زندگی یک فرشته

تولد پسر عزیزم که بی شک زیباترین هدیه ی خدا به خانواده ی کوچک ماست، من را بر آن داشت که تجربیات و خاطرات زندگی مان را ثبت کنم. می خواهم خیلی چیزها در خاطرم بماند و روزی برایش بخوانم...

روزهای انتظار ۳

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

با یاد خدا...


    زمانی که باردار بودم و فرشته ی کوچکم درونم تکان می خورد، لذت و شادی ام بی حد می شد. امااااااااااان از زمان هایی که حرکتش کم می شد... اولین باری که این اتفاق افتاد را به روشنی به یاد می آورم؛ یک روز گرم تابستان بود، از بعد از ظهر متوجه شدم که کودکم مثل روزهای قبل تحرک ندارد، ترسیدم. مدتی که گذشت و اوضاع تغییری نکرد، به بی بی گفتم. او هم در کمال آرامش جواب داد: "برای خیلی از خانم های باردار، این موضوع پیش می آید. اصلا نگران نباش، مقداری شیرینی یا شربت بخور، به پهلوی چپ دراز بکش و تعداد حرکات جنین را در یک ساعت بشمار، اگر چهار یا پنج دفعه در ساعت حرکت کند، خوب است." به لطف خدا البته مسئله ی پیش آمد کرده، ختم بخیر شد. به نظرم تا آن موقع هنوز این موضوع را درک نکرده بودم که این فرشته ی کوچک هم گه گاه خسته می شود، می خوابد و یا دوست دارد ساکن باشد. فکر می کردم به طور مداوم باید تحرک داشته باشد! 


    مادرم برخی مواقع که نگرانی های این چنینی ام را می دید، علاوه بر اینکه همپای من نگران می شد، از این حالاتم ابراز تعجب می کرد. می گفت: "با اینکه پنج فرزند بدنیا آوردم، هیچ گاه چیزهایی که تو را نگران می کند، تجربه نکردم. اصلا فرصت فکر کردن به آنها را نداشتم." دیدم حق دارد. من و مادرم در شرایط کاملا متفاوت، بارداری را تجربه کردیم. ما بر اساس وضعیت زندگی مان، "تصمیم" گرفتیم فرزندی داشته باشیم، در حالی که امثال مادر و مادر بزرگم چون ازدواج کرده بودند، "باید" صاحب فرزندانی می شدند. در طول دوران بارداری هم، از کار و زحمت دست نمی کشیدند و به قول خودش؛ "تا دم آخر مشغول بودند." همیشه هم در این مورد، نامادری پدرم را مثال می زد که چه زن چالاکی بوده -و البته هست و خدا عمرش را دراز کند و تنش همواره سالم باشد- و زمانی که باردار بوده چه کارها که نمی کرده؛ از رسیدن به باغ و مزرعه گرفته تا جابجا کردن کیسه های سنگین گندم، بالا و پایین بردنشان از چندین پله، رسیدگی به سایر بچه ها و کلی کار دیگر و... با تمام این اوصاف، خدا را شکر هیچ اتفاق ناخوشایندی برایش نمی افتاد و دست آخر هم به راحتی زایمان می کرد. 


    خیلی از این زن ها، در کل دوره ی بارداری، حتی یکبار رنگ دوا و دکتر و آزمایش و سونوگرافی را نمی دیدند، در عین حال برای هر وضعیت و پیش آمدی، کلیدی داشتند، مثلا برای رفع حالت تهوع، پیشنهاد استفاده از "چای و زنجبیل" و "دم کرده ی هل باد" خیلی کار ساز است. برای تشخیص جنسیت جنین هم، وضعیت ظاهری مادر و میلش به خوردنی های مختلف، ملاک بود. مادر همسرم می گفت: "بچه، پسر که باشه، خیلی زودتر از دختر به حرکت و تکون خوردن می افته." و به همین دلیل خیلی زودتر از اینکه جنسیت فرزندم در سونوگرافی مشخص شود، گفته بود که: "پسر داری، شک نکن." -هر چند من شک کردم و خیلی برایم باور پذیر نبود...-


    مادر، هفده ساله بود که نخستین فرزندش -برادر بزرگم، حسین- را بدنیا آورد. زمان وضع حمل نه به بیمارستان رفته بود و نه زایشگاه، مامایی به خانه آمده و کمک حالش بوده، همیشه هم از این ماما که "خانم بقایی" نامی بوده، به نیکی یاد می کند. از طرفی چون خیلی می ترسیده که حسین، سرما بخورد و مریض شود، تا "شش ماه" او را به حمام نمی برد. بارها و بارها این خاطرات را برایم گفته و هر دفعه به اینجا که می رسد، می گوید: "بچه بودم، سن و سالی نداشتم، هیشکی کمکم نبود، نمی دونستم باید چکار کنم. فقط دلم نمی خواست مریض بشه." بعد از مدتی، به نظرم عمه ی بزرگم با دیدن حسین و وضعیت نابسامانش! او را به حمام می برد. این حساسیت مادرم در مورد بچه های کوچک و ترسش از مریض شدن آنها، همچنان باقی است. هر زمان که متوجه می شود قصد حمام کردن کیان را دارم، بی درنگ می گوید: "حمام، گرم باشه، زود بشورش، خوب بپوشونش، بچه ی بی گناه یوقت مریض نشه."


    در دوران بارداری، هر از گاهی با یکی از دوستانم گپ و گفتی داشتیم. روزی در پایان صحبتمان گفت: "از بارداری ات لذت ببر"... این "پند دوستانه" همواره با من ماند... همه چیز برای لذت بردن فراهم بود...

  • مادر جان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی