان را محک می زد. موقع امتحان، همه کنار هم -به همان شکل معمول کلاس- می نشستند و کسی جابجا نمی شد. بدیهی است که در این شرایط، امکان اینکه نگاهی، از این سو به آن سو برود، زیاد بود!!!
یکی از همان روزها، قبل از امتحان، یکی از دوستان کنارم نشست و گفت: "روی دستتو باز بذار که هیچی نخوندم!" باشه ای گفتم، برگه ای را نصف و شروع کردیم به نوشتن... من می نوشتم و دوستم می نوشت... جلسه ی بعد، برگه ها را تحویل گرفتیم و خوشحال از اینکه نمره ی کامل گرفته بودیم. ساعت کلاس به اتمام رسید و من و استاد و دو سه نفر دیگر همچنان در کلاس بودیم. در حین جمع کردن وسایلم، با شنیدن جمله ی: "خانم... شما و خانم... تقلب کرده بودید؟؟؟"؛ خشکم زد. ضربان قلبم، تند شد، عرق کردم و گر گرفتم... وای که چه حالی داشتم... دلم می خواست زمین، دهان باز کند و من را ببعلد. نه می توانستم منکرش شوم و نه، قبول کنم؛
"استاد، نه! یعنی نمی خواستیم، شرمنده... ببخشید... " بین زمین و هوا مانده بودم.
"پس معلوم شد امتحانات قبلی رو هم تقلب می کردی و نمره ی کامل می گرفتی و از همه مهمتر، حتما ترم قبل هم با همین شیوه، امتحان پایانی رو بیست گرفتی!!!" این را که گفت، دنیا دور سرم چرخید. چقدر برای امتحان ترم پیش، درس خوانده و چه لذتی از گرفتن نمره ی کامل، برده بودم... و حالا تمام زحماتم، زیر سایه ی تقلب، هیچ شده بود. باید کاری می کردم... تمام راه کلاس تا دفتر اساتید، به دنبال استاد رفتم و پشت سر هم عذر خواهی می کردم؛
"استاد، خیلی عذر می خوام، باور کنید اولین و آخرین بار بود، خواهش می کنم بخاطر این اشتباه، به من به عنوان یک دانشجوی متقلب نگاه نکنید، خواهش می کنم..."
"از شما انتظار نداشتم، نا امیدم کردی، خیلی زیاد!!" بله... به همین راحتی استاد باور کرده بود که در موردم اشتباه فکر می کرده است.
موضوع این بود که کلا از تقلب گرفتن و رساندن، می ترسیدم. در دوران دبیرستان، یکی از دوستانم به قدری راحت این کار را انجام می داد که چه بسا اگر مدتی بیشتر در مکتب آن بزرگوار می ماندم، ترسم می ریخت و حتی گوی سبقت را از دستش می ربودم و احتمالا به مرحله ی ابداع شیوه های نوین در حوزه ی استراتژیک تقلب می رسیدم، ولی خب خدا را شکر بعد از مدتی، مدرسه ام را عوض کردم -نه بخاطر دوستم، که به علت مسافت زیاد مدرسه تا خانه- و به این ترتیب، همای سعادت از بالای سرم پرواز کرد و رفت. واقعا هم آدمی از هر چیزی که بترسد، بر سرش می آید. باید به استاد ثابت می کردم که؛ "من، نان زحمتم را می خورم."
روز امتحان پایان ترم برایم روزی سرنوشت ساز بود. تمام مدت، استاد بالای سرم ایستاده بود و چندین بار زیر و رو و لابلای برگه ها را نگاه کرد، مبادا که تقلب کنم! سعی بر حفظ آرامشم داشتم تا بتوانم به بهترین شکل، پاسخ سوالات را بنویسم. از امتحان، راضی، و مطمئن بودم که نمره ی کامل را می گیرم. روزی که برای گرفتن نتیجه به دفتر بخش مراجعه کردم، از دیدن نمره ام جا خوردم، یک نمره ی تاریخی: ۱۹/۹۹ !!! چند دقیقه ای مات و مبهوت بودم. صدای استاد، من را به خود آورد: "تبریک میگم، البته بیست بهت نمیدم تا این نمره همیشه یادت بمونه!"
چند وقت بعد در نمایشگاهی، مسئول غرفه ی دانشکده بودم که از قضا، استاد و همسرش هم آمدند. وقتی من را به همسرش معرفی کرد، خانم با لبخندی گفت: "پس شما بودید که نوزده و نود و نه گرفتید؟!"
چهار یا پنج سال بعد از آن روز، در رستوران قطار کرمان به تهران به طور اتفاقی، استاد را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم به صحبت... از کار و زندگی و در نهایت... تقلب و نوزده و نود و نه! وقتی گفت: "می دانستم دانشجوی خوبی هستی، بهت امیدوار بودم!" خیلی خوشحال شدم...
- ۹۴/۰۸/۰۳